🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 45 💓 جوان های پاک 🌷 جوان ها ذاتا با حیا هستن، اما ببینید که خانواده های ما
#نکات_تربیتی_خانواده 46
✅ در مورد مطلب قبل باید عرض کنم که درسته که پدر و مادر در تربیت فرزند خیلی موثر هستن
✔️ ولی آخرش مبارزه با نفس هایی که فرزندان میکنن اهمیت و تاثیرش بیشتر از هر چیزی هست.
☺️
🚸 بنابراین یه دختر یا پسر نباید بگه چون پدر و مادر بد عمل کردن پس من نمیتونم دیگه خوب باشم!
به هر جهت هر کسی زندگی خودش رو داره.
🚸این موضوع مجوز این نشه که فرزندان به هرزگی رو بیارن.
🌺 مبارزه با هوای نفس، بالاترین و موثرترین موضوع در رشد روحی انسان هست...
🔶 از همه چیز مهم تر
حتی از لقمه ی حلال...
💢 چه بسا یه مردی به فرزندانش لقمه حرام داده باشه، اما اثر مبارزه با نفسی که فرزندان میکنن حتی بر لقمه حرام هم غلبه میکنه.
یادتون باشه...
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5 🌷
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣6⃣ ✅ #فصل_پانزدهم 💥 بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یکدریکونیم مت
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣
✅ #فصل_پانزدهم
💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: « بچه به دنیا آمده؟! »
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمیدهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! »
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)! قدم، قدم! منم صمد! »
یکدفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! »
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا اینطوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! »
گفتم: « داشتم برفها را پارو میکردم، نمیدانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم. »
پرسیدم: « ساعت چند است؟! »
گفت: « ده صبح. »
💥 نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواباند. باورم نمیشد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چهکار کردی با خودت؟! میخواهی خودکشی کنی؟! »
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بیحس بود.
پرسید: « چیزی خوردهای؟! »
گفتم: « نه، نان نداریم. »
گفت: « الان میروم میخرم. »
گفتم: « نه، نمیخواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُلگز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. »
💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف میزد و دعا میخواند. میگفت: « یا حضرت زهرا(س)! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)! زنم را از تو میخواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. »
گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. »
گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. »
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بیحسی دستها و پاها و بعد خوابآلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان! چشمهایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! »
💥 نیمههای همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. میخندید و میگفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. »
مادر و خواهرها و جاریهایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را میبوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. »
💥 چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! »
خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. »
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. »
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسهای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، اینبار خوشقول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا میآمد، اینبار هم بدقول میشدم. »
💥 کاسهی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. »
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی میخواهی بروی؟! »
گفت: « مجبورم. تلفن زدهاند. باید بروم. »
گفتم: « نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد اینبار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. »
خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! »
گفتم: « صمد! جانِ من بمان. »
گفت: « قولت یادت رفته. دفعهی قبل چی گفتی؟! »
گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً اینبار یک هفتهای بمان. »
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: « نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همینطوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. »
التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان. »
🔰ادامه دارد...🔰
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌻خدایا
بدی حال ما را
بخوبی حال خودت مبدل کن ....🙏
خداوندا تنها مسیر آرامشم تویی...
💕شب بخیر همراهان همیشگی راز خدا🌙
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
سلام دوستان خوب رازخدا😊✋
#صبحتون_به_نور_خدا_بخیر✨☕😊🌸
سرتون سلامت💪
زندگیتون پرمهر💞
دلتون شاد😍
چهارشنبه تون آباد 🌸🍃
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 43 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #راز_خدا #مدیریت_رنج_ها 42 "علامتِ عاشقی" 🌺 یک عبد و بندۀ
* #لذت_آغوش_خدا.... * 44
💕◈•══•💞•══•◈🌷
#راز_خدا
#مدیریت_رنج_ها 43
🔶 کسی که عاشق خداوند متعال باشه، دوست داره در راه خدا سختی بکشه.
«علاقۀ به سختی کشیدن، علامتِ عاشقی هست».
⭕️ اما کسی که راهبرد رنج رو از زندگی خودش حذف کنه، عشق توی زندگیش نابود میشه...
دیگه زندگیش گرمایی نخواهد داشت...
🔹خود خداوند متعال هم برای هر کسی که بیشتر دوستش داشته باشه،
دستورات سخت تری میده. 😊
«این دستورات سخت، لذّت بیشتری به عبدِ عاشق میده...»
😌💖🌺
💖 مثلاً پیامبر اکرم (ص) از همۀ ما نسبت به خداوند متعال، عاشق تر بودند.
برای همین خداوند متعال نماز شب رو بر ایشون واجب کرد.
حضرت، دستورات سخت خداوند رو با عشق و لذّت تمام اطاعت میکردن...😌😊🌺
اما متاسفانه بعضی از افکار منحرف میگن دلت پاک باشه!
شما انگار هنوز درکی از عشق به خدا نداری!
#عاشق_واقعی
@razkhoda 💖