هدایت شده از نجفی
دعاي امـــشب
الهی که
سلامتي
دل خوشي
ارامش ، امنیت
ایمان، ثروت
عاقبت بخیري شبتون باشه
________________
👇 به کانال ما بپیوندید 👇
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266739.mp3
4.03M
#تندخوانی_جزء_بیست_و_هفتم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💎امیرالمومنین علیه السلام:
خداوند روزه را واجب کرد،
تا به وسیله آن اخلاص خلق را بیازماید.
📖نهج البلاغه،حکمت۲۵۲
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 35 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 34 مانع خیال پردازی 🔹یکی از فواید توجه به
* #راز_خــــــدا.... * 36
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 35
"جایگاه دین"
🔹 توجه به رنج باعث میشه که انسان جایگاه دین رو به درستی ترسیم کنه.
🔶وقتی کسی به این درک برسه که دنیا محل سختی و رنج هست،
🌺✅ «اونوقت دین رو یه برنامۀ عالی برای کاهش رنج ها میدونه». 🌺✅
یه قاعدۀ مهم اینه که
🌺 «هر چقدر دنیا رو با رنج هاش ببینی، دین رو لذّت بخش تر میبینی
🚸 و هرچقدر رنج دنیا رو نبینی، دین رو عذاب آورتر خواهی دید».
- چرا خیلی ها دستورات دین رو رنج آور میدونن؟
* چون فکر میکنن دنیا جای خوشی ها هست و میتونن هر لذّتی خواستن از دنیا ببرن در حالی که اینطور نیست.
🔶دستورات دین خیلی دقیق طراحی شده تا تو رو به بالاترین لذّت ها برسونن.
🔰 وقتی از دین گریز ها سوال کنید که چرا سراغ دین نمیری؟
میگن: دین برای ما سختی و رنج داره! اما دنیا خیلی کیف میده!
بهش بگو نه عزیز دلم؛ خودتو گول نزن!
🚸 تو میخوای از رنج دین فرار کنی اما به دام رنج های خیلی بدتری می افتی.
😒
✅ بعدا به این میرسی که اگه سراغ دین رفته بودی، دین به تو راه برخورد صحیح با رنج های دنیا رو یاد میداد و همین باعث کم شدن رنج هات می شد.
🌷 اگه به رنج ها درست نگاه کنیم دیگه لوس بازی رو کنار میذاریم
و توی زندگیمون قدم های محکم و استوار برمیداریم و توی سختی ها خم به ابرو نمیاریم.
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 39 ✅ اصلا دنیا طوری طراحی شده که طبیعتا خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.
#نکات_تربیتی_خانواده 40
خانواۀ نمونه
🔹ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفا کاری کنیم که زندگیمون پر از مشکل نباشه!
😒
✅ بلکه ما دنبال ساختن یه خانوادۀ نمونه هستیم.
✔️ما باید دنبال این باشیم که یه خانوادۀ نمونه داشته باشیم و یا حداقل در خانوادمون "یه فرد نمونه" باشیم.
🌺
💢 متاسفانه در جامعۀ ما باب شده که مردم و مسئولین فرهنگی به دنبال این نیستن که خانواده های عالی داشته باشین،
⭕️ بلکه تا بحث خانواده میشه میخوان سمینار و همایش بذارن و راه کار های کاهش مشکلات خانوادگی رو بررسی کنن!
😒💢
⛔️ فقط دنبال این هستن که خانواده ها صبح تا شب با هم دعوا نکنن!
🔶 خب عزیز من شما بیا یه فرهنگ قوی در زمینۀ داشتن خانوادۀ عالی رو بین مردم رواج بده، به طور خودکار بسیاری از مشکلات هم حل میشن.
✅ در واقع باید زمینۀ مشکلات رو از بین برد...
🌷 @razkhoda
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣
✅ #فصل_چهاردهم
💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباسهایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرفها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم میلرزید.
💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچهها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالیام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشتبام را به عهدهی صاحبخانه گذاشته بود.
💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که میخواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چارهای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوتتر بود. با این حال ده دقیقهای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ».
💥 تا خانه برسم چند بار روی برفها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمانها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من اینجا نوبت گرفتهام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زنها فکر کردند میخواهم بینوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زنها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین میافتادم. یکدفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زنها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را میبینم، یاد آن زن و خاطرهی آن روز میافتم.
💥 هوا روز به روز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. جادههای روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمیآمد. در این بین، صاحبخانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی میخرید، مقداری هم برای ما میآورد؛ اما من یا قبول نمیکردم، یا هر طور بود پولش را میدادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم.
💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانهها نبود. برای این که بچهها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان میکردم.
💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچهها خوابیده بودند. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانهی ما فاصلهی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیتهای نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جابهجا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیمساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندانهایم به هم میخورد.
دیدم اینطور نمیشود. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچهها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آنوقتها توی شعبههای نفت چرخیهایی بودند که پیتهای نفت مردم را تا در خانهها میآوردند. شانس من هیچکدام از چرخیها نبودند. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هنکنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم میایستادم. انگشتهایم که بیحس شده بود را ماساژ میدادم و دستم را کاسه میکردم جلوی دهانم. ها میکردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پلههای طبقه اول گذاشتم.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣5⃣
✅ #فصل_چهاردهم
وقتی میخواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه میرساندم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیتهای نفت بود. دلم نمیخواست صاحبخانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرامآرام و بیصدا پیت اولی را از پلهها بالا بردم و نیمساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش میرفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا میرفتند؛ اما آنقدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد میکرد، که نمیتوانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا میکردم بچهها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچهها گرسنه بودند و باید بلند میشدم، شام درست میکردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز میشد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشههای خیلی از خانهها و مغازهها شکست. همین که وضعیت قرمز میشد و صدای آژیر میآمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم میدویدند و توی بغلم قایم میشدند.
تپه مصلّی روبهروی خانهی ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار میکردند،خانهی ما میلرزید.گلولهها که شلیک میشد، از آتشش خانه روشن میشد.صاحبخانه اصرار میکرد موقع وضعیت قرمز بچهها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
آن شب همینکه دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.اینبار آنقدر صدای گلولههایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشتزده شروع به جیغ و داد و گریهزاری کردند.مانده بودم چهکار کنم. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. از سر و صدا و گریهی بچهها زن صاحبخانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمیترسید؟!»
گفتم:«چهکار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دندهی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچهها.»
گفتم:«آخر مزاحم میشویم.»
بندهی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچهها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبهی هر هفته شهید میآوردند. تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یکبار در تشییع جنازهی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را میگرفت و ریزریز دنبالم میآمد. معصومه را بغل میگرفتم. توی جمعیت که میافتادم، ناخودآگاه میزدم زیر گریه. انگار تمام سختیها و غصههای یک هفته را میبردم پشت سر تابوت شهدا تا با آنها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه میکردم. وقتی به خانه برمیگشتم، سبک شده بودم و انرژی تازهای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمههای اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمینها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زنها مشغول خانهتکانی و رُفتوروب و شستوشوی خانهها بودند. اما هر کاری میکردم، دست و دلم به کار نمیرفت. آن روز تازه از تشییع جنازهی چند شهید برگشته بودم، بچهها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه میآمدم و به آنها سر میزدم.
بار آخری که به خانه آمدم،سر پلهها که رسیدم، خشکم زد. صدای خندهی بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد. پلهها را دویدم. پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمساللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخکوب شدم. صمد بود. بچهها را گرفته بود بغل و دور اتاق میچرخید و برایشان شعر میخواند. بچهها هم کیف میکردند و میخندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را میدیدیم.اشک توی چشمهایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همانطور که صدایش را بچهگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر میخواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! »
از سر شوق گلولهگلوله اشک میریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک میکردم. همانطور که بچهها بغلش بودند، روبهرویم ایستاد و گفت:«گریه میکنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچهگانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!»
