azan-Ebrahim.hadi_.mp3
5.58M
صداےملڪوتۍاذانِ •شھیدابراهیمهادے
#اشْھَدٌانَّمٌحَمَّدرَسوٌلالله 💚✨
.
#اذان_ظهروعصر 🌙
°•🌱|@refigh_shahidam
#پیامِ_شما ✨
• سهم ما :
۱۴ صلوات به نیت شهید ابراهیمهادے
جهت حل مشکل این بزرگواران ان شاءالله .
°•🌱|@refigh_shahidam
#بسـماللهالـࢪَّحـمٰـنالـࢪَّحِـیـمْ 🌱
*ختم کل قرآن کریم*
نیتتعجیلدرفرجصاحبزمان(عجالله)
و برای شادی روح همه مرحومین
وتازهگذشتهازبستگانمجموعه🖤
🕊برایشادیروحشهداوشهدایگمنام
و همه اموات🕊
🔸مهلت قرائت تا فرداشب🔸
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿
جزء ۱.✅
جزء ۲.✅
جزء ۳.✅
جزء ۴.✅
جزء ۵.✅
جزء ۶.✅
جزء ۷.✅
جزء ۸.✅
جزء ۹.✅
جزء ۱۰.✅
جزء ۱۱.✅
جزء ۱۲.✅
جزء ۱۳.✅
جزء ۱۴.✅
جزء ۱۵.✅
جزء ۱۶.✅
جزء ۱۷.✅
جزء ۱۸.✅
جزء ۱۹.✅
جزء ۲۰.✅
جزء ۲۱.✅
جزء ۲۲.✅
جزء ۲۳.✅
جزء ۲۴.✅
جزء ۲۵.✅
جزء ۲۶.✅
جزء ۲۷.✅
جزء ۲۸.✅
جزء ۲۹.✅
جزء ۳۰.✅
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿
🔸لطفا جزء مورد نظر را اعلام بفرمایید.🔸
↯↯↯
🆔@Y0hosin313
اجرکمعندالله💫
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
✨مسابقه،مسابقهعکاسی✨ شرایط⬇️ ۱-شرکتدرراهپیمایی۲۲بهمن ۲-عکسگرفتنازمحلشرکتخود ۳-عکسهایخود
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عکس های بسیار زیبا #ارسالی_شما
با تشکر از همراهی تون🌸
#مسابقه_۲۲_بهمن🇮🇷
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم سنگر خارج شديم. رفتيم پيش ابراهيم كه داخل يكي از سنگرها خوابيده بود. تمام هجده اس
#سلامبرابراهیم
هماهنگي و توجيه بچههاي لشگر بدر به مقر آنها رفتم.
قرار بــود كه گردانهاي اين لشــکر كه همگي از بچههــاي عرب زبان و
عراقيهاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند.
پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردانها، هماهنگيهاي
لازمم را انجام دادم و آماده حركت شدم.
از دور يكي از بچههاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو ميآمد!
آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سالم كرد. جواب سالم را
دادم و بيمقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيلاننغرب نبوديد؟!
با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچههاي منطقه غرب است. بعد گفت:
مطلعالفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!
كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان
هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!!
تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكني؟!
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتالله حكيم آزاد
شديم. ايشان ما را كامل ميشناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثيها بجنگيم!
خيلي براي من عجيب بود. گفتم: باركاهلل، فرمانده شما كجاست؟!
گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت ميكنيم
به سمت خط مقدم.
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله
دارم. بعد از عمليات مييام اينجا و مفصل همه شما را ميبينم.
همينطور كه اسامي بچهها را مينوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان
خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.