1_12526612.pdf
678.1K
شماره تمام نماینده های مجلس
لطفا به نماینده های خودتون پیام بدید و مخالفت خودتون و جلوی تصویب FATF رو بگیرید
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣4⃣
✅ #فصل_سیزدهم
💥 صمد میرفت و میآمد و خبرهای بد میآورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: « چه خبر است؟! »
گفت: « فردا میروم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچوقت برنگردم. »
بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچهها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانهای که اینقدر در نظرم دلباز و قشنگ بود، یکدفعه دلگیر و بیروح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. بچهها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانهی شستن آنها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
💥 کمی بعد صدای در آمد. دستهایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحبخانه بود. حتماً میدانست ناراحتم. میخواست یکجوری همدردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان میدهند. بیا برویم بگیریم. »
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچهها خواباند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یکدفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگیام بیاید. آنوقت اینها چه دلخوشاند. » زن گفت: « میخواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ »
گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمیشوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفتهی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوانها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شبها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش میشد و به مردم آموزش میدادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آنها باید چهکار کرد. چند بار هم راستیراستی وضعیت قرمز شد. برقها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برقها آمد.
اوایل مردم میترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
💥 چهل و پنج روزی میشد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت میگذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر میکردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت میشود. تصمیمم عوض میشد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچهها را برداشتم و پرسانپرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بیخبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. »
💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازهای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد میکرد. معصومه گرسنه بود و نق میزد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچهها آنقدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
💥 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خوابهای بد و ناجور میدیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت میدود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و میخواستند بچهها را به زور از بغلش بگیرند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند میزند و عرق سردی روی پیشانیام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم.
عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خوابهای وحشتناک است. »
💥 اینبار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله میآمد. انگار کسی روی پلهها بود و داشت از طبقهی پایین میآمد بالا؛ اما هیچوقت به طبقهی دوم نمیرسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایههای مبهمی را میدیدم. آدمهایی با صورتهای بزرگ، با دستهایی سیاه.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣4⃣
✅ #فصل_سیزدهم
💥 معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشتها را توی گوشهایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد. نمیدانم چقدر گذشت که یکدفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایهای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! »
خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما میترسی؟! »
گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهرهترک شدم. »
گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چهکار کنم. خوب برای خودت راحت گرفتهای خوابیدهای. »
💥 رفت سراغ بچهها. خم شد و تا میتوانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خوابهای بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوشهایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.
پرسید: « آبگرمکن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! »
گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام. »
رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: « شام خوردهای؟! »
گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. »
💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
باورم نمیشد صمد اینطوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد.
گفتم: « نصفجان شدم. بگو چی شده؟! »
گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثیهای از خدا بیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها. »
💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت میگویی جنگ است دیگر. چارهای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر میشوند یا کار درست میشود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد
💥 سعی میکردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاریهای خدیجه میگفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاقهایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کمکم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشتهای. »
از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخوردهام باورت میشود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. »
خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانیام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجهات درد نکند. »
خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. »
💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر میآمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانههایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... »
آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانهی هیچکس باز نکن. »
💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راهآب میرفت، تنها صدایی بود که به گوش میرسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصفشب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دلباز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم میخندید.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
🌙شب فرصتی است تا...
👌 مرور کنیم
آغاز بندگی امروزمان را تا پایانش✨🌙✨
#شبتون_روشن_به_نور_الهی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 34 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 33 ✅ اگه رنجها رو بپذیری، به حدی میرسی که
* #راز_خـــــدا.... * 35
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 34
مانع خیال پردازی
🔹یکی از فواید توجه به رنج ها اینه که «آدم از خیال پردازی دور میشه».
✔️انسان ذاتاً آرزو کردن رو دوست داره،
دوست داره که خیال پردازی کنه
✅ و تنها راه خارج کردن انسان از این خیالپردازیها، این هست که «واقعیت و حقیقت رنج رو درک کنه».
✅✔️
برای همین باید سختی ها محکم جلوش گذاشته بشه و بهش برخورد کنه.
🚸البته باید تذکر بدیم که این مطلب به این معنا نیست که ما هیچ برنامه ای برای آیندۀ خودمون نداشته باشیم!
💢 بلکه پذیرش رنج باعث میشه که "چشم انسان به سمت حقیقت باز بشه" تا دچار تخیلات و آرزو های دست نیافتنی نشه.
