#قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت به وقت کربلا
بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ...
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ...
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...
🍃🌹 @refigh_shahid1
#قسمت پنجاه و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: محشری برای بی بی
با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...
کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...
با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ...
مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ...
کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...
با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
🍃🌹 @refigh_shahid1
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
#ماجرای.این.عکس.چیست؟
سمت راست: شهید حجت مقدم
نفر وسط: آقا عطا
سمت چپ: شهید مالک اوزمچلویی
شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱؛ عملیات بیت المقدس ۲
اما ماجرای عکس:
❄️زمستان سال شصت وشش عملیاتی به نام بیت المقدس دو در منطقه غرب کشور در کردستان صورت می گیرد در ساعات ابتدایی بامداد اول بهمن طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی #ماووت عراق و در جنگ روبرو توسط تیر بار عراقی در تاریکی شب این دو شهید بزرگوار به شهادت میرسند
همرزمان این شهدا این عزیزان رو زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه می مانند تا حتما دوستانشون رو برگردونن...
روزها به خاطر داشتن دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی شب و در اون برف و سرما و کوهستان، شهدا رو روی دوششون حمل میکردن...
سه.شبانه.روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن که اونجا این عکس و چند تا عکس دیگه به یادگار می مونه...
🥀 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
@refigh_shahid1
سلام..
این هشتگ تمام صحبت هایی که ما تو این 58شب کردیم..
هر کدوم رو دوست داشتید دوباره بخونید فقط کافیه بزنید روشون ممنونم..
#رفیق_شهید_1
#رفیق_شهید_2
#رفیق_شهید_3
#رفیق_شهید_4
#رفیق_شهید_5
#رفیق_شهید_6
#رفیق_شهید_7
#رفیق_شهید_8
#رفیق_شهید_9
#رفیق_شهید_10
#رفیق_شهید_11
#رفیق_شهید_12
#رفیق_شهید_13
#رفیق_شهید_14
#رفیق_شهید_15
#رفیق_شهید_16
#رفیق_شهید_17
#رفیق_شهید_18
#رفیق_شهید_19
#رفیق_شهید_20
#رفیق_شهید_21
#رفیق_شهید_22
#رفیق_شهید_23
#رفیق_شهید_24
#رفیق_شهید_25
#رفیق_شهید_26
#رفیق_شهید_27
#رفیق_شهید_28
#رفیق_شهید_29
#رفیق_شهید_30
#رفیق_شهید_31
#رفیق_شهید_32
#رفیق_شهید_33
#رفیق_شهید_34
#رفیق_شهید_35
#رفیق_شهید_36
#رفیق_شهید_37
#رفیق_شهید_38
#رفیق_شهید_39
#رفیق_شهید_40
#رفیق_شهید_41
#رفیق_شهید_42
#رفیق_شهید_43
#رفیق_شهید_44
#رفیق_شهید_45
#رفیق_شهید_46
#رفیق_شهید_47
#رفیق_شهید_48
#رفیق_شهید_49
#رفیق_شهید_50
#رفیق_شهید_51
#رفیق_شهید_52
#رفیق_شهید_53
#رفیق_شهید_54
#رفیق_شهید_55
#رفیق_شهید_56
#رفیق_شهید_57
#رفیق_شهید_58
ماروهم دعا کنید..☺️
یازهرامادر..
@refigh_shahid1
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
سلام.. این هشتگ تمام صحبت هایی که ما تو این 58شب کردیم.. هر کدوم رو دوست داشتید دوباره بخونید فقط کا
سلام عزیزان اونایی که میگفتن این لیست براشون پاک شده دوباره سنجاق کردم❤️ دیگه پاک نکنید سنجاقو 😕
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا فاطمه بنت الحسین علیه السلام
سفرهٔ خانم رقیه سلام الله علیها
روز ولادت در حرم مطهر ایشان
☘☘☘
سلام
ان شاءالله ساعت ۰۰:۰۰ با وضو کانال باشید..
ادامه بحث ازدواج موضوع امشب محفلمون هست..😊..