*پرستارمی گفت: کشیک بودم. رفتم سری بزنم به اتاق های بخش. تو یکی از اتاق ها دیدم یکی از مجروحین جنگی، اوضاعش خیلی خرابه.*
*-زیر گلوش، بر اثر اصابت گلوله مثل یک گودال سوراخ شده و بدنش هم ترکش خورده. میگفتن تو "بازی دراز" چنین شده، فرمانده اونجا بوده.*
دیدم با این وضعش داره تَیمُم می کنه، از پشت در داشتم نگاهش می کردم. شروع کرد به نماز خوندن. چه نمازی؟ من با این تن سالمم، تا به حال همچین نمازی نخونده بودم!
*-رفتم جلو تا کمی پشتیِ تختش رو بلند کنم که راحت تر باشه. بعد موندم بالا سرش تا نمازش تموم شد. گفتم:*
*”اگه درد داری، برات مسکن بیارم؟”
با همون فک بسته شده به زحمت گفت:*
*”نه خواهر، درد من، مُسکنش همین نمازه...”
روایتی از شهید والامقام سردار محسن وزوایی
#شــهیــدانــه
🌿حاجاحمد هیکل درشتی داشت.
بچهها سر به سرش میگذاشتند و میگفتند: با این هیکل درشت چطور میخواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟!
🍁 او میخندید و میگفت:
همین قبرها هم برای من زیاد است.
🌿آرزویش این بود که ارباً اربا شود.
وقتی در ابتدای عملیات کربلای ۵، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد.
🍁ترکشهای گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده.
همان که میخواست؛ ارباً اربا...💔
📚همرزم شهید
🌷شهید حاج احمد کریمی🌷
#شــهیــدانــه
☘آمده بود مرخصی ، سر نماز بود
که صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شد ، پرسیدم چی شد؟
گفت: چیزی نیست!
💥توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخـمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمیتوانی باندش را باز کنی. باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد.
☘گریه کردم و گفتم:
«با این وضع به جبهه میروی؟» 😢
رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت:
«نگران نباش خواهر، من مواظبشم»
💥 با عصبانیت گفتم:
«اشکالی ندارد، بروید جبهه، انشاءالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوی و برمیگردی»😥
☘علی بهم نگاه کرد و گفـت:
«ما برای دادن سر میرویم، شما ما را از دادن پا میترسانی؟!»🙂
🌷شهید علی تجلایی🌷
شبقبلازشهادت بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود
بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ
بروجلوماشینبخواب،منعقبمیخوابم
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد💔
بهنقلازهمرزم #شهید_بابک_نوری
رازچفیه
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پانزدهم ▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مق
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شانزدهم
▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو میچرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید:«الان بلند میشم.»
▪️آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
▫️من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
▪️در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند:«دیشب رفته بودی منطقه سبز؟»
▫️از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد:«بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!»
▪️متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود:«تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟»
▫️اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:«به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!»
▪️غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:«اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟»
▫️سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:«این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید!بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!»
▪️از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:«چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ ایران باید از عراق بره...»
▫️و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:«انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
▪️و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:«شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!»
▫️نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد:«اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!»
▪️جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
📖 ادامه دارد...
❤️شهید...
شهید،گنگ ترین ڪلمه در تاریخ انسانیت است!
گنگ ترین ڪلمه در دایره لغات من...
ڪلمه اے ڪه هیچگاه مفهومش را نفهمیدم...
نفهمیدم دل ڪندن، قید دنیا🌍 و لذت هایش را زدن یعنے چه؟!
نفهمیدم سیزده ساله بودن و زیر تانڪ رفتن یعنے چه؟!😭
نفهمیدم قمقمه ے خالے، زبان تشنه و جنگیدن یعنے چه؟😔
نفهمیدم ریش هاے خضاب شده به خون یعنے چه؟!💔
نفهمیدم آب سرد شط ،لباس نازڪ غواصے،شب تارے، تیر در قلب و غرق شدن یعنے چه؟!
نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنے چه ؟😭
نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنے چه؟🙁
نفهمیدم مفقودالاثر یعنے چه؟😞
نفهمیدم استخوان هاے جوان رعنا در آغوش مادر یعنے چه...؟😭
اصلا میدانے شهید...
من هنوز خیلےچیزها را نفهمیدم؛😔
ڪه اگر فهمیده بودم باید در ڪنار نامم شهید بود...!
سلام بر شهدا
💌بسمـ رب الشـهدا.
#خاطرات_شهید
●هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد.
●هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟
به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
●وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ گردان حضرتمعصومه لشگر ۱۰علیابنابیطالب
#سردارشهید_محمدرضا_اسحاقزاده🌷
●ولادت : ۱۳۴۳/۴/۱ تربتحیدریه ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۳ فاو ، عملیات والفجر۸
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🔸" در محضــر شهـــید "...
🌱آرامشش زبانزد بود ...
خیـلے بر اعمالش مسلط بود و ڪم حرف...
بہ جا حرف مےزد...
و اغلب مشغول ذکر گفتن بود…
🍃سوال ڪه می پرسیدند، جواب می داد و دوباره ذکرهایش را از سر می گرفت… مےگفت از فرصت ها خوب استفاده ڪنید…
🌿یڪ بار گروهی داشتیم به جبهه مے رفتیم… گفت: « بیایید با هم سوره صف را حفظ ڪنیم.» بہ مقصد کہ رسیدیم همه آن سوره را حفظ کرده بودیم …
✍ راوی : همرزم شهــید
💐ولادت :۱۳۴۱/۰۷/۱۲ همدان
🎋شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۰۲ فاو
🔻عملیات والفجر ۸
🔺مسئول طرح و عملیات
لشڪر ۳۲ انصارالحسین (ع)
📜 فرازی از وصیت نامه :
🌴کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات بہ محمد و آل محمد است. ذکر ظاهری ارزشے ندارد .ذکر باید عملے باشد خدا را به خاطر نعمت هایی کہ به ما داده عملا شکرکنید.
🌷#شهید_سردار_حسن_ترک
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
#خاطرات_شهید
●یکی از بچه محل های شهید که وضع مالی خوبی نداشت و زیاد معتقد نبود بدون این که بفهمه با هزینهٔ خودش این جوون رو میفرسته کربلا و با رفتار خداپسندانه با این جوون دوست میشه و تاثیرات زیادی روش می گذاره و این بچه الان نماز شب خون شده و هنوز نمیدونه که کی بردتش کربلا...
○ ابوالفضل با قرآن انس گرفته بود همیشه قرآن در دست داشت و مشغول خواندن قرآن بود.
●اگر میخواین مثل ابوالفضل من بشین باید به پدرو مادر احترام بگذارین. ابوالفضل به ما احترام میکرد.
○اگر میخواین مثل ابوالفضل بشین ، نمازشبتون ترک نشه ابوالفضل نماز شب خون بود.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_ابوالفضل_راهچمنی🌷
●ولادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲ تهران
●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۸ سوریه
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
💫اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ💫
رازچفیه
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شانزدهم ▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواند
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفدهم
▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم.
▪️عامر هر روز به ما سر میزد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمیخوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!»
▪️و این قهر و سکوت دیوانهاش کرده بود که بیهوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!»
▫️خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمیدانست در این سالها در فلوجه بهقدری حیوان وحشی داعشی دیدهام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظهای دلم نمیلرزد.
▪️میشنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانهای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچهها بلند شد.
▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسریام را به سر کشیدم و هیجانزدهتر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم.
▪️فقط میخواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بیخبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟»
▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد.
▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگیاش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتابسوختهاش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمیفهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند.
▫️عامر چند قدم عقبتر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمهای که از همسرش درباره من میشنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی میزد.
▪️شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همهچیز را بگوید و از همان حرفهای درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت.
▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطهای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.»
▪️نمیفهمیدم چه میگوید و نمیدانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟»
▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.»
▪️باورم نمیشد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره میتوانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لبهایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش میلرزید، دوباره میخندیدم.
▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خندههایم بود که حلقه اشک روی مژههای مشکی و بلندش نشست و نمیخواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانههایش از گریه میلرزد.
▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح میدهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!»
▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و بهخدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم میخواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بینشون نیس؟»
▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبیاش میکرد که با هر دو دست اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟»
▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانیتر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟»
▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!»
▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط میخواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگیام شده و بیهوا دلم را با خودش برده بود...
📖 ادامه دارد...
سه تا دختر بودند🙍
نصرت و معصومه و تاجالملوک.
معصومه آخریشان بود.
از بچگی کمحرف با چشمهای درشتِ سیاه👀
پدر اما دلش یک پسر کاکلزری میخواست👱😢
کمکدستش توی مزرعه.🌾
رفت پیش آخوندِ ده: سِدعباس.👳
غر زد حسابی😑
.سِدعباس درآمد و گفت:
-یکی رفت پیش امامصادق(ع)
گفت خدا بهم دختر داده.
امام گفت بهبه.
دختر بارون رحمته.😊
طرف پَکَر شد و گفت:
آخه قربون جدت برم خونهم رو دیگه داره سیل میبره.😁🙄😕
این هفتمین دختره.
امام قربونش برم خندیدا😅
گذشت..
معصومه تپلو شد،
همیشه خدا تشنهوگشنه😫
آبدماغش آویزان.😪
لباسهای بچگیهای آبجیهایش را میدادند بپوشد،
همیشه نافش میزد بیرون.😁
دامن دوست نداشت.👗😕
موی بلند دوست نداشت.😕
عاشق گِلبازی بود.😍
وقت زایِ گاوها مینشست گریه میکرد با هر ناله گاو مادر.😭
یهکم عقلرس شد،
یواشکی میرفت توی رودخانه ده پایش را میزد توی آب،🏝
برای خودش از گلهای بهاری تاج درست میکرد میزد به سرش،🌸🌸
میرفت وسط دشت،
روسریش را برمیداشت و میدوید با پای لخت روی سبزهها،
باد بیفتد لای موهایش😌
توی یکی از همین وقتها،
پسرکِ سربههوای ده دیدش؛
پسر سِدعباس.🙄
خلاصه..سرتان را درد نیاورم.
یک غروب جمعه که دلگیر هم نبود،
سِدعباس عقدشان را خواند و شدند جفت هم: معصومه و آسِد حسین💞💍
معصومه دوست داشت بهش بگوید آسِدحسین.
تا وقتی هم آسِدحسین زنده بود کسی نشنید غیر این صدایش کند.
خدا به معصومه یک دختر داد به اسم عصمت و سه تا پسر ِ شیربهشیر.
علی و حسن و سر سومی،اسمش را گذاشتند سجاد. آخر خودشان یک آسِدحسین داشتند.
اولی ۱۵خرداد که غروب شد، برنگشت.
گفتند توی دریاچهنمک قم چالش کردند😭
نمک که میدید گریه میکرد.😭
دومی غواص خطشکن شد توی والفجر۸
توی اروند تیرخورد، رفت تا خلیج فارس.
ماهی میدید به گریه میافتاد معصومه.😭
سجادگفت میرود زیارت،سوریه،رفت.
چشمهای معصومه دیگر سو ندارد.😞
زانوهایش هم نا.
عصمت هم رفته خانه شوهر.💞
دلش خوش بود به سجادش.
سجاد زنگ زد گفت اینجا توی شام،
زینب(س)،دختر علی دستتنهاست.
میماند توی شام کمکش.💪
معصومه چه داشت بگوید؟
بگوید دختر علی را ول کن بیا؟؟😰
آبجی حسین(ع) را؟
صدای پسرش سجاد را دوست داشت.
گفت روضه بخوان برام.
سجاد هم توی تلفن خواند.
یک روضهمندرآوردی.
روضه وداع زینب با پسرانش عون و جعفر.😔😢😭
فهمید باید از سجاد هم دلبکَنَد.
دلکندن را خوب بلدند مادرها....😭
گفتند جسد سجاد مانده دست داعشیها😡😱
تلفن را برداشت و گفتشان:
-چیزی رو که دادم پس نمیگیرم.
نکنه یهوخ واسه پسگرفتن سجادم معامله کنین.
گمون میکنم اینم توی دریاچه نمک دفنه.😭😓