⭕️ چون بسیاری از آرزو های خیالی جدای از اینکه باعث "سکون و بی تحرکی انسان" میشه،
گاهی اوقات ممکنه ضرر های بیشتری هم برای روح انسان داشته باشه.
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
👀 #نگرش_های_ناب 👀
💞ظرف دل💞
🍽ظرف اگر *پاک نباشد* هیچ کس چیزی در آن نمیریزد؛ آب، آش،غذا، نذری ...❗️
👌ظرف دلت را از:
🌫گرد و غبار ~غفلت~
🔘تعفن ~گناه~
🗾عکس ~شیطان~
*👌خالی کن تا خدا آن را پر کند* از:
*✅عشق و رحمتش*
✅از *صفا و نورانیتش*
✅از *تقوا و طهارتش* ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 38 "سوء استفاده از خوب بودن" 🔶 همسرت اگه پُررو شد و اذیتت کرد، خدا به حسابش م
#نکات_تربیتی_خانواده 39
✅ اصلا دنیا طوری طراحی شده که طبیعتا خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.
🌺 بالاخره آدم باید یه چیزایی داشته باشه که خدا روز قیامت بی حساب بهش ببخشه یا نه؟😊👌
✔️ بذار دیگران روشون زیاد بشه، همین که شما سعی کنی خوب باشی، کم کم دیگران هم خوب میشن. ☺️
🌷 تو سعی کن آرامش بدی و نیش نزنی،
آتیش نزنی،
مچ نگیری،
ندید بگیری و...
🌷 @razkhoda
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣4⃣
✅ #فصل_چهاردهم
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
سید محمدعلی:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣4⃣
✅ #فصل_چهاردهم
💥 صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسهی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. »
تند و تند بچهها را میبوسید و قربان صدقهشان میرفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. »
گفت: « نه، نمیشود باید از دستم بگیری. »
💥 با اکراه کیسهی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بتهجقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یکدفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه میگفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بیاختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. اینها گران است. »
💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت میآید. چقدر قشنگ شدی. »
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آمادهای برویم؟! »
گفتم: « کجا؟! »
گفت: « پارک دیگر. »
گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب میشود. »
گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی میشودها! فردا که بروم، دلت میسوزد. »
💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلتها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباسهایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست میگفت، روسری خیلی بهم میآمد.
گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. »
داشت لباسهای بچهها را میپوشاند. گفت: « عمداً اینطور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی میگیرد. »
💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آنها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آنها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا میرفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچهدار نمیشدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
💥 پاییز بود و برگهای خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچهها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: « بسماللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. »
💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمیدید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی میآمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغقوهاش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چایها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درختها افتاده بود. زوزه میکشید و برگهای باقیمانده را به اطراف میبرد. صدای خشخش برگهایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت میانداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. »
صمد گفت: « از این حرفها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت میکشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچهها بازی میکند. مثلاً تو بچهی کوه و کمری. »
💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمیزد. گاهی صدای زوزهی سگ یا شغالی از دور میآمد. باد میوزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمیدیدیم. کورمالکورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما میلرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا میکردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرامآرام برای من تعریف میکرد.
💥 هر کاری میکردم، نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. فکر میکردم الان از پشت درختها سگ یا گرگی بیرون میآید و به ما حمله میکند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز میشد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندانهایم بههم میخورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آنموقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
هدایت شده از نجفی
دعاي امـــشب
الهی که
سلامتي
دل خوشي
ارامش ، امنیت
ایمان، ثروت
عاقبت بخیري شبتون باشه
________________
👇 به کانال ما بپیوندید 👇
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
هدایت شده از 🌹آرشیو آشپزخونه پریا🌹
4_5825882902323266739.mp3
4.03M
#تندخوانی_جزء_بیست_و_هفتم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💎امیرالمومنین علیه السلام:
خداوند روزه را واجب کرد،
تا به وسیله آن اخلاص خلق را بیازماید.
📖نهج البلاغه،حکمت۲۵۲
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 35 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 34 مانع خیال پردازی 🔹یکی از فواید توجه به
* #راز_خــــــدا.... * 36
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 35
"جایگاه دین"
🔹 توجه به رنج باعث میشه که انسان جایگاه دین رو به درستی ترسیم کنه.
