خاطرات شهید...
از طرف برادرعلیرضا ایزدجو و دوستان تقدیم به برادر مرتضی فدائی رفیق شهید مهدی زین الدین
#اعضا_کانال
خاطرات شهید زین الدین از زبان سردار علی حاجی زاده( یکی از فرماندهان خط شکن لشکر علی ابن ابیطالب قم و همرزم شهید)🌷🌷
*حرف حساب**
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچههای زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خومانی با او صحبت میکرد. نمیدانستم حرف هایشان درباره چیست.
آن برادر هم دائم تندی میکرد و جوش میزد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش میکرد. یکهو دیدم این برادر تُرک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درمیآورد؛ گرفت جلوی شهید زین الدین و باعصبانیت گفت: حرف حساب یعنی این!!.. وچاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی میخندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.
ظاهراً این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی میخواست مسائلشان را رفع ورجوع کند.
بعد ها شهید زینالدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!!.
خاطره(🌹🌹)
📖خاطرات متفاوتی از شهید مهدی زین الدین🌷
* آن گریه شگفت*
پیش از عملیات خیبر،باشهید زینالدین وچندتا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید ازمنطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد میشدیم، آقا مهدی گفت: خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟؟
گفتیم: مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را میکنند.
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقامهدی گفت: هرکس هرغذایی دوست داشت سفارش بدهد.
بچه ها هم هرچی دوست داشتندسفارش دادند. بعدرفتیم بالا، نماز جماعت خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقامهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی ازمردم و رانندهها هم درحال غذا خوردن وگپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهایشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درکنمیکردند، توی دلشان میگفتند مردم چه بچه بازیهایی در میآورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمیرود آن اشکها وگریه ها و "الهی العفو" گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را میلرزاند.
شهید زینالدین توی حال خودش داشت میآمد پایین.شبنم اشکها بر نورانیت چهرهاش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلمگفتم: خدایا!این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه ومسجد ومهمانخانه نمیشناسد!.
غذا که رسید،منتظر بودم ببینم آقامهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه میکردم؛ یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند.خیال کردم شوپ چاشنی پیش ازغذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن...
از غذاخوری که زدیم بیرون آقا مهدی گفت: بچهها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود.
خاطره(🌹)
* پلوخور**
شهید زین الدین علاقه عجیبی به بسیجیان داشت و شوخیهایش با آنان از همین عشق نقرط صورت میگرفت.
او به بچههایی که خوب به خودشان میرسیدند وحسابی غذا میخوردند، میگفت: پلوخور!!
یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچهها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخور ها هم بود. آقامهدی با بچهها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شروع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارهی آقا مهدی همه بچهها یکهو با صدای بلند گفتند: یا.......علی!..
بنده خدا گه کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود، بیاختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجب خندهاش گرفت!
خاطره(🌹🌹🌹)
* شهادت شهید زین الدین تعبیر خواب یکی از همرزمان ما بود**
۴۸ساعت قبل از شهادت مهدی زین الدین با ماشینی که به دستور وی از لجستیک لشگر به بنده واگذار شده بود با شهید به مقر لشگر در سردشت آمدیم و شب را باهم سپری کردیم؛ فردای آن شب شهید زین الدین از بنده کلید ماشین را خواست؛بنده به شهید گفتم:این ماشین هم مثل موتور شهید همت در جزیره مجنون نشود.
وی به ماجرای موتور شهیدهمت اشاره کرد وگفت: در جزیره مجنون یک موتور داشتم وآن را دراختیار هیچ کسی قرار نمیدادم؛ شرایط به همین منوال گذشت تا اینکه در عملیات خیبر در جزیره مجنون متوجه شدم که موتور نیست.به نزد شهید زینالدین رفتم؛ شهید به من گفت: نگران نباش، حاج همت به موتور احتیاج داشت به همین دلیل از من خواست که آن موتور را به او بدهم ومن هم نتوانستم حرفش را رد کنم.
ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که حاج همت براثر اصابت خمپاره روی موتور به شهادت رسیده است.
ادامه👇👇👇👇👇
با درخواست شهید زین الدین کلید ماشین را به او دادم و خودم به مهاباد آمدم. نصفه شب یکی از بچههای شاهرود خوابی دیده بود که رژیم بعث لشگر را بمباران کرده است و همه بچهها ایستاده اند و قلب هایشان آتش گرفته است.
صبح آن روز به سراغ یکی از بچههایی که تعبیرخواب میدانست، رفتیم و اوگفت: قرار است بلایی به سر لشگربیاید بروید صدقه جمع کنید و دعای رفع بلا را بخوانید...
کمتر از چندساعت متوجه شدیم که شهید زین الدین و برادرش مجید در همان ماشینی که ۲ روز قبل از بنده تقاضا کرده بودند به شهادت رسیدند و خبر شهادت مدی زین الدین تمام قلب ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبیر شد.
خاطره(🌹🌹🌹🌹)
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️دلخوشم به این 36 ثانیه
#حدیث_دلدادگی رو حتما ببینید☘
#کانال_رفیق_شهید
@refigh_shahid1