eitaa logo
رازچفیه
486 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
653 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
💠محدثه باقری دختر شهید ، : آن دنیا پیش حضرت زینب(س)سرمان پایین نیست که ... @razechafieh
‍ متن اصلی زيارت شهدا اَلسَّلامُ عَلي رَسوُلِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي نَبِي اللّهِ اَلسَّلامُ عَلي مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِاللّهِ؛ اَلسَّلامُ عَلي اَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرين اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ اَيُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ؛ اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمانِ وَ التَّوْحيدِ اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدّارِ اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدينِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ؛ وَاَشْهَدُ اَنَّکُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِي اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ ذَبَبْتُمْ عَنْ دينِ اللّهِ وَ عَنْ نَبِيِّهِ؛ وَ جُدْتُمْ بِاَنْفُسِکُمْ دُونَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّکُم قُتِلْتُمْ عَلي مِنْهاجِ رَسُولِ اللّهِ؛ فَجَزاکُمُ اللّهُ عَنْ نَبِيِّهِ وَعَنِ الاِْسْلامِ وَ اَهْلِهِ اَفْضَلَ الْجَزآءِ وَ عَرَّفَنا وُجُوهَکُمْ في مَحَلِّ رِضْوانِهِ وَ مَوْضِعِ اِکْرامِهِ مَعَ النَّبِيّينَ وَ الصِّدّيقينَ وَ الشُّهَدآءِ وَ الصّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولَّئِکَ رَفيقاً اَشْهَدُ اَنَّکُمْ حِزْبُ اللّهِ وَاَنَّ مَنْ حارَبَکُمْ فَقَدْ حارَبَ اللّهَ وَ اَنَّکُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ الْفائِزينَ الَّذينَ هُمْ اَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَعَلي مَنْ قَتَلَکُمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلاَّئِکَةِ و َالنّاسِ اَجْمَعينَ اَتَيْتُکُمْ يا اَهْلَ التَّوْحيدِ زائِراً وَبِحَقِّکُمْ عارِفاً وِبِزِيارَتِکُمْ اِلَي اللّهِ مُتَقَرِّباً وَ بِما سَبَقَ مِنْ شَريفِ الاْعْمالِ وَ مَرْضِي الاْفْعالِ عالِم
می‌ستایمت که شانه‌های شکوهمندت، آبروی کوهستان‌هاست... و اردیبهشت نگاهت، در چشمان هیچ بهاری نمی‌گنجد... منطقه اشنویه ، سال ۱۳۶۵ ، عملیات قادر ، @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴 خاطره ی از گریه و التماس نوجوانی که می‌خواست در جبهه بماند... @razechafieh
. متن خاکریز خاطرات ۲۳ ✍ مسئولینِ کشور ولایت پذیری را از این نوجوانِ شهید یاد بگیرند : سال 1359 امام خمینی تویِ پیامِ نوروزی به مردم فرمودند: عیدتون رو با جنگ‌زدگان تقسیم کنید. رضا با شنیدنِ پیامِ امام خمینی رفت و کفشی که برا عید خریده بود رو داد به ستادِ کمک به جنگ‌زده‌ها... بعد به پدرش گفت: من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم برام کافیه ؛ مهم اینه که حرفِ امام خمینی اجرا بشه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید سید رضا حجازی 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان ، صفحه 51 @razechafieh
. متن خاکریز خاطرات ۲۴ ✍️ نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت : روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزار تومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برا خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدی‌ات چی می خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی خوام بگیرم ، پولِ عیدی‌ام رو می‌خوام بدم به یک مستضعف تا برا بچه‌هاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند ، که پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری 📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استان‌های خراسان @razechafieh
. متن خاکریز خاطرات ۲۵ ✍ با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید : چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچه‌ها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ... 📚منبع: کتاب آخرین امتحان ، صفحه 24 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرت خدا در تقواست... برشی از صحبت‌های شهید ابراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رازچفیه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سی_و_هشتم یا رسول الله ... _زمان پیامبر ... برای حضرت خبر
🌷 🔥 قسمت سناریو مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️ کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂ یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت : با این اشک ریختن💧 بدجور خودت رو تحقیر کردی😒 حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌 هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄 مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...🗣 راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣 اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒 تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️ اشتها نداشتم ...😢 - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد ...✌️ نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀 خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ... ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 _ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀 سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂ _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️ دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂ کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄 هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤 خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤 جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄 صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌 و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔 کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️ زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌 سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️ برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣 - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم👀 هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙 ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀ خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀 - این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️ _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ... خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣 و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود 😶 توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️ _با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام ...🚶♂😢 سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️ _حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁 تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂ - بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊 _آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️ _شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂 یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄 منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ... _سعید آقا میای؟ ...🤔 چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢 جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ... ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒 گیج و منگ خواب😴 چشم هام رو باز کردم 🙄 نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی 🦋🦋