🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣ ✅ #فصل_یازدهم 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمیگشتم. زنهای همسا
کانال رمان:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣4⃣
✅ #فصل_دوازدهم
کمی بعد،از آن خانه اسبابکشی کردیم و خانهی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسبابکشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانهی جدید بودیم، آنقدر حال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچهی کوچک از اینطرف به آنطرف برویم.
نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه میآمد و بهانه میگرفت. میخواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسهی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را میکشیدم و با دندانهایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند.
به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل.در باز نمیشد.دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمیشد.انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانهی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم میترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچهها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زنِ همسایه بچهها را گرفت. دویدم سر خیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابانهای خلوت و کمرفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود.
تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجهرشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمیتوانستم حتی یکقدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسبابکشی و شبنخوابی و مریضی معصومه، و از آنطرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید میرفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمیآمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: « من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند.
صمد آنقدر بلند حرف میزد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را میشنیدم.میگفت:«خانم من؟!اشتباه نمیکنید؟!من الان خانم و بچهها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد. قیافهام را که دید، بدون سلام و احوالپرسی گفت:«چی شده؟! بچهها خوباند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده.فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمیشود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان میآیم. چند دقیقه صبر کن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید:«بچهها را چه کار کردی؟»
گفتم:«خانهی همسایهاند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمیشود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.»
سرباز پایش را گذاشت روی دستگیرهی در و بالا کشید. رفت روی لبهی دیوار از آنجا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت:«هیچکس تو نیست. دزدها از پشتبام آمدهاند و رفتهاند.»
خانه به هم ریخته بود.درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما اینطور هم آشفتهبازار نبود.لباسهایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخوابها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود.
صمد با نگرانی دنبال چیزی میگشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحهام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحهاش را خودم قایم کرده بودم. میدانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِامن است.رفتم سراغش. حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پولها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچهها.»
با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب میگفت:«عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت میخرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.»
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣4⃣
✅ #فصل_دوازدهم
💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچهها را از خانهی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمیرفت. میترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر میکردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشهی حیاطو با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم.
شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « میترسم. دست خودم نیست. »
💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچهها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانهی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصفشب بیدار بود و خانه را مرتب میکرد. گفتم: « بیخودی وسایل را نچین. من اینجا بمان نیستم. یا خانهای دیگر بگیر، یا برمیگردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، میترسی؟! »
گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پسفردا اگر بروی مأموریت، من شبها چهکار کنم؟! »
گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحبخانه و خانه را پس بدهم. »
گفتم: « خودم میروم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. میدانستم دارد فکر میکند.
💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحبخانه حرف زدم. یکجایی هم برایتان دیدهام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا میکنم. »
گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. »
فردای آن روز دوباره اسبابکشی کردیم. خانهمان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشیشده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را میدیدم. آنطرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحبخانه در آنجا گاو و گوسفند نگه میداشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق میپیچید. از دست مگس نمیشد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل میکردم. روی اعتراض نداشتم.
💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچهها مریض میشوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبهراه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.
💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانهی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. میگفت: « باید یک خانهی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحبخانهی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. »
من هم اسباب و اثاثیهها را دوباره جمع کردم و گوشهای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانهی خوب و راحت با صاحبخانهای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. »
با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! »
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا میروم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. »
💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیهی شهر. محلهاش تعریفی نبود. اما خانهی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پستهای روشن. پنجرههای زیادی هم داشت. در مجموع خانهی دلبازی بود؛ برعکس خانهی قبل. صمد راست میگفت. صاحبخانهی خوب و مهربانی هم داشت که طبقهی پایین مینشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسبابکشی کردیم.
💥 اول شیشهها را پاک کردم؛ خودم دستتنها موکتها را انداختم. یک فرش ششمتری بیشتر نداشتیم که هدیهی حاجآقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتیها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت میافتاد، خم میشدم و آن را برمیداشتم. خانهی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانهای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگترین خانهای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایهای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشهها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشتهایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشهها را اینطور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. »
گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسبها باعث میشود موقع بمباران و شکستن شیشهها، خرده شیشه رویتان نریزد. »
چارهای نداشتم. شیشهها را اینطوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پردهای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
یک نفس یاد خدا
یک سبد خاطر آسوده و شاد
یک بغل شبنم آرامش صبح
یک هزار آینه از جنس دعا
🌹همه تقدیم شما
#صبحتون_سرشار_از_عشق_الهی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@razkhoda
سلام بر همراهان راز خـــدا
امروز میخوایم در مورد...
💯 ی موضوع مهم و اساسی که سرنوشت کشورمون بهش گره خورده صحبت کنیم
👇👇👇👇
⛔️ روش ابلیس
🔷 حتما یه بار هم که شده داستان رانده شدن شیطان از درگاه خدا رو مجددا توی قرآن بخونید.
نکات خیلی زیبایی داره.
✅ نکاتی که به درد همین امروز ما هم میخوره.
یکی از فریب های قدیمی ابلیس این بود که اومد به حضرت آدم گفت
🌹ای آدم! به خدا قسم اگه تو از این درخت ممنوعه بخوری تا ابد جاودانه میشی!
🌳👈😈
و آدم بیچاره هم باور کرد و رفت از اون درخت خورد.
بعدش فهمید که چه کلاهی سرش رفته!
😒
⭕️ و این روش ابلیس رو هر گروه شیطان صفتی دنبال میکنن.
💢 سازمان یهود که در حال حاضر "ابزار دست شیطان" هستند هم با همین روش انسان ها رو فریب میدن.
🌺 مثلا پیامبر اکرم روحی فداه سفارشات زیادی در مورد مسواک زدن دارن
از طرفی هم میبینیم که رسانه های زیر نظر یهود به شدت مسواک زدن رو تبلیغ میکنن!😒
بعد که میگیم خب باشه، ما پذیرفتیم که مسواک بزنیم. حالا باید چیکار کنیم؟!
سریع میرن یه مسواک و خمیردندون میذارن جلوی ملت!
در حالی که اون مسواکی که پیامبر مد نظرشونه چوب اراک هست
💢 ولی اینا مسواک و خمیردندونی رو میذارن وسط که هزار تا بیماری میاره برای آدم!
دقت کردید؟
نمیگن مسواک نزن!
⭕️ بلکه میگن مسواک بزن اما اون مسواکی رو باید بزنی که "ما بهت میدیم! "
😒❌
در ابعاد اجتماعی هم به همین شکل هست.
مثلا میان و یه قرارداد بین المللی رو راه اندازی میکنن و میگن آقا همگی بیاید با همدیگه دست به دست هم بدیم و با تروریسم مبارزه کنیم!
بیاید یه معاهده ببندیم به نام FATF و طی اون هر کشور و سازمانی رو که به #تروریست_ها کمک کرد، #تحریم کنیم و باهاش مبارزه کنیم!
بعد تعداد زیادی از کشورها خوشحال و خندان میگن چقدر خوب😊
دیگه از دست تروریست ها خلاص میشیم!
⛔️ بعد یه تعدادی نفوذی یهود توی دولت و مجلس ما هم تمام مشکلات کشور رو میذارن کنار و میگن آقا همه باید تلاش کنیم تا فقط هرطور شده این قرارداد توی ایران تصویب بشه!
😈
اینجاست که اگه یه ملت و مجلسی زرنگ باشه میپرسه
آقایون غیر محترم! میشه بفرمایید که از نظر شما به کیا تروریست میگن؟
💢 اونا هم یه لیست بلندبالایی میذارن جلوتون و تازه همه متوجه میشن که بله! تمام سازمانای انقلابی و جهادی همه از نظر اونا تروریست هستن!!!
میگن از نظر ما قاسم سلیمانی تروریست هست!!!
سپاه و حزب الله و .... بقیه همه تروریست هستن!
😒
و اینطوریه که کاری میکنن که ملت ما با دستای خودش، گلوی خودش رو بگیره و فشار بده تا خفه بشه!
💢 این روش همیشگی ابلیس هست....
حالا در این مورد چه باید کرد؟!
✅ ببینید اولا که جریان انقلابی باید توی دشمن شناسی ۲۰ باشه!
🔷 یعنی حرکت های دشمن رو از ده حرکت قبلش متوجه بشه تا هی رودست نخوره!
✅ بعدشم اینکه باید از چند سال قبل از انتخابات تلاش کنن که مردم عمیقا آگاه بشن و به هر نامرد و منافقی رای ندن!👌
در واقع به خاطر دو تا شام و چهارتا وعده دروغ رای ندن.
⛔️ انقلابیون نباید جامعه رو رها کنن به حال خودش و بعد یه هفته مونده به انتخابات تازه یادشون بیاد و بلندگو بگیرن و برن توی روستاها تبلیغ کنن!
بلکه از سال ها قبلش کار عمیق فرهنگی و تربیتی باید صورت بگیره. ☺️
⭕️ بعدش هم اینکه انقلابیون نباید نمایندگانی رو که با فریب و رانت و لیست رای اوردن رو به حال خودشون رها کنن
😒
بلکه مدام باید ازشون مطالبه کنن.
✅ انقدر که اونا جرات نکنن پاشون رو کج بذارن.
💢 برای همین باید اول راهنمایی بشن و اگه مقاومت کردن باید تهدید به بی آبرویی رسانه ای بشن.
✅ باید انقدر فشار رسانه ای بر چنین نمایندگان پلید بیاد تا خودشون برن استعفا بدن یا اینکه دست از نقشه هاشون بکشن.
