🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هفت
- محمد :
خب من چندبار شمارو دیدم
اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت
وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته
موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم
گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود
اون شب من هم پست بودم
که خداروشکر سالم اومدی بیرون
+ پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست
خندید و ادامه داد
بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید
دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن
دیگه اومدی
محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی
اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت
بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده
رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم
گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم
برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت
بعد بهم گفت که صبور باشم
الله یحب الصابرین
خدا هم صبور هارا دوست داره
الله مع الصابرین
و هم با صابرین هست🌱🌿
بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم
بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده
تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا
با حرف به جایی نمیرسی
بعد راهنماییم کرد ..
قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن
بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران
ماجرای تو رو گفتم
مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط
دیگه بعدشم خودت میدونی
+ یه چیز دیگه بگم؟
چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟
- خب
باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه
تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید
یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید
و مساله های دیگه
+ پس منو اینجوری شناختی . .
خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟
- خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی
هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه
مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی
گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده
و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه
بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶♂
که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم
+ با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری
سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی
- خندید و بحث عوض کرد
یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟
اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه
+ من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود
دیگه عادت کردم
بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. .
- عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟
+ اخ گفتی کنکور …
خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم
نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم
راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟
- میخونی نگران نباش
رشته های خوبی هم انتخاب کردی
ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی
...
داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد
رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد
محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام
با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟
جواب داد:
نمـاز میخونی؟
اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی
خب معلومه
چرا نباید نماز بخونم؟
سرفه ای کرد و گفت :
از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار
به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم
پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هشت
- هانیه :
نماز که تمام شد روی گوشیـم پیامک اومد !
( جلوی حوض وسط حیاط منتظرتم🌱)
کفش هایم را پوشیدم
با چشم دنبال محمد گشتـم
کنار حوض ایستاده بود و با تلفن داشت حرف میزد
رفتم سمتش
با سر بهم سلام داد ...
صبر کردم که تلفن قطع بکنم بعد بپرسم کی بود!
راه افتادیم سمت ماشین
دو سه دقیقه بعد محمد تلفن را قطع کرد
نزاشتم نفس بکشه سریع پرسیدم کی بود؟؟
گفت :
مامانم بود میگه بریم دنبال ریحانه
بعدش بریم خونه ما برای شام 🚶♂
گفتم :
ریحانه کجاست این موقع شب؟
گفت : امروز کلاس هاش طول کشیده
....
توی راه به مامان اطلاع دادم که شام مامان محمد دعوتمون کرده
گفت برم بالاخره دیگه محرم محمد بودم
ضبط و روشن کردم
چندتا پوشه بود پوشه اهنگ انتخاب کردم🚶♀
یکی شانسی انتخاب کردم
شروع کرد خواندن ...
( رفاقت ما باهم به روزای بچگیم بر میگرده
برا رفیقش هرکاری کرده
همون که مرده
مخاطب خاص من
من از خودم بی وفا تر ندیدم
که دستمو از تو دستات کشیدم !
دیگه بریدم..
دلم گرفته که بازی دنیا تو رو ازم گرفته
قول و قرارامو ولی یادم نرفته
یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته
دلم گرفته )
-محمد چرا همه دلشون میخواد برن کربلا؟
+ اگر ای دوست تو را عقده عالم به گلوست
داستان تو و غم صبحت سنگ است با سبوست
آستان بوس حرم باش و بپرس از درد دوست
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟
دل هرکس که حسینی است ز خود بی خبر است
کشته عشق حسین از همه زنده تر است
بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است
هرکجا می نگرم نور رخش جلوه گر است
هرکجا میگذرم جلوه مستانه اوست
هر خدا جوی تمسک به ولایش دارد
هر گرفتـار غمی سر به هوایش دارد
هر سری آرزوی بوسه پایش دارد
هر دلی میل سوی کرب و بلایش دارد
ما ندانیم چه سِـری است که در خانه اوست!
