🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱۲۰ـفحه 📚
________________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
#سَلاٰمٌعَلۍٰابرٰاهیٓمْ🌱
چـھ طراوتۍ دارد این جھآن ...
ۅقتۍ طُ صُبح مرآ بہ خیر میڪنۍ 🌹
#حضرٺدِلبَرسلآم💌🌿
#ࢪفیقشھیدمابراهیمهادے♥
_______________________
🍃•|@Refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱✨ پارت۲۱📚 <<والیبال تک نفره>> بازوان قوي ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان د
#سلامبرابراهیم۱✨
پارت۲۲
<<والیبالتکنفره>>
ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آن ها نشان داد . تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم .
آقای داودی گفت : چند تا از بچه های هیئت والسبال تهران با ما هستند . نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه ؟
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد . پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند ، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل . تعداد زیادی هم تماشاگر بودند .
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالازده و زیر پیراهنی مقابل آن ها قرار گرفت . به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد . بازی آن ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد . بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند .
آن ها باورشان نمیشد یک رزمنده ساده ، مثل حرفه ای ترین ورزشکار ها بازی کند .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#شَهیدٰانِھ 🌱
شفاعت ڪن محبّانت رٰا
ڪِھ سخت محتاج شفاعتیٓم ...
#شهیدابراهیمهآدی ❤
#نمازاولوقت_شهدا🌹
داشتیم می رفتیم اهواز .اذان می گفتند.
گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .»
کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت .
خندید و گفت :
« اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»
#شهیدمھدۍباڪرے❤
#الٺمآسدعآ 🌱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــی
پارت سی و شش
- هانیه :
مامان بالای سرم داشت گریه میکرد و بعد چند دقیقه رفت و با یکی دوتا دکتر برگشت …
دکتر ها ازمن سوال میکردند
اسمم یادمه؟
اشاره میکردند به مامانم و میگفتند میشناسمش یا نه ؟!
وقتی مطمعن شدن که عقلم سرجاشه
گفتند که :
یکی من را هُل داده و یکی از پاهام شکسته
چندساعتی بیهوش بودم و نگران بودند که نکنه سرم هم به کنار جدول برخورد کرده باشه و ضربه مغزی شده باشم
ولی گفتند که چیز مهمی نبوده یکم باید رعایت بکنم✋🏻 و از پای گچ گرفته شده مراقبت بکنم
بعد از رفتن دکترها مامانم امد کنارم…
شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن
میگفت که من چند ماه زودتر دنیا امدم برای همان ریه ها و معده ام خیلی مریض بوده
میگفت که وقتی دنیا امدم تا چند وقت یک پایشان خانه بوده یک پایشان بیمارستان"
تا اینکه مادر بزرگم من را نذر حضرت زینب میکند
، خانم کمک میکند و شفا پیدا میکنم
مامانم میگفت:
من فقط یک بچه دارم تا به این سن برسم خیلی اذیت شده
میگفت وقتی عمو به بابا زنگ زده
یاد بچگیت افتادم و با خودم گفتم هانیه را دوباره از دست دادم
توی راه تا وقتی برسیم با حضرت زینب حرف میزدم
میگفت :
به خانوم زینب گفتم شما شاهد بودی، مادر دختر ها در کربلا چه حالی داشتند
خودت دخترم را بهم برگردان
----
دکتر ها احتمال داده بودند که ضربه مغزی شده باشم چون گفتم که به کنار جدول برخورد داشتم
وقتی عکس برداری میکنند و آزمایشات انجام میشود
به این نتیجه میرسند که احتمالشان صفر درصد بوده و یکم به کمرم ضربه وارد شده
نیم ساعت بعد بابا هم وارد اتاق شد
دیگه سرد نبود انگار این ماجرای پارسا واسطه آشتی ما شده بود!
حالم را پرسید وقتی هم عمو امد
عصبی دستش را گرفت و برد بیرون
چندتا پلیس هم امدن سوال میکردند
- اون موقع شب کجا بودید؟
- این آقا پسر را میشناسید؟
- نسبتتون چی بود؟
- پدر و مادرتون اطلاع داشتند؟
و……
نویسنده ✍ : #الفنـور_هانیهبانــو