🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ من از سنین جوانی برای هدایت جوانان محل و دوستانم خیلی وقت می گذاشتم. هیئت و برنامه های فرهنگی راه اندازی می کردیم تا بتوانیم در رشد معنوی جوانان تأثیر گذار باشیم.
در دوره جوانی کمتر از حالا احتياط می کردم. بارها مرگ را به چشم خود دیده بودم. دو بار نزدیک بود در سد درودزن استان فارس غرق شوم. یک بار کاملا مرگ را حس کردم. مریضی های سخت هم برایم پیش می آمد که فکر نمی کردم از آن مریضی ها نجات پیدا کنم، اما خداوند در حق من لطف کرد و جانی دوباره به من بخشید.
حداقل سه بار هم در سانحه رانندگی باید از دنیا می رفتم. یعنی هر کسی به صحنه تصادف نگاه می کرد، می گفت: تو چطور زنده ماندی؟ چطور هنوز سالمی؟
در بررسی اعمال، جمله ای دیدم که برایم جالب بود. نوشته شده بود: «جان در مقابل جان» به من فهماندند که تو در مسجد و هیئت
جان بسیاری از افراد را از اینکه آلوده به فساد و گمراهی و مواد بشوند نجات دادی، ما هم جان تو را در حوادث و گرفتاری ها حفظ کردیم.
حتی به من نشان داده شد که چون خالصانه برای خداوند وقت گذاشتی، ما هم به تو سفر اول کربلا را هدیه دادیم. یعنی همان سفر اول که باعث بخشش تمامی گناهان قبلی من شد. اینها همه از عنایات پروردگار به من بود.
آنجا معنای آیه «ان تنصروا اللّه ينصركم...» را کاملا متوجه شدم. شما (دین) خداوند را یاری کنید، خداوند نیز شما را یاری می کند. خدا به تعداد و نفرات ما کار ندارد. خداوند می خواهد که ماخالصانه وارد میدان عمل برای رضای خدا شویم. می خواهد که ما هر چه در توان داریم در راه او به کار گیریم. من این را فهمیدم که هر کسی برای حفظ کشور و نظام اسلامی قدمی بردارد، خداوند او را به بهترین نحو یاری خواهد کرد.
اصلا عامل بازگشت من به دنیا به و عمر دوباره من به همین دلیل بود. من خالصانه و بدون هیچ چشمداشتی به مأموریت رفته بودم.
📚 منبع: کتاب شنود
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست. یعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
اما باید طوری بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند. میوه هایی زیبا و درخشان.
من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید. اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟
یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم.
در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی می شود. اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. دیدم چمنها به حالت قبل برگشت.
📚 منبع: کتاب سه دقیقه در قیامت
@razmandegan_varamin