eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
363 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ بــہ نـیّـت‌ برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹 ۱۷٤ـفحه 📚 ____________________ 🍃| ࢪفیق‌شہیدم‌ابراهیم‌هادے| 🍃
نگاهم‌کن . . .✨💛 <•@refigh_shahidam•>
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 تاثیر‌کلام چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت . یکی از دوستان به من گفت : فردا با ابرا
۱📚 تاثیر‌کلام گفتم : هیچی ، دارم حگم انفصال از خدمت می‌زنم . پرسید : برای کی!؟ ادامه دادم : گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه خیلی زننده به محل کار می‌یاد . برخورد‌های خیلی نامناسب با کارمندها مخصوصاً خانم‌ها داره . حتی گفته‌اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره . تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را می‌نوشتم . گفتم : حتماً یک رونوشت برای شورای انقلاب می‌فرستیم . ابراهیم پرسید: می‌تونم گزارش رو ببینم؟ گفتم : بیا این گزارش ، این هم حکم انفصال از خدمت! گزارش را با دقت نگاه کرد . بعد پرسید : خودت با این آقا صحبت کردی؟ گفتم : نه، لازم نیست، همه می‌دونند چه جور آدمیه! جواب داد : نشد دیگه ، مگه نشنیدی فقط انسان دروغگو ، هر چه که می‌شنود را تأیید می‌کند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ 📿﴾ السلام‌علیڪ‌یا‌اباٰعبدِالله🖤 •۩| زیارت عاشورآ بھ‌نیّت❤️ •‌°🌱|@refigh_shahidam
🕊💚 پروردگارا !من وخانواده ام را تنها گروندگان به من هستند از وزر و وبال آنچه این مردم انجام می دهند رهایی بخش . شعراء/۱۶۹🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خوابش را دید و گفت: چگونه توفیقِ شهادت را پیدا کردی؟! گفت: از آنچه دلم می‌خواست گذشتم🕊... 🌱| @refigh_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت هشتاد و هفت - عمو هانیه (سیاوش): از خانه هانیه و محمد که برمیگشتیم با خنده به زنم گفتم: معلوم نیست چی ریختن داخل مخ این دختر مغزشو شست و شو دادن باور کن سید کیلو چنده بابا پسره برای من جدم جدم اهل بیت اهل بیت میکرد این ها اصلا معلوم نیست با خودشون چند چند هستند با غر غر خوابیدم یک صحنه خیلی قشنگی بود من داشتم از بالا میدیدم مثل یک پرنده. . . یک مکعب طلایی که دور تا دورش گل های رنگ رنگی بود راه برای من باز شد نزدیک مکعب طلایی شدم قشنگ معلوم بود شش تا گوشه داشت این مکعب. . . به من گفتن اینجا کربلاست رفتم جلو تا مثل بقیه آدم ها دستم را به این مکعب بزنم یک آقایی در باز شد و بیرون اومد همه افرادی که داشتن دور این مکعب راه میرفتن این آقا بهشون خوش آمد میگفت این آقا اومد سمت من توان اینکه سرم بالا بیارم نداشتم و فقط زمین نگاه میکردم به من گفت : خوش اومدی پرسیدم شما کی هستید گفت من حسین همه ام ! خیلی تعجب کرده بودم بعد هم یک گل از کنار همون مکعب شش گوشه به من دادند . . . از خواب بیدار که شده بودم توی ذهنم دائم صحبت های اون آقا مرور میشد به من گفت : من حسین همه هستم یعنی امام حسینی که محمد میگفت منظورش بود نگاه کردم به ساعت اول فکر کردم که همه چیز واقعیت بوده بعد گفتم نکنه من مرده ام گوشی برداشتم و زنگ زدم به محمد 🚶‍♂ دو سه تا بوق خورد صدای خسته محمد توی گوشی پیچید : +جانم آقا سیاوش ؟ -محمد تو گفتی اسم جدت چی بود؟ +با تعجب شدید گفت :بلــه!؟ + امام حسین ، چطور ؟ - یعنی تو پسر امام حسین حساب میشی؟ + ما که در این حد نیستیم ولی چون سید هستیم میشه اینجوری هم گفت با گریه به محمد گفتم -رفتی شکایت من و کردی!؟ بیچاره میگفت الان نصف شبه من برای چی باید برم از شما شکایت بکنم جرمم نکردید اخه چرا باید شکایت بکنم؟🌱 همه خوابی که دیده بودم تعریف کردم محمد هم داشت گریه میکرد خیلی حالم بد بود فقط گفتم : - من حالم خوب نیست محمد یک سوال میکنم راستش بگو بعد هم قطع میکنم من توی خواب یک مکعب شش گوشه دیدم اونجا کجاست؟ محمد گفت : بهش میگن ضریح ، ضریح و یا مزاری که امتم حسین داره شش گوشه است ---- خیلی ناراحت بودم تا صبح نتوانستم بخوابم با خودم میگفتم ای کاش به محمد این حرف هارا نمیزدم... صبح اول وقت قبل از اینکه برم سرکار یک جعبه گل سفارش دادم تا در خانه هانیه و محمد بفرستند بعد هم به محمد پیامک دادم که چجوری میتونم برم همون شش گوشه؟ چند ساعتی گذشت محمد جواب پیامک داد : + سلام آقا سیاوش زحمت کشیدید ممنون بابت گل ، راضی به زحمت نبودیم اگه بخواید برید کربلا باید یا زمینی یا هوایی برید اول نجف خونه پدر امام حسین بعد هم با کاروان میرید کربلا اگه میخواید من یک کاروان هماهنگ بکنم شما برید؟ --- سیاوش: ب؟ از سرکار خانه آمدم و با عجله چمدان بستم به همسرم و نیلی هم گفتم : سریع لباس هایتان را جمع بکنید میخوایم بریم کربلا خیلی متعجب بودند محمد زنگ زد و گفت که دو روز دیگه صبح زود فرودگاه امام خمینی کاروان منتظرتون هستند! چون به تازگی رفته بودیم ترکیه پاسپورت داشتیم ---- - هانیه: شب تلفن محمد زنگ خورد چون میدانستم بیدار نمیشه دیگه تلاش نکردم همون اول جیغ زدم تا محمد از خواب پرید و تلفن برداشت.. محمد گفت که عمو میخواد با خانواده بره کربلا خیلی خوشحال شدم و گفتم خداروشکر ... صبح هم برای محمد گل فرستاده بود خیلی عجیـب بود اما سوال نپرسیدم شاید چیزی شخصی بین عمو و محمد باشه! بالاخره هرکس یک حریمی داره دیگه محمد با تربت هایی که از کربلا آورده بود سمت محل کارش رفت ظهر با ریحانه رفتیم بیرون درمورد رشته ادبیات فارسی یکم حرف زدیم دانشگاهی که قبول شده بودم رفتیم دیدیم ثبت نام و کار های اولیه لازم انجام دادیم.... محمد دوروز دیگه میگفت سالگرد دوست شهیدش هست و درگیره من هم از روی دلتنگی اومده بودم خانه مامان و بابا یک بار دیگه توی این یک هفته کتاب سلام بر ابراهیم خواندم صفحه آخر یک برگه برداشتم و نوشتم : هر اتفاق ناممکنی با توسل ممکن میشود توسل و توکل یعنی پارتی بازی ..(: برنده کسی هست که فهمیده باید تسلیم خدا باشد ابراهیم تو برنده شدی چون واقعا تسلیم خدا بودی! و من همه این مدت داشتم با کسی که برنده شده است مسابقه میدادم(: برگه را اخر جلد کتاب گذاشتم یاد گذشته افتادم اوایل با ابراهیم رقابت میکردم توی روز اگه من کار خوب میکردم میگفتم تا اینجا بازی به نفع من اگه کار نادرستی میکردم یک گل برای ابراهیم حساب میکرد ابراهیم برده بود چون تسلیم خدا بود و خدا را ترجیح داد به بقیه آدم ها! این یک برد بود ! عمو سیاوش هم رفت کربلا خب من که گفتم ←اتفاقا حسیــن ڪشتـی نجـاته→ نویسنده ✍ |