eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
445 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حاجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 📹 پاسخ جالب مقام معظم رهبری به سوال یک جوان که پرسید شما خدا را چگونه شناختید؟ 🌻 🔰به کانال بپیوندید 👇👇 🌸🍃 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ظهر جمعتون بخیر اینجا حرم خانم حضرت زینب سلام علیها س البته فیلم سحر گرفتم انقدرم خلوت نیست😊 التماس دعا🌸 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 99 ✅ #فصل_هجدهم 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌
🌷 – قسمت 100 ✅ 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه‌ی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ‌و‌هن می‌کردم و به سختی می‌آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف‌های توی حیاط یخ‌زده بود. دمپایی پایم بود. می‌لرزیدم. بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت‌نامه‌اش را لایش گذاشته بود. می‌گفت: « هر وقت بچه‌ها بهانه‌ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. » 💥 نمی‌دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می‌کردم، یک‌طوری می‌شدم. دلم می‌ریخت، نفسم بالا نمی‌آمد و هر چه غم دنیا بود می‌نشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می‌زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک‌دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می‌پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو می‌رفت. بچه‌ها به شیشه می‌زدند. نمی‌توانستم بلند شوم. همان‌طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی‌اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. 💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می‌رفت . بچه‌ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می‌کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی‌خواستم پیش بچه‌ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می‌گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می‌زدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی می‌خواهی به داد زن و بچه‌هایت برسی. پس تو کی می‌خواهی مال ما باشی؟! » هنوز پیشانی‌ام از داغی بوسه‌اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه‌ها گریه می‌کردند. هیچ‌طوری نمی‌توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می‌سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می‌خندد. » بچه‌ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می‌کرد و با شیرین‌زبانی بابا بابا می‌گفت. به من نگاه می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. جای دست و دهان بچه‌ها روی قاب عکس لکه می‌‌انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می‌دادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچه‌ها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند می‌شدم. بچه‌ها ناهار می‌خواستند. باید کهنههای زهرا را می‌شستم. سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کردم. نزدیک ظهر بود. باید میر‌فتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می‌آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگی‌ها شدند، پنهان از چشم آن‌ها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگ‌لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda
🌷 🌺🍃اهالی بهشــت چهار نشانه دارند 🌷روی گشاده زبان نرم 🌷دل مهربان و قلب بخشنده 🌾این گلهاتقدیم به شما ڪه اهل بهشتید🌻 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 صبحانه تون همراه با🌼🍃 یک دعای نـاب از ته دل الهی همیشه خونـه دلتون گرم💛 فنـجون عشقتون پرمهر دستاتـون پر روزی🌼 نگاهتون قشنگ دلتون لبریز از شادی💛 #صبح_بخیر_دوستان_خوبم🌼🍃 🌸🍃 @razkhoda
🍃🌹💛 #انرژی_مثبت_رازخدا 🌷 🌷شڪ ندارم.. 🍃🌹ناگشودنے ترین گره ها 💛به دست اون بالاسری باز میشـه☝️ 🌾صبـر داشته باش... 🍃🌹"به خدا توکل کـن" 💛و از خودش آرامش بخـواه 🌸🍃 @razkhoda
#نگرش_ناب_رازخدا 😍 🌺تا زمانیڪه غمها و اشتباهات گذشته را رها نڪنی نمیتوانی در زندگی پیشرفت ڪنی🍃 🌺این نڪته را از غنچه ها آموختم تا لب به خنده وا نڪنی گل نمی شوی🍃 🌷پس بخند دوست خوب رازخدا 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام_باقرعلیه السلام : 🌺🍃چهره شاد و روىِ باز، وسيله جلب محبّت و مايه تقرّب به خداست 🌻و ترشرويى و گرفتگى چهره، سبب جلب دشمنى و مايه دورى از خداست.. تحف العقول، صفحه 296 🌸🍃 @razkhoda
#شهادت_امام_جواد_علیه_السلام 🏴 ای شیعه بزن ناله امشب از غربت آن غریب کن یاد امشب ◾مسموم شد از زهر ، جواد بن رضا در حجره در بسته بغداد امشب #شفاعت_ابن_الرضا_نصیب_و_روزی_شما🏴 🌑🍂 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 100 ✅ #فصل_هجدهم 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت
🌷 – قسمت 101 ✅ 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه‌ها داشتند برنامه کودک نگاه می‌کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب می‌شد. خیلی‌ها در تدارک خانه‌تکانی عید بودند اما هرکاری می‌کردم دست‌ودلم به کار نمی‌رفت. با خودم می‌گفتم: « همین امروز و فردا صمد می‌آید، او که بیاید حوصله‌ام سر جایش می‌آید آن وقت دوتایی خانه‌تکانی می‌کنیم و می‌رویم برای بچه‌ها رخت و لباس عید می‌خریم. » 💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه‌ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش می‌آید و برای بچه‌ها خرید می‌کند. » خیلی اصرار کرد. دست‌آخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. » 💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می‌خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی‌دانم چه‌طور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. » گفتم: « نه، همین خوب است. » همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی‌خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می‌کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش‌آب‌ورنگ می‌خرم. ادامه دارد... @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷: امام جواد(علیه السلام): كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بی گمان با تو دشمنى كرده است. أعلام الدين ص 309 ◼️ سالروز شهادت امام جواد(علیه السلام) رو محضر آقا امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری و محبین حضرت، تسلیت عرض می نماییم.... @razkhoda
🌷 🔻هر جا که میروم میبینم بالای میز خود نوشته اند: 🌾هدف ما جلب رضایت شماست! 🌾هدف ما جلب رضایت مشتریست! ای کاش همه می نوشتند : 👇 🌷هدف ما جلب رضایت خداست❤️ 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام سجّاد علیه السلام 🌺🍃حقِّ مادرت بر تو آن است که بدانی او تو را در جایی حمل کرده است که هیچ کس دیگری را حمل نمی کند 🌺🍃و از میوه ی دلش آن به تو داد که هیچ کس به دیگری نمی دهد #مادر_جووونم_دوستتدارم 🌷 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا 🌷 شادترین رنگ را امروزبه زندگی بزن نگاه مهربانت صورتی💖 اندیشه ات سبز💚 آسمان دلت آبی💙 و قلب مهربانت طلایی💛 زندگی زیباست 😍 اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم #صبح_زیباتون_بخیر ☕ 🌸🍃 @razkhoda
#رازخدا 🌷 💖 خورشید شدی که ماه کامل برسد باید که دلت به صاحب دل برسد 🌷 بانوی علی شدی! همین کافی بود تا رخت عروسی‌ات به سائل برسد! 💕سالروز نوارانی‌ترین پیوند هستی مبارک باد🌷 🌸🍃 @razkhoda
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍 🌺🍃تمام دنیا هم که رهات کنه هنوزم خودتو داری 🌺🍃وَ خودت یعنی همه ی دنیا اینو هیچ وقت یادت نره 🌺🍃پس خودت اراده کن و زندگیت رو تغییر بده 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 🎀امام علی علیه السلام: 🌺🍃خودتان را بر خوش اخلاقی تمرین وریاضت دهید 🌺🍃 زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقی خود به درجه روزه گیر شب زنده دار می رسد. 📚نهج البلاغه /خطبه 91 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 101 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از
🌷 – قسمت 102 ✅ 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم. ادامه دارد..... @razkhoda
#سلام_دوستان_مهربون_رازخدا 🌷 🌺🍃نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست 🌺🍃نزدیک ترین نقطه به خدا نزدیک ترین لحظه به اوست؛ 💖 وقتی حضورش را درست در قلبت حس میکنی #روزتون_بخیییر 🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷😍 🌺🍃اينو هميشه يادت باشه گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى. 🌺🍃تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است كارى كن به حساب بياد وخوب ازش استفاده كنى 🌸🍃 @razkhoda
#تلنگر_رازخدا 🌷 💖به خداوند اعتمادکن 🌺🍃گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد ...! 🌺🍃تا قدر زیباترین چیزهایی که به دست آوردی را بدانی #عصرتون_بخیر. . .🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواند
🌷 – قسمت 103 ✅ 💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد. با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! » پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. » با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. » گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. » 💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. » برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! » 💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! » دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. » 💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. » نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. » 💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..» برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. 💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند. پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. » ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
#نیایش_شبانه_رازخدا 🌷 خدایا...💞 خواستم بگویم تنهایم 🌺🍃اما نگاه خندانت، مرا شرمگین کرد!!! چه کسی بهتر از تو.!!!🍃 چه اسمی بهتر از نام تو.!!!🍃 #خداجونم_خییییلی_میخامت 💖 🌸🍃 @razkhoda
🍃🌸🍃 الهی امروزهرچه خوبی هست🌺 به سراغتون بیادحال خوب🌹 کارخوب لحظه های خوب🌷 تقدیرخوب،عاقبت خوب و🌸 زندگی خوب ان شاءالله 🌻 💖 🌸🍃 @razkhoda