eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
437 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃نمیدونم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنن؟! چرا هنگام ناراحتی، سکوت یا قهر میکنن!؟ باور کنین تمام سوتفاهم ها از همین حرف نزدن ها شروع میشه! 🌸🍃به یکدیگر اجازه‌ی حرف زدن بدیم بگذاریم مشکل‌مان را کلمه‌ها حل کنند! 🌸🍃باور کنین هیچ چیز به اندازه ی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر نداره! کلمه ها قدرتی دارند که میتونند کوه های درون فکرمون را جابه‌جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند! 🌸🍃به یکدیگر اجازه حرف زدن بدیم در این روزگار افسردگی، سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکنه! @razkhoda 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از حاجب
#زندگی بهتر 💞باعلاقه به همسرتان جواب بدهید! ❌به جای گفتن: هااان یا گفتن یک بله خالی😒 💞 به او بگویید: بله عزیزم، جان دلم یا جانم!😌 ✔️مطمئن باشید همونطوری که برخورد کنید؛ جواب می‌گیرید...💯 🍃🌸 @razkhoda 🌸🍃
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 95 ✅ #فصل_هجدهم 💥 صمد که اوضاع را این‌طور دید، گفت: « اصلاً همه‌اش تقصیر آقاجا
🌷 – قسمت 96 ✅ 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه‌شان را می‌دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می‌دانست. هر وقت می‌خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. » 💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه‌ای نان بازی می‌کرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ‌قوه یکی‌یکی نیروها را نگاه کنم. یک‌دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی‌شدم. اما نمی‌دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم‌خاردارهای دشمن. 💥 باورت نمی‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست‌تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه‌هایمان و از فاصله‌ی خیلی ندیک روبه‌روی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم. 💥 یک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه‌ام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن‌قدر با اسلحه‌هایمان شلیک کرده بودیم که داغِ‌داغ شده بود. دست‌هایم سوخته بود. » ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 این گلهای زیبا🌷 تقدیم به تک تک شما خوبان🌸🍃 الهی که دلتون❤ مثل روز روشن🌸🍃 و مثل برکه آروم باشه🌼 الهی جای بوسه ی خدا🙏 همیشه روگونه ی زندگیتون باشه🍃🌸 #روز_زیباتون_بخیر🌸🍃 🌸🍃 @razkhoda
🌷 👈 تا می‌توانی بخند😅 👈 از سلامتی‌ات بهره ببر😌 ❤ احسـاساتت را بیـان کـن☺️ 🌸 خاطرات بد را فراموش کن👌 🌷با دوستان شاد معاشرت کـن💯 🍃 همیشه مـشغول یادگیری باش👨🎓 🌸🍃دلت را با باد خدا آرامه آرام کن 💖 @razkhoda
*💎 💎* خدا به بعضی ها صدا داده🎙 قرآن رو با صوت میخونند، دل همه رو می برند. 🔹به بعضی ها قیافه داده درباره خدا حرف میزنند و آدما رو با خدا رفیق می کنند. 🔹به بعضی ها انرژی مثبت داده✨ کنارشون که هستی مثل اینکه رفتی پیش خدا. 🔹به بعضی ها اخلاق خوب داده😇 هر کاری می کنند یاد خدا میفتی. 🔹به بعضی ها نور داده💫 وقتی میان راه خدا رو نشونت میدن. 🔹به بعضی ها احساس و مهربونی داده🌹💖 با کاراشون یاد مهربونی و بنده نوازی خدا میفتی. *🌸خدا به همه ما یه چیزی داده🌸* 🔹بگرد تو وجودت ببین به تو چی داده. همون رو بردار تو راه خدا خرج کن . هی نگو من که صدا ندارم!😕 من که قیافه ندارم!😕 من که انرژی مثبت ندارم😕 و ... 🔹باور کن خیلی چیزها داری،😊 *الکی خـَلقت نکرده!* بشین فکر کن و سهم خودتو از بندگی خدا تو این دنیا پیدا کن.💌 🔹ببین چطوری میتونی یه نماینده و نشونه ی خدا باشی برای بقیه ...🍃🌸 🔹ببین چطوری میتونی جلوه ای از حضور خدا باشی، و لبخند خدا رو هدیه بدی به این دنیا و آدماش ...🍃🌸 🌸🍃 @razkhoda ➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از حاجب
#رازخدا 💖 🌷برای فرداهایت به خدا اعتماد کن او درهایی را می‌بندد که هیچکس قادر به گشودنش نیست 🌷و درهایی را باز می‌کند که هیچکس قادر به بستنش نیست 💛دست خدا همراه تون 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 96 ✅ #فصل_هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و م