محمد جواد غفور زاده شفق
تا وقتی برسیم محمد حرفی نزد ولی من داشتم به این شعر فکر میکـردم
واقعا این حسین کیست؟
-ما ندانیـم چه سِـری است که در خانه اوست !-
ریحانه ایستاده بود جلوی در ورودی سریع سوار ماشین شد 🚶♀🚙
----
- سلامممم انقدر من اهمیت دارم دوتایی اومدید دنبال من؟
+ سلام خواهر شوهر گرامی
دیدیم زشته ما زودتر برسیم خونه دیگه اومدیم دنبال تو
- کدوم خونه؟
+ چندتا خونه دارید کلکـا
محمد برای اینکه به بحث ما پایان بده گفت
امشب مامان هانیه را دعوت کرده
گفت داریم میایم، توهم ببریم خونه👀"
وقتی رسیدیم خونه مامان محمد سفره را بیچاره انداخته و منتظر ما نشسته بود
دیگه لباسامونو عوض کردیم نشستیم سر سفره
اینم بگم که بعد از محرمیت شوهرتون دعوت کنید برای غذا تا شناخت بیشتری پیدا بکنید
حالا اگر هم دیگه شام اولتون یادتون نیست سعی بکنید قدر همسر هاتون و بدونید خخخ
سفره را با ریحانه جمع کردیم
مامانش بنده خدا اجازه نداد دست به ظرف ها بزنیم و گفت چون بار اوله میرم خونشون زشته!
محمد نشست اخبار دیدن
من و ریحانه هم رفتیم اتاق سادات🚶♀✋🏻
یه کتابخانه داشت به اندازه هفت سایز بزرگ تر از من
کتابایی که داشت
نحو مقدماتی
اصول و فقه
حجاب شهید مطهری
رساله امام خمینی
حافظ
فاضل نظری
جامعه شناسی
و…………
---
-ریحانه تو چرا رفتی حوزه ؟
+ چون احساس کردم دین ما الان نیاز به کمک
داره 🌱
- خیلی سخته؟ اخه میگن کتاباتون زیاد و سخت هست
+ نه سخت نیست اگه هدف داشته باشی سخت نیست
البته هر رشته ای سختی خودشو داره مثلا همین وکلات میدونی چقدر درس باید بخونن؟
یا همین پزشکی ... خیلی باید درس بخونن
حوزه هم همینطوره
- چه اتاق باحالی داری
این عکـس کجاست؟
+ اینجا قشنگ ترین خیابون جهانه
بهش میگن بین الرحمین
چون اول خیابون یک حرمه
اخرش هم یک حرمه
و این خیابون در واقع بین دو تا حرم قرار داره
- عجب
تو نامزد دادی ؟ این آقا کیه؟؟
+ نه بابا نامزد کجا بود
این عکس یک شهده
شهید همت ...
خیلی ساله شهید شده البته خودش متاهل بوده!!
- جدی؟ من که از چشماش ترسیدم
یاد همه گناه هایی که کردم افتادم..
---
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت ونه
- هانیه :
دو سه روزی بود دوباره شروع کردم برای کنکور خواندن
کتابامو یکی یکی میخواندم و تست میزدم
با محمدهم قرار گذاشته بودیم گوشیمو این هفته دستم نگیرم تا تمرکز داشته باشم
یک هفته گذشت توانسته بودم خوب تست بزنم ولی خب کیفیت مهمتر از کمیته
بعد از یک هفته محمد اومد دنبال من که بریم بیرون
از مامان خداحافظی کردم
وقتی سوار ماشین شدم با دقت داشتم به اطراف نگاه میکردم یک چیزی تغییر کرده بود
امـا خدا داند
- محمد با این ماشین بدبخت چیکار کردی؟
یه چیزی تغییر کرده
+خندید وگفت' کاریش نکردم تو زیاد درس خواندی حواست پرت شده
- نه جدی یه چیزی شده انگار
+ روکش صندلی عوض کردم
- برگشتم صندلی نگاه کردم
قبلا سیاه بود الان قهوه ای شده بود ..
