🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اخراجیها
🌷دو نفر بودند که همه را ذله کرده بودند. هر کجا که این دو تا داش مشتی را میفرستادیم، موج دعوا و درگیری و نارضایتی بچه ها بود که بالا میگرفت. باز هم برای چندمین بار جایشان را عوض کردیم. به روحانی یگانشان گفتم: بگذار پیش من بمانند. من میدانم با آنان چطور کنار بیایم. گفت: نه همین جا باشند بهتر است. به محض ورود رو به آن روحانی رزمنده کردند و گفتند: ببین....
🌷ببین حاج آقا، ما اينجا فقط به خاطر دفاع از وطن آمدهایم، اهل شرکت در نماز و دعا و این حرفها نیستیم. دوست روحانی ما هم با روی گشاده به آنان گفت: احسنت به شما که به خاطر دفاع از میهنتان به جبهه آمدهاید. ....یک هفته بعد به آنان سر زدم، با کمال تعجب دیدم همان اخراجیهای بینماز، نمازِ شب خوان شدهاند.
#راوى: رزمنده دلاور حجت الاسلام رضایی از سپاه اندیمشک
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷....هرچند وقت یکبار میرفت پیش آوینی. يکبار خیلی طولانی مدت پشت در اتاق جلسات نشسته بوده که آوینی از اتاق بیرون میآید تا به اتاق بغلی برود میبیند این بنده خدا هم نشسته منتظر. کلی ازش عذرخواهی میکند و میگويد «ببین دفعه بعد اومدی دیدی من تو جلسم یه یادداشت بده با (فلان) کد رمزی که من بفهمم شمایی و سریع بیام کارت رو راه بندازم. من عذر میخوام که معطل شدی.» طرف میگفت همینطور میرفتم پیش آوینی بدون اینکه ازم بخواهد که تو کی هستی و یا حتی ذرهای نصیحتم بکند، از این حرفها اصلاً نبود.
🌷حتی در این مدت اصلاً و ابداً یکبار هم با من چک نکرد که «فارسی این بنده خدا کیه میاد از من پول میگیره؟» وظیفه خودش میدانست انگار طلبکاری آمده پیشش و طلبش را میخواهد. رفیق ما میگفت آوینی با کلی عذرخواهی طلبم را یواشکی میداد و من هم میرفتم. يکبار که رفتم پولی در جیب نداشت و کلی عذرخواهی کرد. در خیابان سمیه (خیابانی که دفتر حوزه هنری، محل کار آوینی در آن واقع بود.) بانکی قرار داشت. از در سوره پایین آمدیم و رفتیم بانک. آوینی دفترچه بانکیاش را گذاشت روی پیشخوان بانک. من هم داشتم نگاه میکردم. باجهدار نگاهی کرد و به آوینی گفت:...
🌷گفت: «میخوای دفترچه رو ببندی؟» آوینی گفت: «چطور؟» – چون دوهزار تومن بیشتر توش نیست. – آره آره میخوام ببندم. حساب را بست و به من گفت: «خدارو شکر روزی امروزمون هم رسید. هزارش برای من و هزارش هم برای تو.» از در بانک که بیرون آمدم تا در خانه گریه کردم که «خاک بر سرت اگر اون آدمه، پس تو چی هستی؟» خودم خودم را سرزنش میکردم. آمدم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. همان زمان ۳ تا بچه هم داشتم. به مادرم گفتم: «دست و پای من رو با چادرت ببند به تخت....» و برای همیشه ترک کرد. هرگز هم سراغ آوینی نرفت تا وقتی فهمید آوینی شهید شده است.
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید سيد مرتضى آوینی
#راوی: آقای محمدعلی فارسی از همکاران شهید آوینی
منبع: سایت خبرآنلاین
❌️❌️ .... ما چی هستیم؟!!
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#به_شرط_بهشت
🌷بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیرى مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهورى اسلامى که معمولاً کارهاى اعزام به جبههمان را آنجا انجام میدادیم، رفتیم. من براى انجام کارى به یکى از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینى رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتى پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالى برود. فکر کردم هنوز تسویه حساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد.
🌷(به نیروهاى بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢۴٠٠ تومان یعنى روزى ٨٠ تومان پرداخت میشد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایى که به شهر میرفتند، براى امور شخصى و خرید مایحتاج خود، هزینه میکردند.) در امور مالى، «سعید» مبلغ ۴٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم:...
🌷ازش پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینى اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولى به دلیلى پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویهحساب گرفتم. در نتیجه، حقوقى که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو به حساب سپاه برگردوندم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید سعید امیری مقدم (شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ سپاه)
#راوی: رزمنده دلاور سعید زاغری، دوست و همرزم شهید
📚 کتاب "به شرط بهشت"
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم