راز موفقیت
چ دختر زرنگی پیش رهبری😂
و همین طور مسلط به حرفش
ماشاءالله 😁💕
#لبیک_یا_خامنه_ای
•••┈❀🌸🦋❤️🦋🌸❀┈•••
💜ظهر قشنگتون آکنده از
🌿شادیهـای بـی پــایــان
💜عـمــرتــون جـــاویــدان
🌿امیدوارم خونه دلتون گرم
💜و کاسه عشقتون لبریز باشه
🌿ظهرتون به زیبایی این گلها
💜و نـگـاه خـــــدا هـمـراهـتـون
🌿ظهرتون زیبا و با طراوت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خوانندههای لسآنجلسی هم از فحاشی دوستان خود بینصیب نماندند: «بیشرف»
🔺دو خواننده لسآنجلسی که تلاش میکنند خود را فعال سیاسی هم نشان دهند، در استرالیا طعم ادبیات و خشونت همکیشان خود را چشیدند.
🔸«گوگوش» پس از کنسرتش در سیدنی، با جمعیتی از هممسلکانش روبهرو شد که بر سرش فریاد میزدند: «خجالت بکش بیشرف!»
🔸این ادبیات فاخر (!) در اعتراض مدنی (!) به این مسئله بود که چرا کنسرت برگزار کرده است.
🔸«ساسان حیدری» (ساسی مانکن) که برای برگزاری کنسرت روی استیج رفته بود با شعار «بیشرف» هواداران روبهرو شد و کنسرت خود را نیمهتمام گذاشت.
✅ #به_اشتراک_بگذارید
☑ برای پیوستن به کانال روی لینک بزنید👇
🔰 eitaa.com/joinchat/1246953475Cf749f8ac9b
حتماعضوشوید👆
🌸🍃
🍃
🔖تداخلات داروهای شیمیایی و سنتی را جدي بگيريم.
🎥دکتر غزاله حیدری راد (متخصص طب ايراني)
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
📚پادشاه و هفت فرزندش
پادشاهى بود هفت زن داشت اما هيچکدام از آنها فرزندى نزائيده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مىتواند زنهاى او را معالجه کند. به شرط آنکه پس از آن يک نانِ هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود. اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش، هفت سيب قرمز به او داد تا هرکدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيبشاه را خوردند، زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد، دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود. کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هرکدام از زنها يک پسر زائيد. اما زن هفتم پسرش از پائينتنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را بهجاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند. روزى پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کن. پادشاه گفت: او ديوى است که هر سال، گلههاى مرا غارت مىکند. پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او.
رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مىکردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مىخواهيد به سلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورىکه هيچکدام زخمى نشوند، از يکديگر جدا کنيد. پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مىکردند.
ديو، که بوى پسرها به مشام او خورد، به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو. من هم مىروم به هفت تو. اگر آدمىزاد سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند. گفت: باد مياد، باران مياد، شش نفر به جنگ ما مياد، ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ پيرزن گفت: شيرين. ديو گفت: بگذار داخل شوند پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانى هستند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شدهاند. پسر هفتم پادشاه يعنى پسر يا خروسى پا وقتى خبر را شنيد از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد، کيسهاى زر را به او داد و رونهاش کرد. خروسپا، در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعهاى ديو. پيرزن او را ديد گفت: باد مياد، باران مياد، خروسپا، به جنگ مياد! ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ جادوگر گفت: تلخ! ديو گفت: من به هفت تو مىروم. اگر سراغ مرا گرفت بگو خانه نيست. خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد جاى پنهان شدنِ ديو را بگويد. بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا، با نصف بدن آدم آنها را نجات داده باشد. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا، آنها را از هم جدا کرده بود، از دور ديد که شش برادر چه کردند، آمد سر چاه، سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروسپا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. گاو برگشت در اين موقع درويشى آمد و به خروسپا گفت: من همان قوچ سفيد هستم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن. خروسپا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد. ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمىزاد شده است اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد. به شهر رفت و بهطور ناشناس در جشنى که پادشاه به خاطر برگشتن شش پسر او برپا کرده بود شرکت کرد. شش برادر داشتند دربارهٔ جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مىگفتند که خروسپا، طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود درآورد. پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون سلطان پير شده بود پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي، اشک شادى باشد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹تلنگر
تک تک رفتارات، کوچک یا بزرگ
روی کل دنیا تاثیر میذاره...
یه لبخند درست یا اشتباه
یه جمله درست یا اشتباه
یه نگاه درست یا اشتباه
یا...
هرچند کوچک و لحظه ای
میتونه کارهای بزرگی انجام بده...
اگه دقت کنی همه آدما زنجیر وار به هم متصلن!
یه حرکت تو کل زنجیر رو تکون میده
حتی اگه خودت نفهمی...
پس حواست باشه چه حرکتی میکنی!
بزرگی را گفتند
راز همیشه شاد بودنت چیست؟
گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است، نگرانش نیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم
همراه؛ میخواهی خدا،
دنیا میخواهی؛ عبرت از گذشتگان،
رفیق میخواهی؛ نویسندگان عمل،
کسب میخواهی؛ عبادت خداوند،
مونس میخواهی؛ قرآن،
موعظه میخواهی؛ مرگ،
و اگر مرگ کفایت نکرد،
آتش جهنم حتما کفایت میکند...‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه بخند...
🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرافت یعنی...
🌴🔷🌴