نمیشد از من نظر بگیری
ولی خب سلیقه خوبی داری
+ شما گوشیت در دسترس نبود که بپرسم
دیگه دیدم همین خوبه گرفتمش
نمیخواستم بحث انقدر ادامه میدا بکنه که جدی بشه…
هرچند از رنگ و قیافه روکش ها خوشم نیومد ولی چیزی نگفتم تا به محمد توهیـن نشه
به قول مامان جون احترام احترام میاره…
---
محمد شروع کرد برام درد و دل کردن ...
میگفت :
من بچه بودم که بابام شهید شد
همون سال ریحانه ام دنیا اومد
چند سال گذشت ابتدایی که بودم همیشه با دوستام داشتم داخل پارک فوتبال بازی میکردم
مامان همیشه دنبالم میکرد که نصف شبه بیا برگرد خونه صبح دوباره بیا بازی
بعضی شب ها ریحانه تب میکرد با مامان میرفتیم بیمارستان
تا اینکه من بزرگ شدم پشت کنکوری بودم
تقریبا همین اندازه تو
صبح تا ظهر میرفتم حجره حاج مرتضی نجاری
ظهر تا غروب میرفتم تعمیرات ماشین
غروب میومدم خونه توی اتاق تا اذان صبح درس میخواندم
بعد نماز سه چهار ساعت میخوابیدم دوباره روز از نو روزی از نو
دیگه یک روز که داشتم میرفتم سرکار یه پوستر دیدم
اطلاعیه استخدام بود
غروب که برگشتم به مامان گفتم میخوام برم برای استخدام
رفتیم مصاحبه کردن خدا خواست قبول شدم
چند سال درس خواندیم
بعد شروع به کار کردم
بعدشم دیگه زن گرفتم
+ چجوری هم کار میکردی هم درس میخواندی؟
- دیگه خدا توانشو بهم داد
+ عجب چیزی از بابات یادت میاد؟
- اره بابا
خیلی میخندید و صبور بود
بابام قران باز کرد که سوره محمد اومد
+ الان کجاست؟
- مزارش مشهده
+محمد تو چه آرزویی داری؟
- میشه نگم!؟ الان وقتش نیست
+ بهم بر نخورد خب هر ادمی یک رازی داره دیگه عوضش من باشوق گفتم ولی
من آرزو دارم
اول کنکور قبول بشم
بعد بریم کربلا
بعدش یه دختره کوچولو دنیا بیارم
- خب کنکور که قبول میشی
هرچقدر تلاش بکنی همون اندازه هم قبول میشی
کربلا هم اگه شد میری
ولی این مورد آخر قول نمیدم بچه امون دختر بشه
+نکنه پسر دوست داری؟؟
- خب دخترم خوبه ها اما پسر برای تو بهتره
+ ببخشید مگه من چمه ؟
-خندید و گفت حالا که هنوز بچه دار نشدی
هروقت بچه خواست بیاد سر جنسیت دعوا راه میندازیم
+ محمد اگه قرار باشه یه نصیحت بکنی چی میگی؟
- میگم که انقدر توی زندگی مشترک سخت نگیرید
مدارا بکنید تا حداقل خودتون ارامش داشته باشید
راستی هانیه
امشب ، شب جمعه است میای بریم هیأت ؟
+ نه اگه میشه من برم خونه بهتره
- هرجور دوست داری
----
+ هانیه :
محمد یکم بعد من و آورد خونه و خودش رفت
وقتی رسیدم بابا بهم اشاره کرد که برم پیشش
بهم گفت :
هانیه هنوز دیر نشده ها اگه این جماعت و نمیتونی تحمل کنی بگو همه چیز را بهم میزنیم
خودتم چادرت و میزاری کنار
بهم بر خورد اما گفتم :
نه بابا من این هانیه جدیدو خیلی بیشتر دوست دارم
بعدش محمد خیلی پسر خوبیه
اشتباه درموردش فکر میکنید
درسته به قول شما مذهبیه و سیده و پسر شهید
اما مگه فرزندای شهدا آدم نیستن
سید ها مگه آدم نیستن؟؟
من نمیدونم منظور شما چیه اما میدونم که محمد ادم بدی نیست که بخوام تحملش بکنم 🌿
بابا دیگه چیزی نگفت . . .