🔶وقتی کسی به این درک برسه که دنیا محل سختی و رنج هست،
🌺✅ «اونوقت دین رو یه برنامۀ عالی برای کاهش رنج ها میدونه». 🌺✅
یه قاعدۀ مهم اینه که
🌺 «هر چقدر دنیا رو با رنج هاش ببینی، دین رو لذّت بخش تر میبینی
🚸 و هرچقدر رنج دنیا رو نبینی، دین رو عذاب آورتر خواهی دید».
- چرا خیلی ها دستورات دین رو رنج آور میدونن؟
* چون فکر میکنن دنیا جای خوشی ها هست و میتونن هر لذّتی خواستن از دنیا ببرن در حالی که اینطور نیست.
🔶دستورات دین خیلی دقیق طراحی شده تا تو رو به بالاترین لذّت ها برسونن.
🔰 وقتی از دین گریز ها سوال کنید که چرا سراغ دین نمیری؟
میگن: دین برای ما سختی و رنج داره! اما دنیا خیلی کیف میده!
بهش بگو نه عزیز دلم؛ خودتو گول نزن!
🚸 تو میخوای از رنج دین فرار کنی اما به دام رنج های خیلی بدتری می افتی.
😒
✅ بعدا به این میرسی که اگه سراغ دین رفته بودی، دین به تو راه برخورد صحیح با رنج های دنیا رو یاد میداد و همین باعث کم شدن رنج هات می شد.
🌷 اگه به رنج ها درست نگاه کنیم دیگه لوس بازی رو کنار میذاریم
و توی زندگیمون قدم های محکم و استوار برمیداریم و توی سختی ها خم به ابرو نمیاریم.
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 39 ✅ اصلا دنیا طوری طراحی شده که طبیعتا خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.
#نکات_تربیتی_خانواده 40
خانواۀ نمونه
🔹ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفا کاری کنیم که زندگیمون پر از مشکل نباشه!
😒
✅ بلکه ما دنبال ساختن یه خانوادۀ نمونه هستیم.
✔️ما باید دنبال این باشیم که یه خانوادۀ نمونه داشته باشیم و یا حداقل در خانوادمون "یه فرد نمونه" باشیم.
🌺
💢 متاسفانه در جامعۀ ما باب شده که مردم و مسئولین فرهنگی به دنبال این نیستن که خانواده های عالی داشته باشین،
⭕️ بلکه تا بحث خانواده میشه میخوان سمینار و همایش بذارن و راه کار های کاهش مشکلات خانوادگی رو بررسی کنن!
😒💢
⛔️ فقط دنبال این هستن که خانواده ها صبح تا شب با هم دعوا نکنن!
🔶 خب عزیز من شما بیا یه فرهنگ قوی در زمینۀ داشتن خانوادۀ عالی رو بین مردم رواج بده، به طور خودکار بسیاری از مشکلات هم حل میشن.
✅ در واقع باید زمینۀ مشکلات رو از بین برد...
🌷 @razkhoda
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣4⃣
✅ #فصل_چهاردهم
💥 به خانه که رسیدیم، بچهها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباسهایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرفها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم میلرزید.
💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچهها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالیام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشتبام را به عهدهی صاحبخانه گذاشته بود.
💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که میخواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چارهای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوتتر بود. با این حال ده دقیقهای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ».
💥 تا خانه برسم چند بار روی برفها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمانها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من اینجا نوبت گرفتهام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زنها فکر کردند میخواهم بینوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زنها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین میافتادم. یکدفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زنها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را میبینم، یاد آن زن و خاطرهی آن روز میافتم.
💥 هوا روز به روز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. جادههای روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمیآمد. در این بین، صاحبخانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی میخرید، مقداری هم برای ما میآورد؛ اما من یا قبول نمیکردم، یا هر طور بود پولش را میدادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم.
💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانهها نبود. برای این که بچهها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان میکردم.
💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچهها خوابیده بودند. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانهی ما فاصلهی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیتهای نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جابهجا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیمساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندانهایم به هم میخورد.
دیدم اینطور نمیشود. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچهها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آنوقتها توی شعبههای نفت چرخیهایی بودند که پیتهای نفت مردم را تا در خانهها میآوردند. شانس من هیچکدام از چرخیها نبودند. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هنکنان راه افتادم طرف خانه.
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین میگذاشتم و نفس تازه میکردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم میایستادم. انگشتهایم که بیحس شده بود را ماساژ میدادم و دستم را کاسه میکردم جلوی دهانم. ها میکردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پلههای طبقه اول گذاشتم.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda