🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣4⃣
✅ #فصل_یازدهم
💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانهی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. میگفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوالپرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. میترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آنوقت خودم را نمیبخشم. » ساک بچهها را بستم و آمادهی رفتن شدم. صمد نه میتوانست بچهها را بغل بگیرد، نه میتوانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمیتوانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتیتاتی راه بیاید. ساکها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینیبوس شدیم.
💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینیبوسهای قایش برسیم، صمد بار ساکها را روی دوشم جابهجا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آنوقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینیبوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بیقراری میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. هر کاری میکردیم، نمیتوانستیم آرامش کنیم.
💥 چند نفر آشنا توی مینیبوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آنوقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر میخواست. همینطور که مصومه را شیر میدادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفتهایم، برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانهی حاجآقایم میآمدند.
💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر اینطرف و آنطرف نمیرفت. هر روز پانسمانش را عوض میکردم. داروهایش را سر ساعت میدادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه میگرفت و میگفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصلهام سر رفت. »
💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان میگذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی مینشستیم و با هم حرف میزدیم. خدیجه با شیرینزبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاجآقایم هلاک بچهها بود. اغلب آنها را برمیداشت و با خودش میبرد اینطرف و آنطرف.
💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمیخورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همهی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاجآقا مواظب بچهها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یکبار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم میخواست اینطور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. »
💥 من از خداخواستهام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون اینکه فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول دادهام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرفها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. »
💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. »
اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیههایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیههایت باز میشود. »
قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچهها تنگ شده. میروم سری میزنم و زود برمیگردم. »
💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی میگفت میروم، میرفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آنها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقبافتادهام برسم.»
💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آنها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایهها را میدیدم، بال درمیآوردم. میایستادم و با او گرم تعریف میشدم.
🔰ادامه دارد....🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣
✅ #فصل_یازدهم
💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمیگشتم. زنهای همسایه جلوی در خانهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوالپرسی تعارفشان کردم بیایند خانهی ما. گفتم: « فرش میاندازم توی حیاط. چایی هم دم میکنم و با هم میخوریم. » قبول کردند.
💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجیآباد هستید؟! »
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. »
مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! »
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
💥 مرد یکریز میپرسید: « خانهتان کجاست؟! شوهرتان چهکاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را اینطور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زنها گفت: « آقا شما که اینهمه سؤال دارید، چرا از ما میپرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر میتواند شما را راهنمایی کند. »
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاجآقامان خانه است. اتفاقاً هیچکس خانهمان نیست. »
💥 یکی از زنها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاجآقای شما میگشت. از طرف منافقها آمده بود و میخواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافقهایی را که حاجآقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. »
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسیام برای صمد بود. میترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانهی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سهقفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! »
ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زنها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بیخودی میترسی. »
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « میروم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. »
گریهام گرفته بود. با التماس گفتم: « میشود نروی؟ »
با خونسردی گفت: « نه. »
گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چهکار کنم؟! »
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمریاش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت.
💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمههای شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در میزد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چهکار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا میرسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند میشد و وقتی میرفتم پشت درکسی جواب نمیداد.
💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر میخواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشتبام و همانطور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبهرویشان که یکدفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایهی اینطرفیمان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آنقدر خوشحال شدم که از همان بالای پشتبام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم.
💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربهزیری بود، عادت داشت وقتی زنگ میزد، چند قدمی از در فاصله میگرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در میرسیدم، صدای مرا نمیشنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان میکرد.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
#راز_خدا
قبل از خواب زمزمه کنیم
یا انیس من لا انیس له
ای مونس آن کس که مونسی ندارد
التماس دعا🙏
#شب_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 33 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 32 "رهایی از رنج" 🔹 همۀ این بحث ها رو خدمت
* #راز_خـــــدا.... * 34
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 33
✅ اگه رنجها رو بپذیری، به حدی میرسی که میگی:
💞خدایا اینقدر برای رنج کشیدن من غصّه نخور!😌
(البته این تعبیر ماست وگرنه خدا برای کسی غصه نمیخوره و اشک نمیریزه)
🔶خدایا اینقدر دلت برای من آتش نگیره....
من تحمل میکنم...
اینا که چیزی نیست...☺️
🔹یه ذره آدم به خاطر روزه داری تشنگی بکشه، خدا چه کارایی که برای آدم نمیکنه...
و چه کارایی میکنه...!
🌺 «وقتی یه بچه ای غصه بخوره، تا وقتی که دوباره لبخند نزنه مادر مهربانش دِق میکنه...»
🌷 امام حسین (ع) در گودی قتلگاه به خدا میگفت: خدایا من راضی هستم....
🔶 چون میدید عرش و کرسی و آسمانها دارن به هم میریزند.
برای همین به خدا اعلام کرد که خدایا برای من عرش رو بهم نریز من راضیم از تو...
💓🌷
💠 حضرت زینب (س) شب شام غریبان برای اینکه به خدا بگه خدایا زیاد هم طوری نشده و برنامه سر جاش هست،
نماز شبشون رو ترک نکردن...
🌷 عرضه داشتند: «خدایا همۀ اتفاقات امروز هیچی... الهی العفو... خدایا زینبت رو ببخش...»
چه عشق بازی میکردن با خدا...😭
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
1_12383584.mp3
655.7K
🎵برای بهترین و نورانیترین هفته عمرتان کم نگذارید!
#کلیپ_صوتی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 37 🌷 شما خوب باش همیشه. نگران نباش کسی بهت نمیتونه ضرری بزنه. اگه غیر از این
#نکات_تربیتی_خانواده 38
"سوء استفاده از خوب بودن"
🔶 همسرت اگه پُررو شد و اذیتت کرد، خدا به حسابش میرسه. ☺️
✔️ اینجا اگه روح بزرگی هم داشته باشی، برای طرف مقابلت دعا هم میکنی.😌💞
و خدا برای همچین بندۀ فهمیده و بزرگواری چیکار که نمیکنه...
🌷 شما خوب باش...
🔹 بذار دیگران از خوب بودنت سوء استفاده کنن.
آخه «تقریبا امکان نداره آدم خوب باشه اما کسی حقش رو نخوره».
✅ بالاخره شما هر چقدر هم که خوب باشی، امیرالمومنین علی ع از شما بهتره؛
💢 هر حق مهمی هم که داشته باشی، از حق خلافت حضرت مهم تر نیست.
🔶 درسته؟
حق مهمی به نام خلافت رو از امیرالمومنین ع گرفتن و حضرت بنا به مصالحی حق رو پس نگرفت...
🌷 @razkhoda
✍گُذشتن همیشه بد نیست !
💫مثلاً
وقتی به یادِ لبخند تو
از طعمِ جذّابِ گــناه میگُذرم . . .
#شبتون_خـــدایی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣ ✅ #فصل_یازدهم 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمیگشتم. زنهای همسا
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣4⃣
✅ #فصل_دوازدهم
کمی بعد،از آن خانه اسبابکشی کردیم و خانهی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسبابکشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانهی جدید بودیم، آنقدر حال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچهی کوچک از اینطرف به آنطرف برویم.
نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه میآمد و بهانه میگرفت. میخواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسهی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را میکشیدم و با دندانهایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند.
به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل.در باز نمیشد.دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمیشد.انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانهی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم میترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچهها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زنِ همسایه بچهها را گرفت. دویدم سر خیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابانهای خلوت و کمرفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود.
تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجهرشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمیتوانستم حتی یکقدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسبابکشی و شبنخوابی و مریضی معصومه، و از آنطرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید میرفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمیآمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: « من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند.
صمد آنقدر بلند حرف میزد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را میشنیدم.میگفت:«خانم من؟!اشتباه نمیکنید؟!من الان خانم و بچهها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد. قیافهام را که دید، بدون سلام و احوالپرسی گفت:«چی شده؟! بچهها خوباند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده.فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمیشود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان میآیم. چند دقیقه صبر کن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید:«بچهها را چه کار کردی؟»
گفتم:«خانهی همسایهاند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمیشود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.»
سرباز پایش را گذاشت روی دستگیرهی در و بالا کشید. رفت روی لبهی دیوار از آنجا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت:«هیچکس تو نیست. دزدها از پشتبام آمدهاند و رفتهاند.»
خانه به هم ریخته بود.درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما اینطور هم آشفتهبازار نبود.لباسهایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخوابها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی میگشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحهام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحهاش را خودم قایم کرده بودم. میدانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِامن است.رفتم سراغش. حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پولها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچهها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب میگفت:«عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت میخرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣4⃣
✅ #فصل_دوازدهم
💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچهها را از خانهی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمیرفت. میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر میکردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشهی حیاطو با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « میترسم. دست خودم نیست. »
💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانهی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصفشب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد. گفتم: « بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، میترسی؟! »
گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پسفردا اگر بروی مأموریت، من شبها چهکار کنم؟! »
گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحبخانه و خانه را پس بدهم. »
گفتم: « خودم میروم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یکجایی هم برایتان دیدهام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا میکنم. »
گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. »
فردای آن روز دوباره اسبابکشی کردیم. خانهمان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشیشده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را میدیدم. آنطرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحبخانه در آنجا گاو و گوسفند نگه میداشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق میپیچید. از دست مگس نمیشد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل میکردم. روی اعتراض نداشتم.
💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچهها مریض میشوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبهراه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانهی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. میگفت: « باید یک خانهی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحبخانهی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. »
من هم اسباب و اثاثیهها را دوباره جمع کردم و گوشهای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانهی خوب و راحت با صاحبخانهای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. »
با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! »
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا میروم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. »
💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیهی شهر. محلهاش تعریفی نبود. اما خانهی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پستهای روشن. پنجرههای زیادی هم داشت. در مجموع خانهی دلبازی بود؛ برعکس خانهی قبل. صمد راست میگفت. صاحبخانهی خوب و مهربانی هم داشت که طبقهی پایین مینشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسبابکشی کردیم.
💥 اول شیشهها را پاک کردم؛ خودم دستتنها موکتها را انداختم. یک فرش ششمتری بیشتر نداشتیم که هدیهی حاجآقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتیها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت میافتاد، خم میشدم و آن را برمیداشتم. خانهی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانهای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشهها را اینطور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. »
گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد. »
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
یک نفس یاد خدا
یک سبد خاطر آسوده و شاد
یک بغل شبنم آرامش صبح
یک هزار آینه از جنس دعا
🌹همه تقدیم شما
#صبحتون_سرشار_از_عشق_الهی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@razkhoda
سلام بر همراهان راز خـــدا
امروز میخوایم در مورد...
💯 ی موضوع مهم و اساسی که سرنوشت کشورمون بهش گره خورده صحبت کنیم
👇👇👇👇
⛔️ روش ابلیس
🔷 حتما یه بار هم که شده داستان رانده شدن شیطان از درگاه خدا رو مجددا توی قرآن بخونید.
نکات خیلی زیبایی داره.
✅ نکاتی که به درد همین امروز ما هم میخوره.
یکی از فریب های قدیمی ابلیس این بود که اومد به حضرت آدم گفت
🌹ای آدم! به خدا قسم اگه تو از این درخت ممنوعه بخوری تا ابد جاودانه میشی!
🌳👈😈
و آدم بیچاره هم باور کرد و رفت از اون درخت خورد.
بعدش فهمید که چه کلاهی سرش رفته!
😒
⭕️ و این روش ابلیس رو هر گروه شیطان صفتی دنبال میکنن.
💢 سازمان یهود که در حال حاضر "ابزار دست شیطان" هستند هم با همین روش انسان ها رو فریب میدن.
🌺 مثلا پیامبر اکرم روحی فداه سفارشات زیادی در مورد مسواک زدن دارن
از طرفی هم میبینیم که رسانه های زیر نظر یهود به شدت مسواک زدن رو تبلیغ میکنن!😒
بعد که میگیم خب باشه، ما پذیرفتیم که مسواک بزنیم. حالا باید چیکار کنیم؟!
سریع میرن یه مسواک و خمیردندون میذارن جلوی ملت!
در حالی که اون مسواکی که پیامبر مد نظرشونه چوب اراک هست
💢 ولی اینا مسواک و خمیردندونی رو میذارن وسط که هزار تا بیماری میاره برای آدم!
دقت کردید؟
نمیگن مسواک نزن!
⭕️ بلکه میگن مسواک بزن اما اون مسواکی رو باید بزنی که "ما بهت میدیم! "
😒❌
در ابعاد اجتماعی هم به همین شکل هست.
مثلا میان و یه قرارداد بین المللی رو راه اندازی میکنن و میگن آقا همگی بیاید با همدیگه دست به دست هم بدیم و با تروریسم مبارزه کنیم!
بیاید یه معاهده ببندیم به نام FATF و طی اون هر کشور و سازمانی رو که به #تروریست_ها کمک کرد، #تحریم کنیم و باهاش مبارزه کنیم!
بعد تعداد زیادی از کشورها خوشحال و خندان میگن چقدر خوب😊
دیگه از دست تروریست ها خلاص میشیم!
⛔️ بعد یه تعدادی نفوذی یهود توی دولت و مجلس ما هم تمام مشکلات کشور رو میذارن کنار و میگن آقا همه باید تلاش کنیم تا فقط هرطور شده این قرارداد توی ایران تصویب بشه!
😈
اینجاست که اگه یه ملت و مجلسی زرنگ باشه میپرسه
آقایون غیر محترم! میشه بفرمایید که از نظر شما به کیا تروریست میگن؟
💢 اونا هم یه لیست بلندبالایی میذارن جلوتون و تازه همه متوجه میشن که بله! تمام سازمانای انقلابی و جهادی همه از نظر اونا تروریست هستن!!!
میگن از نظر ما قاسم سلیمانی تروریست هست!!!
سپاه و حزب الله و .... بقیه همه تروریست هستن!
😒
و اینطوریه که کاری میکنن که ملت ما با دستای خودش، گلوی خودش رو بگیره و فشار بده تا خفه بشه!
💢 این روش همیشگی ابلیس هست....
حالا در این مورد چه باید کرد؟!
✅ ببینید اولا که جریان انقلابی باید توی دشمن شناسی ۲۰ باشه!
🔷 یعنی حرکت های دشمن رو از ده حرکت قبلش متوجه بشه تا هی رودست نخوره!
✅ بعدشم اینکه باید از چند سال قبل از انتخابات تلاش کنن که مردم عمیقا آگاه بشن و به هر نامرد و منافقی رای ندن!👌
در واقع به خاطر دو تا شام و چهارتا وعده دروغ رای ندن.
⛔️ انقلابیون نباید جامعه رو رها کنن به حال خودش و بعد یه هفته مونده به انتخابات تازه یادشون بیاد و بلندگو بگیرن و برن توی روستاها تبلیغ کنن!
بلکه از سال ها قبلش کار عمیق فرهنگی و تربیتی باید صورت بگیره. ☺️
⭕️ بعدش هم اینکه انقلابیون نباید نمایندگانی رو که با فریب و رانت و لیست رای اوردن رو به حال خودشون رها کنن
😒
بلکه مدام باید ازشون مطالبه کنن.
✅ انقدر که اونا جرات نکنن پاشون رو کج بذارن.
💢 برای همین باید اول راهنمایی بشن و اگه مقاومت کردن باید تهدید به بی آبرویی رسانه ای بشن.
✅ باید انقدر فشار رسانه ای بر چنین نمایندگان پلید بیاد تا خودشون برن استعفا بدن یا اینکه دست از نقشه هاشون بکشن.
در اخر هم انقلابیون میتونن از طرح هایی مثل طرح زیر استفاده کنن👇
⭕️ دوستان عزیز امشب تا صبح به همه نماینده هاتون پیام بفرستید
باید ثابت کنیم که #انقلابیها_بیدارند
مگه ماها مردیم که باز هم رهبری بخوان ورود کنند
بسم الله
از همین الان شروع کنید
به نیت شادی روح امام خمینی(ره) و سلامتی امام خامنه ای(مدظله) و تعجیل در فرج صاحب الامر(عج)
بسم الله رفقا
ما مردم باید به داد کشور برسیم
این متن رو با درج اسمتون زیرش برا نماینده هاتون بفرستید
شماره نمایندتون رو تو گروهای واتساپی و ایتایی و ... برا همشهریاتون بفرستید👇
سلام علیکم جناب ....
خدارحمت کند مجتهدشهید،آیت الله سیدحسن مدرس که فرمود:
"از ترسِ مرگ خودکشی نمیکنیم"
نماینده گرامی
خواهشمندم باحفظ عزت، مصلحت و براساس حکمت اجازه تصویب لوایح۴گانه درارتباط باFATFراندهید(ورود به فتف با رای شماست اما خروج از آن فقط با رای اعضای آن است)
لذا شما به عنوان وکیل ما مامور به انقلابی عمل کردن هستید
باشد که شرمنده امام و شهدا و آیندگان نباشیم
برادرکوچکترتان
باید ثابت کنیم که #انقلابیها_بیدارند
مگه ماها مردیم که باز هم رهبری بخوان ورود کنند
بسم الله
از همین الان شروع کنید
به نیت شادی روح امام خمینی(ره) و سلامتی امام خامنه ای(مدظله) و تعجیل در فرج صاحب الامر(عج)
بسم الله رفقا
ما مردم باید به داد کشور برسیم
این متن رو با درج اسمتون زیرش برا نماینده هاتون بفرستید
شماره نمایندتون رو تو گروهای واتساپی و ایتایی و ... برا همشهریاتون بفرستید👇
سلام علیکم جناب ....
خدارحمت کند مجتهدشهید،آیت الله سیدحسن مدرس که فرمود:
"از ترسِ مرگ خودکشی نمیکنیم"
نماینده گرامی
خواهشمندم باحفظ عزت، مصلحت و براساس حکمت اجازه تصویب لوایح۴گانه درارتباط باFATFراندهید(ورود به فتف با رای شماست اما خروج از آن فقط با رای اعضای آن است)
لذا شما به عنوان وکیل ما مامور به انقلابی عمل کردن هستید
باشد که شرمنده امام و شهدا و آیندگان نباشیم
برادرکوچکترتان