eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
429 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌بعضےهاوقٺےمـےروندآن‌قَدر،، مـےخورد.. دَر اش‌نوشٺه بود : " فقط‌هَفٺ‌ٺانمازغفیله ام‌قضا شده‌لطفاًبرایم‌بخوانید! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @refigh_shahid1 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خیلےها گفتند: شهـــدا شرمنده ایـــم🌸 خیلےها شنیدند: شهـــداشرمنده ایــــم🌸 خیلےهاهم نوشتند:شهـــداشرمنده ایــــم🌸 همہ و همہ شرمنده ایــــم🌸 اما نمےدانـــم چــند نفر سعے داریـــم از این شرمندگےخـــارج شویـــم!؟! 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @refigh_shahid1
حق الناس‌ یعنے من ‌گناه‌ ڪنم دیگران تو حسرت‌ ظهور آقا باشن ... 😞 @refigh_shahid1
‌ بعد ازخواندن هردو رَڪعت نمازشب، مۍخوابید و بیدار میشد تا دو رَڪعت دیگر بخواند. از او سوال شد... چــــرا؟ گفـــت: " نَفْــس" را باید رنج داد تا پاڪ شود:) +شهید پلارڪ 🕊 🌷••• 🌷 •|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|• 🌺🍃 @refigh_shahid1
چه زیبا «شهادت» ... به پایتان پیچید در این دنیا ، نگذاشتید دنیا پاپیچتان شود ...
یعنی فکه، یعنی کانال، یعنی ، یعنی رمل رمل یعنی یک قدم جلو، سه قدم عقب ! یعنی غربت یعنی ابراهیم یعنی ... 🍃 چه نامم تو را... ❤️ 🍃🕊@refigh_shahid1
••♥️•• ✅شهیدی ڪه بعد از شهادت شخصی را ڪه منڪر اهل بیت بود را برای نماز شب از خواب بیدار کرد😳‼️👇👇 :🌼 یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یڪ یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینڪه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه می‌ڪرد💔😞 او تعریف می‌کرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچه‌ای پاک و طاهر بودم و قرآن‌خوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم🙂 به سبب آشنایی با دوستان از راه به‌در شدم و 17 سال خدا و ائمه را شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است  اسم من بود بعد از آنڪه آن اتفاق برایم افتاد یڪ اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون ڪرده بودند😞 یڪ شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا می‌زند 😳«حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,😐دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یڪ ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان»😊✋🏼 این را ڪه گفت بلند شدم و چهره‌اش به دلم نشست🙂❤️ 10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم ڪه بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم😍💔 آن جوان می‌گفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته ڪه با همه آن دوستانم قطع رابطه ڪردم و از همه گناهانم توبه ڪردم و به خاطر توبه‌ام و مال‌های حرامی ڪه ڪسب کرده بودم, تمام زندگی‌ام را فروختم تا مال‌های حرام از زندگی‌ام بیرون برود💔 و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یڪ رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.🙂 🦋 🎉 🌿•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @refigh_shahid1
[ اللّهم اِنْ یَکُنِ النَّدَمُ توبةً اِلیکَ فَأنَا اَنْدَمُ النادِمِین...🦋] ای خدای مهربان من، اگر پشیمانی در پیشگاه حضرتت است، پس من از همه پیشیمان‌ترم...! 🍃
دوستان عزیز و بزرگوار "سلام" با توجه بنا به در خواست زیاد دوستان برا اینکه چند کتاب معرفی کنیم فعلا از همین کتاب ها برا خودسازی خودمون استفاده کنیم بهتره:.. کتاب های پیشنهادے: ۱.چشمان‌بےقرار [دلنوشته مهدوے] ۲.ذوالفقار [خاطرات سردار سلیمانے] ۳.وصیت‌نامه‌های‌شهدا ۴.آشتی‌باامام‌عصر [دلنوشته‌مهدوے] ۵.رستاخیر [احادیث‌وآیات‌قیامت،همراه‌عکس] ۶.پسرک فلافل فروش[شهید محمد هادی ذولفقاری] ۷.ز مُلک تا ملکوت [از سری کتاب های اخلاقی آیت الله حق شناس] ۸.چند جمله برای دل تو داداش جون[از سری کتاب های آیت الله حق شناس] ۹.منهاج الکریم [ دست نوشته های عرفانی آیت الله حق شناس]
در سال 1342در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود رضا ابوحاجی خیلی باایمان بود هیچگاه نماز جماعتش ترک نمی شد و همیشه در مسجد شرکت می کرد و شبهای سه شنبه با پای پیاده به جمکران می رفت یک بار گفتم مادر حاجتت چیست که سه شنبه ها جمکران می رویگفت من حاجتی ندارم ولی وقتی 40 نمازش به اتمام رسید خبر شهادتش را برایمان آوردند.
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت پنجاه و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: ساعت به وقت کربلا بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخ
پنجاه و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: تلقین با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ... - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ... یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ... بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ... میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ... 🍃🌹 @refigh_shahid1 پنجاه و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: بزرگ ترین مصائب حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد ... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن... این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ... البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ... بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد ... خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ... نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ... آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ... از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا زد ... حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ... هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ... اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ... من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ... 🍃🌹 @refigh_shahid1