🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_پنجم
پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ...
هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
_از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران #حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ...
یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ...
اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی📚 و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
_مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...😊
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_ششم
کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
_فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
_ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
_جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ...
اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ...
تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ...
علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌷🍃🌸
رفیق شهـیـد کہ داشتـه بـاشی❣
یڪ قـدم بـہ خـدا نـزدیڪ تـری😇
دل هـایـی بـا رفـاقت بـہ خـدا...💞
هـردلی قـدر ایـن ارزش را نمـیدانـد
کـاش دل مـا بـی معـرفـت نبـاشـد😔
هــادےدلهـای مـابـاش رفیـق💝
#رفـاقـٺ_بــا_تــو💚
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
@razechafieh
➖ 5 ربیع الاول
سالروز وفات حضرت سکینه(س)
(بنت الحسین «ع»)
را به محضر امام زمان (عج) تسلیت عرض میکنیم
باز هم یاد کربلا کنید
در عزای سکینه «س» باید خواند.
@razechafieh
.
✍خیلیها دوست دارند اینگونه جان بدهند؛ بخوانید و لذت ببرید
در فاصلۀ چند متری ، با عراقیها درگیر شدیم. کاظم روی تپه بود که زخمی شد. رفتم کنارش و دیدم خونِ زیادی ازش رفته. خواستم بلندش کنم که بهم گفت: من رو اینجا بذار و برو ...
بهش گفتم: تو رو می رسونم بیمارستان ... اما کاظم گفت: آقا امام زمان(عج) رو به رویم نشسته
بعد هم آرام گفت: السلام علیک یا امام زمان(عج) و پر کشید...
.
🌷خاطرهای از زندگی سردار شهید کاظم خائف
📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه 178
شهیدخائف
@razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🌺🍃
🌺
🔶ما باید به سرعت مقدمات ظهور امام زمان (عج) را فراهم کنیم..
🔷امام زمان (عج) رنج میبرد...
@razechafieh
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🌺🍃
🌺
🔶ما باید به سرعت مقدمات ظهور امام زمان (عج) را فراهم کنیم..
🔷امام زمان (عج) رنج میبرد...
@razechafieh
ما آن چیزی را که به ذهنمان میرسد عمل میکنیم
و جاهایی هم که ایراد دارد، خدا خودش درست میکند
نه کار مال ما است و نه ما کارهای هستیم
خداوند به همه ما توفیق بدهد..
@razechafieh
🌷بهش می گفتند: حسن سرطلا(موهای طلایی رنگ و چهره زیبایی داشت)
شب عملیات گفت: من تیر می خورم، خونم رو بمالید به موهام؛ زیاد باهاشون پُز دادم🌷
شهیدحسن فتاحی
@razechafieh
زمانی که یوسف دانشجو بود، پنجشنبه ها و جمعه ها برای کار به آجرپزی های اطراف شهر ری میرفت. او نذر کرده بود که با دهان روزه کار کند و درآمد آن کار را به افراد نیازمند کمک کند.
@razechafieh