‹بـســمربّالخـٰالقالمـهد؎(عـج)...!✨
#جمعههایصلواتی💙
خدایا! رحمت بیکرانت و درود
فرشتگان و فرستادگانت را بر
محمّد و خاندان محمّد قرار ده.
تایک سال بر او گناهى نوشته نشود.
مجموعهصلواتگفتهشده598٬201
جهتشࢪکتدࢪختمصلوات✨📿
تعـدادصلواتهایڪہمیفرستیدبهآید؎
زیࢪاࢪسالکنید👇🏻
🆔@Y0hosin313
یااللہیارحمانیارحیمثبتقلبےعلےدینڪ
#پیامِ_شما ✨
• سهم ما :
۱۴ صلوات به نیت شهید ابراهیمهادے
جهت حل مشکل این بزرگواران ان شاءالله .
°•🌱|@refigh_shahidam
#عنایاتهادی
سلام
نماز صبحم قضا می شد از خدا خواستم راهی برایم باز کند
خود را جریمه کردم روزی ده هزارتومان فایده نداشت هر چه توسل کردم نشد اما
هرشب که یک صفحه از کتاب شهید ابراهیم هادی را می خوانم برای نماز صبح بیدار می شوم از نیم ساعت به اذان مانده
بیدارم ولی هرشبی که نخوانم نمازم قضا می شود
از عنایت شهید است
از ایشان می خواهم که همسری لایق وبا ایمان نصیب همه جوانها ودختر من هم بکند
به برکت صلوات بر محمد وال محمد
°•🌱|@refigh_shahidam
گمنامـےراانتخابکردهای
کـھقیدزمانومکانـےدرکارنباشد..
تادلھاراهرکجاڪھباشندگردخود
جمعکنـے :))♥️
#ابراهیمجانِمـٰا🌻
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
گمنامـےراانتخابکردهای کـھقیدزمانومکانـےدرکارنباشد.. تادلھاراهرکجاڪھباشندگردخود جمعکنـے :))♥️
|•سلامبرابراهیم•|
مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10
مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را
نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در
را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش
را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين
خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از
ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.
خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم .
دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي
ِ پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم
خوشحاليم را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
رفتيم داخل ميدان غياثي) شهيد سعيدي( بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر
بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم
شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي.
#اینحکایتادامهدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