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح چهارشبه تون عالی
💖ان شاءالله
🌸به یمن این روزهای مبارک
💖از آسمان و زمین
🌸نورورحمت الهی
💖روزی فراوان
🌸مهربانی دلخوشی وخوشبختی
💖بباره به زندگیتون
#صبحتون_گلبارون
🍃🌸 @razkhoda
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266740.mp3
3.99M
#تندخوانی_جزء_بیست_و_هشتم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــــدا.... * 36 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 35 "جایگاه دین" 🔹 توجه به رنج باعث میشه
* #راز_خـــــدا.... * 37
💕◈•══•💞•══•◈🌷
#مدیریت_رنج_ها 36
"انتقال مفهوم رنج به کودکان"
🔶 موضوع رنج از جهات مختلفی دارای آثار تربیتی خوبی هست.
✅ پدر و مادرهای بزرگوار باید سعی کنن که مفاهیم اصلی زندگی، به خصوص رنج رو با مهربانی و لطافت زیاد به بچه شون منتقل کنن.
💓💖🌺👦👧
🔹 مثل یه پرستاری که هم مشغول درمان و رسیدگی به بیمارش هست و هم به بیمارش روحیه میده و باهاش صحبت میکنه و چند تا حرف قشنگ و امیدوار کننده هم بهش میزنه.😌🌺
🔶مادران نقش بسیار مهمی در آشنا کردن فرزندانشون با مفهوم رنج دارن.
🔻معمولا بچه ها از سن خردسالی با مفهوم رنج آشنا میشن و پدر و مادر ها باید از این سنین، برخورد صحیح با رنج رو جهت دهی کنن.
✅ مثلاً وقتی که فرزندتون از مدرسه میاد و دعوا کرده، شما نباید باهاش بد برخورد کنید و سختی هاش رو بیشتر کنید!
🔶بلکه با روی خوش بهش بگید: عزیزم اشکالی نداره.
چیزی نشده، زود خوب میشی؛ 👌💢
نمیخواد گریه کنی. امروز اولین تجربۀ رنج رو داشتی.
💪خودت رو قوی تر میکنی که کسی نتونه اذیتت کنه. 😊
از این سختیا خیلی باید توی زندگیت بکشی. قوی باش عزیز دلم...
#پذیرش_رنج
#کودکان
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
👀#نگرش_های_ناب_رازخدا👀
🌀♨🌀سیستم دنیا طوریه ڪه...
🚫⛔🚫اگه دنبال "لذت ارتباطِ حرام"بری
✔️حتما "لذت ارتباط حلال"
ازت گرفته میشه🚫⛔🚫
♨⛔♨⛔♨⛔♨
🍃🌸 @razkhoda 🍃🌸
✅محصول روزه
تقوا ، شادي ، قدرت روحيه ، لذت از خدا و لذت ازعبادت است . 👌
عيد فطر عید طبيعت نيست...
عيد فطر ، عید شادیِ فطرت است❤️.
#پیشاپیش_عیدتون_مبارڪ
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 40 خانواۀ نمونه 🔹ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفا کاری کنیم که زندگی
#نکات_تربیتی_خانواده 41
"فرهنگ زندگی مومنانه"
💢 اگه فرهنگ زندگی مؤمنانه که بر اساس مبارزه با هوای نفس هست، در جامعه رواج پیدا نکنه، آمار مشکلات خانوادگی هم بالامیره.
⛔️ همینطور که الان آمار طلاق و مشکلات خانوادگی خیلی بالا هست.
🔻البته آمار نارضایتی هایی که فعلا منجر به طلاق نشده هم باید بهش اضافه کرد!
😒
💢این مشکلات و درگیریها اگرچه به طلاق ختم نشه اما اثر خودش رو روی فرزندان خانواده ها خواهد داشت...
🚸 خصوصا مشاوران و روانشناسان غربزده باعث عمیق تر شدن این مشکلات میشن.
چون بر اساس "لذت دادن به هوای نفس" مشاوره میدن!
🔶 یه دوستی داشتم که میگفت من رابطم با خانمم سرد شده بود، رفتم پیش روانشناس، بهم یه سی دی داد و گفت اینا 200 تا فیلم سکس هست!
برو ببین تا زندگیت خوب بشه!
💢 رفتم و توی یه ماه همش رو دیدم...
اما زندگیم کاملا از هم پاشید...
💯 @razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣5⃣
✅ #فصل_چهاردهم
💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچهها با دستهای کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! »
با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. »
پرسید: « خریدی؟! »
گفتم: « نه، نگران بچهها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. »
گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچهها، من میروم. »
💥 اشکهایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمیخواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم میروم. » بچهها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدهی من. »
گفتم: « آخر باید بروی ته صف. »
گفت: « میروم، حقم است. دندهام نرم. اگر میخواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. »
بعد خندید. داشت پوتینهایش را میپوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباسهایت را عوض کن. بگذار کفشهایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. »
خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشتهام. »
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچهها را شستم. لباسهایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان میخندید.
💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: « یعنی میخواهی به این زودی برگردی؟! »
گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. »
💥 بعد همانطور که کیسهها را میآورد و توی آشپزخانه میگذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفتهای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. »
کیسهها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! »
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتیات شدم. اگر تو با من ازدواج نمیکردی، الان برای خودت خانهی مامانت راحت و آسوده بودی، میخوردی و میخوابیدی. »
خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب.
💥 برنجها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همهاش را پاک میکنم. تو به کارهایت برس. »
گفتم: « بهترین کار این است که اینجا بنشینم. »
خندید و گفت: « نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. »
💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « میخواهم بروم سپاه. زود برمیگردم. »
گفتم: « عصر برویم بیرون؟! »
با تعجب پرسید: « کجا؟! »
گفتم: « نزدیک عید است. میخواهم برای بچهها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لبهایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! »
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! »
گفت: « یعنی من دست بچههایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آنوقت جواب بچههای شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچههای شهدا خجالت نمیکشم؟! »
گفتم: « حالا مگر بچههای شهدا ایستادهاند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آنها که نمیفهمند ما کجا میرویم. »
💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بیداد. ای داد بیداد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گلهایی جلوی چشم ما پرپر میشوند. خیلیهایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آنها لباس نو میخرد؟ »
نشستم روبهرویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچههای من لباس عید نمیخواهند. »
گفت: « ناراحت شدی؟! »
گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچههایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچههای شهدا نداریم. »
💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همهی ما هر کاری میکنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانوادهی شهداییم. »
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت میخواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
آخرین جرعه های ماه را هم
با یاد تو می نوشم ...
و نگاهت
در لحظه هایم جاری می شود !
می خواهمت 💚 مثلِ نَفَس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_امام_زمانی
@razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد گلی تقدیم تون می کنم
💖به نام محبت و ازجنس آرامش
🌸که هر گلش سلامـی
💖برای سلامتی شماست
🌸با بوی خوش زندگی
💖پنجشنبه تون قـشنگ🌸
#پیشاپیش_عید_سعید_فطر_مبارک_باد🎉
@razkhoda
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266741.mp3
4.01M
#تندخوانی_جزء_بیست_و_نهم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 37 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #مدیریت_رنج_ها 36 "انتقال مفهوم رنج به کودکان" 🔶 موضوع ر
* #راز_خـــــدا.... * 38
💕◈•══•💞•══•◈🌷
#مدیریت_رنج_ها 37
"شاخصِ عشقِ به خدا"
🌺 قلبی که عشق به خداوند متعال داشته باشه، طبیعتاً "دوست داره که در راه خدا رنج بکشه".
💖 وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) فرمودند:
«دل انسانِ خدادوست، رنج و سختى در راه خدا را بسیار دوست دارد و دلِ غافل از خدا، راحتطلب است.
پس، اى فرزند آدم! گمان نکن که بىرنج و سختى، به مقام بلند نیکوکارى خواهی رسید؛
زیرا که حق، سنگین و تلخ است و باطل سبک و شیرین است»
🌷 وقتی زندگی اولیای الهی رو نگاه میکنیم، میبینیم که چقدر به رنج کشیدن در راه حق، علاقه داشتن.
دوست داشتن برای خدا زیاد سختی بکشن.😌💗
🌺 مثلاً امام سجاد (ع) به دفعات، پای پیاده به زیارت خانه خدا میرفتند...
چقدر دوست داشتن که در راه معشوق رنج بکشن...
🔶 من و شما چقدر علاقه داریم در راه خدا سختی بکشیم؟☺️
#شاخص_عشق_به_خدا
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