🔷 #زندگی_بهسبک_شهدا
💖جواد به خانواده عشــق میورزید
و شماره همسـرش را در گوشی
به ۷۲۱ ذخیره ڪرده بود،
می گفت فلسـفه این شماره اینه ڪه
در هفت آســمان و دو عـالم
یڪ نفر همسـر من نمیشه..
مدافـــع حــــرم🔻🔻
#شهیـــدجــــوادمحمـــدی🌷
یـادش بـا ذڪـر صـلـوات 🍃🌸
@refigh_shahid1
💢من قراره شهید بشم...
🔹آموزشیش که تموم شد رفت پیش امام جمعه روستامون حاج آقا بنی اسد. به حاج آقا گفته بود: حاجی من دارم
میرم مرز، این رفـتنم برگشتنی نداره ، من قراره شهید بشم هر وقت پیکرم رو آوردن برام روضه حضرت علی اکبر(ع)
رو بخون.
🔹 حاجی بهش گفته بود: خدا نکنه سالم میری سالم هم برمیگردی. میلاد حاج آقا رو برد مزار روستا اونجا قبری رو نشون حاج آقا داد و گفت بعد از
شهادتم همین جا خاکم کنید.حاجی خیلی تعجب کرده بود.
🔹میلاد ولـی پور نوزدهم آبان 96 در شـــهر مهرستان بر اثر مبارزه با قاچاچیان به درجه رفـیع شهادت نائل گردید
┄┅═══❉☀❉═══┅┄
➬ @refigh_shahid1
┄┅═══❉☀❉═══┅┄
••••
#دلانهـ♥️
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ
إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
انبیا/۸۷
ازناامیدۍدرهرجایۍ
مۍشودبہخداپناهبرد،
حتۍازتاریڪےشڪمنهنگ...
#خدا🦋
@refigh_shahid1
سلام خدمت همه بزرگواران..
ببخشید امشب بحث نداریم😊
ان شاءالله فرداشب با تمام قوا..🌹
تشکر
یازهرامادر
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#ازنسل سوخته قسمت شصت و سوم: شانه های یک مرد دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه
#ازنسل سوخته
قسمت شصت و پنجم: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ...
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بلافاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ...
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ...
تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین ...
عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ...
اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ...
🍃🌹 @refigh_shahid1
#ازنسل سوخته
قسمت شصت و ششم: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ...
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ...
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ...
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
🍃🌹 @refigh_shahid1