در اخر هم انقلابیون میتونن از طرح هایی مثل طرح زیر استفاده کنن👇
⭕️ دوستان عزیز امشب تا صبح به همه نماینده هاتون پیام بفرستید
باید ثابت کنیم که #انقلابیها_بیدارند
مگه ماها مردیم که باز هم رهبری بخوان ورود کنند
بسم الله
از همین الان شروع کنید
به نیت شادی روح امام خمینی(ره) و سلامتی امام خامنه ای(مدظله) و تعجیل در فرج صاحب الامر(عج)
بسم الله رفقا
ما مردم باید به داد کشور برسیم
این متن رو با درج اسمتون زیرش برا نماینده هاتون بفرستید
شماره نمایندتون رو تو گروهای واتساپی و ایتایی و ... برا همشهریاتون بفرستید👇
سلام علیکم جناب ....
خدارحمت کند مجتهدشهید،آیت الله سیدحسن مدرس که فرمود:
"از ترسِ مرگ خودکشی نمیکنیم"
نماینده گرامی
خواهشمندم باحفظ عزت، مصلحت و براساس حکمت اجازه تصویب لوایح۴گانه درارتباط باFATFراندهید(ورود به فتف با رای شماست اما خروج از آن فقط با رای اعضای آن است)
لذا شما به عنوان وکیل ما مامور به انقلابی عمل کردن هستید
باشد که شرمنده امام و شهدا و آیندگان نباشیم
برادرکوچکترتان
باید ثابت کنیم که #انقلابیها_بیدارند
مگه ماها مردیم که باز هم رهبری بخوان ورود کنند
بسم الله
از همین الان شروع کنید
به نیت شادی روح امام خمینی(ره) و سلامتی امام خامنه ای(مدظله) و تعجیل در فرج صاحب الامر(عج)
بسم الله رفقا
ما مردم باید به داد کشور برسیم
این متن رو با درج اسمتون زیرش برا نماینده هاتون بفرستید
شماره نمایندتون رو تو گروهای واتساپی و ایتایی و ... برا همشهریاتون بفرستید👇
سلام علیکم جناب ....
خدارحمت کند مجتهدشهید،آیت الله سیدحسن مدرس که فرمود:
"از ترسِ مرگ خودکشی نمیکنیم"
نماینده گرامی
خواهشمندم باحفظ عزت، مصلحت و براساس حکمت اجازه تصویب لوایح۴گانه درارتباط باFATFراندهید(ورود به فتف با رای شماست اما خروج از آن فقط با رای اعضای آن است)
لذا شما به عنوان وکیل ما مامور به انقلابی عمل کردن هستید
باشد که شرمنده امام و شهدا و آیندگان نباشیم
برادرکوچکترتان
1_12526612.pdf
678.1K
شماره تمام نماینده های مجلس
لطفا به نماینده های خودتون پیام بدید و مخالفت خودتون و جلوی تصویب FATF رو بگیرید
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣4⃣
✅ #فصل_سیزدهم
💥 صمد میرفت و میآمد و خبرهای بد میآورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: « چه خبر است؟! »
گفت: « فردا میروم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچوقت برنگردم. »
بغض ته گلوبم نشسته بود. مقداری پول به من دادو ناهارش را خورد. بچهها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانهای که اینقدر در نظرم دلباز و قشنگ بود، یکدفعه دلگیر و بیروح شد. نمیدانستم باید چه کار کنم. بچهها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نششسته داشتم. به بهانهی شستن آنها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
💥 کمی بعد صدای در آمد. دستهایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحبخانه بود. حتماً میدانست ناراحتم. میخواست یکجوری همدردی کند. گفت: « تعاونی محل با کوپن لیوان میدهند. بیا برویم بگیریم. »
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچهها خواباند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یکدفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: « جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه بر سر من و زندگیام بیاید. آنوقت اینها چه دلخوشاند. » زن گفت: « میخواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت؟ »
گفتم: « نه، شما بروید. مزاحم نمیشوم. » آن روز نرفتم. هر چند هفتهی بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوانها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
💥 شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شبها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش میشد و به مردم آموزش میدادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آنها باید چهکار کرد. چند بار هم راستیراستی وضعیت قرمز شد. برقها قطع شد. اما بدون این که اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برقها آمد.
اوایل مردم میترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
💥 چهل و پنج روزی میشد که صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت میگذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر میکردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت میشود. تصمیمم عوض میشد. هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچهها را برداشتم و پرسانپرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: « بیخبر نیستیم. الحمداللّه حالش خوب است. »
💥 با شنیدن همین چند تا جمله جان تازهای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد میکرد. معصومه گرسنه بود و نق میزد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچهها آنقدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
💥 آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خوابهای بد و ناجور میدیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت میدود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و میخواستند بچهها را به زور از بغلش بگیرند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند میزند و عرق سردی روی پیشانیام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم.
عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: « نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خوابهای وحشتناک است. »
💥 اینبار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله میآمد. انگار کسی روی پلهها بود و داشت از طبقهی پایین میآمد بالا؛ اما هیچوقت به طبقهی دوم نمیرسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایههای مبهمی را میدیدم. آدمهایی با صورتهای بزرگ، با دستهایی سیاه.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣4⃣
✅ #فصل_سیزدهم
💥 معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشتها را توی گوشهایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد. نمیدانم چقدر گذشت که یکدفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایهای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! »
خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما میترسی؟! »
گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهرهترک شدم. »
گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چهکار کنم. خوب برای خودت راحت گرفتهای خوابیدهای. »
💥 رفت سراغ بچهها. خم شد و تا میتوانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خوابهای بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوشهایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.
پرسید: « آبگرمکن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! »
گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه میشود حمام نکردهام. »
رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقیها وارد خرمشهر شدهاند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید دادهایم. آبادان در محاصره عراقیهاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بیلیاقتی بنیصدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: « شام خوردهای؟! »
گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. »
💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشمهایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
باورم نمیشد صمد اینطوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هقهق گریه میکرد.
گفتم: « نصفجان شدم. بگو چی شده؟! »
گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنهاند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثیهای از خدا بیخبر گیر کردهاند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلیها. »
💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت میگویی جنگ است دیگر. چارهای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر میشوند یا کار درست میشود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد
💥 سعی میکردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاریهای خدیجه میگفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاقهایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کمکم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشتهای. »
از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخوردهام باورت میشود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. »
خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانیام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجهات درد نکند. »
خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. »
💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر میآمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانههایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... »
آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانهی هیچکس باز نکن. »
💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راهآب میرفت، تنها صدایی بود که به گوش میرسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصفشب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دلباز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم میخندید.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
🌙شب فرصتی است تا...
👌 مرور کنیم
آغاز بندگی امروزمان را تا پایانش✨🌙✨
#شبتون_روشن_به_نور_الهی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 34 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 33 ✅ اگه رنجها رو بپذیری، به حدی میرسی که
* #راز_خـــــدا.... * 35
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 34
مانع خیال پردازی
🔹یکی از فواید توجه به رنج ها اینه که «آدم از خیال پردازی دور میشه».
✔️انسان ذاتاً آرزو کردن رو دوست داره،
دوست داره که خیال پردازی کنه
✅ و تنها راه خارج کردن انسان از این خیالپردازیها، این هست که «واقعیت و حقیقت رنج رو درک کنه».
✅✔️
برای همین باید سختی ها محکم جلوش گذاشته بشه و بهش برخورد کنه.
🚸البته باید تذکر بدیم که این مطلب به این معنا نیست که ما هیچ برنامه ای برای آیندۀ خودمون نداشته باشیم!
💢 بلکه پذیرش رنج باعث میشه که "چشم انسان به سمت حقیقت باز بشه" تا دچار تخیلات و آرزو های دست نیافتنی نشه.
⭕️ چون بسیاری از آرزو های خیالی جدای از اینکه باعث "سکون و بی تحرکی انسان" میشه،
گاهی اوقات ممکنه ضرر های بیشتری هم برای روح انسان داشته باشه.
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗
@razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
👀 #نگرش_های_ناب 👀
💞ظرف دل💞
🍽ظرف اگر *پاک نباشد* هیچ کس چیزی در آن نمیریزد؛ آب، آش،غذا، نذری ...❗️
👌ظرف دلت را از:
🌫گرد و غبار ~غفلت~
🔘تعفن ~گناه~
🗾عکس ~شیطان~
*👌خالی کن تا خدا آن را پر کند* از:
*✅عشق و رحمتش*
✅از *صفا و نورانیتش*
✅از *تقوا و طهارتش* ...
➖➖➖➖➖➖➖➖
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 38 "سوء استفاده از خوب بودن" 🔶 همسرت اگه پُررو شد و اذیتت کرد، خدا به حسابش م
#نکات_تربیتی_خانواده 39
✅ اصلا دنیا طوری طراحی شده که طبیعتا خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.
🌺 بالاخره آدم باید یه چیزایی داشته باشه که خدا روز قیامت بی حساب بهش ببخشه یا نه؟😊👌
✔️ بذار دیگران روشون زیاد بشه، همین که شما سعی کنی خوب باشی، کم کم دیگران هم خوب میشن. ☺️
🌷 تو سعی کن آرامش بدی و نیش نزنی،
آتیش نزنی،
مچ نگیری،
ندید بگیری و...
🌷 @razkhoda