🌷 – قسمت 97 ✅ 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌هایش بود. قبلاً هم آن‌ها را دیده بودم اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. 💥 گفت: « برایم چای بریز. » صدای شرشر آب از حمام می‌آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان‌طور که صبحانه‌شان را می‌خوردند، بهت‌زده به بابایشان نگاه می‌کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: « بعد چی شد؟! » گفت: « عراقی‌ها گروه‌گروه نیرو می‌فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه‌ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این‌بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: " برادرجان! خیلی از بچه‌ها مجروح شده‌اند، طاقت بیاور. " دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی‌یکی یا شهید می‌شدند، یا به اسارت درمی‌آمدند و یا مجروح می‌شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ‌سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آن‌جا بود. گفتم: " طاقت بیاور. با خودم برمی‌گردانمت. " 💥 یکی از بچه‌ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی‌ها. موقعی که می‌خواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت حاجی! مرا تنها می‌گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! 💥 ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیراللّه درویشی. او را داشتم کول می‌کردم که ستار گفت بی‌معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه‌ی سختی بود. خیلی سخت. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم؟ » ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 صبح زیبایتاڹ آڪنده از🌸 شادےهاے بےپایان🍃 الهی عمرتاڹ جاویداڹ🌸 زیباتریڹ لبخندها برلبانتاڹ🍃 بالاتریڹ دست‌ها نگهبانتاڹ🌸 قشنگتریڹ چشمها بدرقۂ راهتاڹ🍃 #صبحتون_بخیر 🌸🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷 ☀️ امام صادق (علیه السلام) : 🌸 لا يَرَى أَحَدُكُم إِذَا أَدخَلَ عَلَى مُؤمِنٍ سُرُوراً أَنَّهُ عَلَيهِ أَدخَلَهُ فَقَط بَل وَ اللَّهِ عَلَينَا بَل وَ اللَّهِ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ (ص). 🌾 وقتی یکی از شما مومنی را شاد می کند، نپندارد که تنها او را شاد کرده است، 🌿 بلکه به خدا سوگند ما را نیز شاد کرده است، رسول خدا را هم شاد کرده است. 📗 اصول کافی 🌸 @razkhoda 💖
🌷در شرایط سخت هم امیدوار باش ... 🌸🍃زیرا گاهی رحمت الهی 🌻از سیاه‌ترین ابرها 🌧 می‌بارد پس به فردایی روشن💥 امید داشته باش ⚡️💖 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 97 ✅ #فصل_هجدهم 💥 دست‌هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست‌ها
🌷 – قسمت98 ✅ 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می‌توانم ببرم. خودتان بگویید کدام‌تان را ببرم. این‌بار دوباره هر دو اصرار کردند. 💥 رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش. گفتم چیزی نمی‌خواهی؟! گفت تشنه‌ام. قمقمه‌ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی‌خالی. » صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: « قدم‌جان! بعد از من این‌ها را برای پدرم بگو. می‌دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند. » گفتم: « پس ستار این‌طور شهید شد؟! » گفت: « نه... داشتم با او خداحافظی می‌کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی‌ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آن‌جا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه‌ها می‌گویند خیراللّه درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی‌ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند. » 💥 بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: « بیا صبحانه‌ات را بخور. » گفت: « میل ندارم. بعد از شهادتم، این‌ها را موبه‌مو برای پدر و مادرم تعرف کن. از آن‌ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم. » بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: « باباجان! بلند شوید، برویم مدرسه. » ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda