🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 104 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 از دلشوره داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درس
🌷 #دختر_شینا – قسمت105
✅ #فصل_نوزدهم
💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه میکردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. »
💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی میکردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغبهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش.
💥 صمد جلوجلو میرفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. »
راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظهی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
ادامه دارد...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌺 #دلتنگی_رازخدا 🌺
عزيزترين عزيز جان و دلم💖
هواي عاطفه دنيا ابري🌥 است،
دلم هواي پريدن🕊 به كوي تورا دارد😍
#سلام_امام_مهربانم 🌷
#آقای_دلتنگی 🌴
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت105 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دورتادور تابوت حل
🌷 #دختر_شینا – قسمت 106
✅ #فصل_نوزدهم
💥 💥 به باغبهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم. »
چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد. »
💥 صدای گریه و ناله باغبهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم.
من که اینقدر بی تاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند. »
💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونهی سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیهی بدنش سالمسالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانهی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. »
💥 میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم.
زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین.
ادامه دارد...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
👣 #نخستین_قدم_ها_برای_پاکی 👣
⛔ترک گناهان ?
عزیز شدن برای خدا😇
کسایی پیش خدا عزیز و به او نزدیکتر هستن که مطیعتر باشن😇،
🕋 خداوند در قرآن کریم فرموده:
✳گرامىترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست»(حجرات 13)
🔆فرد باتقوا به کسی گفته میشه که واجباتش رو خوب انجام بده و گناهان رو هم ترک کنه .بنابراین هرکسی توی این کارها موفق تر بود پیش خدا عزیز تر هست😊
#ادامه_دارد
🌸🍃 @razkhoda 🕊