شام خوردیم من رفتم داخل اتاق
دو ساعتی درس خواندم
بعدش چراغ اتاق و خاموش کردم !
هندزفری هامو گذاشتم و از لیست آهنگ ها یک مداحی گذاشتم
دل با حسین است و دلبر حسین است
خیل شهیدان را سرور حسین است
عمری در این دنیا گشته ایم و دیدیم
اول حسین و است و آخر حسین است
ارباب مظلومم مولا حسین جان
خیلی دلم میخواست با محمد هیئت بروم
میگفت بعضی وقت ها هیئت دارند
با دوستانش و همکار هایش و فامیل هایشون هیئت میگرفتند
میخواستم برم اما اون ها همه با هم دوست هستند
من برم اونجا تنهایی چیکار بکنم تازه شاید خوششون نیاد یک غریبه پیششون باشه ...
یادمه قبلا ما خودمون وقتی مهمونی میگرفتیم
همه باهم دوست بودیم
و با غریبه هاکاری نداشتیم
شاید این هاهم اینجوری باشند
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد
چهار روز بعد...
- هانیه :
امشب قرار بود سید و مامانش دوتایی بیان تا قرار و مدار های عقد را بزاریم
بابا توی این چند وقت دلش خیلی با محمد نرم شده بود
خصوصا وقتی که برای روز پدر
محمد گل و هدیه برای بابا آورد
آقایون برای خانواده زنتون کم نزاریدو برعکس
این چیز ها سیاست های مردانه هست
هر مردی یک سیاستی داره!
نشسته بودیم مامان داشت شربت زعفران درست میکرد و تند تند میگفت
هانیه مراقب باشی دور لیوان ها کف نباشه
مرتب بچینی توی سینی ها
هانیه کجشون نکنی شربت بریزه توی سینی ها
خنده ام گرفته بود مامان تند تند داشت نصیحت میکرد
باباهم از اینور میگفت راست میگه
نریزیش یهو ها
نیم ساعت بعد
زنگ در زدن و دوباره اول مامان سید بعد خود محمد اومدن داخل
نشستند اومدیم حرف بزنیم یهو صدای
ویبره گوشی محمد که روی میز بود بلند شد
ببخشیدی گفت و قطع کرد
بابا علی و محمد دوباره شروع کردند بابا میگفت:
محمد جان پدر شوهر من وقتی که رفته بودم خواستگاری بهم گفت فکر نکنم آدم ها همه کامل هستند و باید مثل همدیگر باشند
آدم ها متفاوت هستن و عیب دارن
شماهم توی زندگی با عیب های همدیگه بسازید..
میگفت اگه قرار باشه همه دختر ها به پسرها سخت بگیرن و همه پسر ها به دخترها سخت بگیرن دیگه کسی که ازدواج نمیکرد
مامان حورا و مامان سید داشتن درمورد
عقد و عروسی خودشون توی قدیم حرف میزدن
منم داشتم نگاهشون میکردم
یکم از بحث بابا و سید پند میگرفتم
یکم از بحث مامان حورا و مامان سید پند میگرفتم
دیدم خیلی دیگه دارن حرف میزنن رفتم شربت هارا اوردم یکی یکی تعارف کردم
وقتی شربتمو خوردم یادم افتاد که اصلا حواسم به کف های روی لیوان نبوده
سرفه ای کردم تا بحث ها خاتمه پیدا بکنه
مامان سید گفت
راستش بچها چند وقتی هست که صیغه هستند
اگه اجازه بدید از فردا هانیه و محمد بیفتن دنبال کارهای محضر و خرید های عقد و حلقه
دوهفته دیگه عید غدیر هست
همون تاریخی که از قبل انتخاب کرده بودیم
مامان حورا گفت :
خداروشکر توی این مدت که صیغه بودن
علاوه بر اینکه هاینه و اقا محمد شناختشون بیشتر شد خانواده ها هم همدیگر بیشتر شناختن
والا ما که حرفی نداریم فقط باید اجازه بدید به اقوام مراسم عقد را خبر بدیم !
بابا علی گفت:
از فامیل های شما هم می آیند؟
مامان سید جواب داد که
از فامیل های ما عمو و عمه و خاله محمد و
خلاصه درجه یک ها تشریف میارند
بابا گفت :
خب ماهم همین نزدیک ها خواهر و برادر هارا دعوت میکنیم
یکم حرف درمورد روز عقد زده شد
گوشی بابا زنگ خورد مجبوری برای اینکه راحت حرف بزنه رفت داخل حیاط و در بست !
بعد مامان سید بلند شد از توی کیفش یک چادر سفید درآورد
اومد سمت من و گفت :
وقتی رفته بودم مشهد این چادر و برای عروس آینده ام خریدم
امیدوارم خوشت بیاد
چادر باز کردم انداختم روی سرم بوی گلاب میداد
چادر با تخت سفید گل های آبی و نقطه نقطه های صورتی
مامان سید راحت چون بابا نبود کِل کشید کلی بهم تبریک گفت ..
باباهم وقتی اومد داخل بهم تبریک گفت
سید هم تبریک گفت
اصلا معلوم نبود چرا انقدر توی خودشه
نیم ساعتی نشستند و رفتند
قرار شد فردا محمد بیاد دنبال من تا بریم دنبال کار های عقد …
----
-فردا-
- هانیه :
چادر عربی که خود محمد خریده بود پوشیدم
از من به شما نصیحت :/
چیزی که همسرتون میخره بیشتر بهش توجه بکنید مرد و زنم نداره
زنگ در زدن رفتم توی حیاط با مامان خداحافظی کردمو
در حیاط باز کردم ماشین چهار پنج قدم جلوتر پارک شده بود
رفتم در باز کردمو نشستم
دوباره همون ترفند همیشگی..
گفتم :
سلام سید خسته نباشی
آروم گفت : سلام ممنون
مثل دیشب بود
یه جوری انگار گرفته و خسته بود
بدون معطلی پرسیدم:
چی شده محمد؟؟
گفت: مگه قراره چیزی شده باشه؟
بدون تعارف گفتم ( والا بدم میاد از این هایی که حرف نمیزنن ولی انتظار دارن همسرشون بفهمه چه دردی دارن!) :
از دیشب توی خودتی الانم همینطور چیزی شده
محمد گفت :
دیشب یکی از بچه هامون با چندتا ارازل اوباش درگیر شد
الان رفته توی کما
براش ناراحتم بنده خدا دو روز بود که بابا شده بود
گفتم :
بیچاره خدا به زنش صبر بده ..
ولی هرچی باشه عمـر دست خداست
دکتر و دم دستگاه تا وقتی خدا چیزی بخواد کاری نمیکنن
یکم از اینکه محمد دیشب توی خودش بود ناراحت شدم اما میشد موضوع حل کرد برای همین گفتم:
ناراحت نباش خدا دوست نداره ما ناراحت باشیم تا وقتی عاقبت همه کارها دست خودشه
انگار که آب ریخته بودیم روی آتش
حالش بهتر شد و دوباره خنده و شوخی و شروع کرد...
با چند کلمه حرف خوب حال آدم ها خوب میشه به همین سادگی...
و البته با چند کلمه بد قهر های طولانی درست میشه!
---
با محمد یکی یکی توی مغازه ها دنبال حلقه میگشتیم
یکی و انتخاب کرده بودم
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و یک
- هانیه :
میخواستم با محمد ست بخریم
بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد
بخریمش
گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده
نمیدونستم ...
اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن
گفتم پس منم نمیخرم
محمد گفت :
نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده
گفتم فقط آقایون
خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه
محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم
سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم:
چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده
محمد گفت :
اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن
نمازشون هم باطله
طلا برای مرد هم خیلی بده
هم خیلی ضرر داره
برای همون خدا حرامش کرده!
گفتم :
عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست
---
رسیدیم ...
تجریش بود
ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش
این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت
بعد داخل بازار اومدیم
یکم که راه رفتیم به
یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم
رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و
وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت
محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد
وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم
کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی
- محمد این چه سنگیه؟
+ شرف شمس
- این چه سنگیه؟
+ دُر نجف
- این یکی چی؟
+ اسمش زمرد
انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم
اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم
بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه
روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه
خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم
ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه
اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه
همین که حالتون خوب باشه یه نعمته
یک قرآن سفید هم خریدیم
برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم
یک آویز وانیکاد برای جلو ماشین خریدیم
بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه
یک ربع هم اومد نشست چایی خورد
و رفت
ان روز شیفت بود
بالاخره گفتم احترام احترام میاره
یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره
بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم
بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت
تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی
بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری
گفتم :
بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه
خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش
برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم
تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم
طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه
اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان
مامان گفت :
علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته
مگه خودمون یادت نیست
باباهم راضی شد
---
چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده
باهم رفتیم عیادت دوستش
خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند
دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد
من هم دختر دوستش و گرفتم
تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده
بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند...
خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ...
اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶♀
ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (:
بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند
امروز نشد
فردا نشد پس فردا
بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند
اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند
این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتاد و دو
- هانیه:
شب محمد زنگ زد و گفت
فردای روز عقد قراره مشهد بریم
گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه
مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم ....
---
| عیـد غدیـر ، روز عقـد |
- هانیه :
دیشب از استرس نتوانستم بخوابم
محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد
صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود
بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد
شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس
یس ..
و القرآن الحکیم
انک لمن المرسلین
علی صراط المستقیم💚🌱
به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم
این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه
من یک عمر به میل خودم زندگی کردم
حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم !
بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم
عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره
خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری
یک قافله هم مست و مدهوش بکنی
اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ
میخواستم چادر سفیدم را بپوشم
اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه
بعدش الان هی مردم نگاه میکنند
آدم معذب میشه
همان جا توی محضر میپوشمش
مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن
مامان از دوران عقد خودشون میگفت
بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم
-----
چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم
دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود
وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود
جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود
قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم
گل های سفید
کنار آیینه و شمعدان بود
برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد
نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم
نگاهم چرخید به صورت مهمان ها
بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ………
فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند
خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶♀
توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم :
- من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . .
از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '!
بله ...
عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊
من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم...
دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(:
---
عاقد اومد
نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید
چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون
عاقد گفت که
باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه
وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟
من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . .
میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (:
و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم
خطبه عقد جاری شد . . .
+ زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ......
بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
نیلی پارازیت انداخت و گفت:
عروس و گشت ارشاد برد
عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد
عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش
تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود
برای بار آخر عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
خواستم .....
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و سه
- هانیه :
خواستم بگم بله
یهو محمد زد زیر سرفه
اول ترسیدم گفتم الان میخواد بگه من نمیخواهم
بیچاره از دست این نیلی انقدر خنده اش را نگه داشته بود که دیگه سرفه اش گرفته بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
اعذو بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم
با اجازه بزرگ تر ها بله🌱✨
از محمد یاد گرفته بودم که اول اعذوبالله بگم تا از شر این شیطان رانده شده خلاص بشم
تا یک بار دیگه افسار زندگیم دست شیطان نیفتد!
عاقد از محمد هم پرسید
و محمد گفت :
با توکل به خداو امام زمان بله🚶♂
مامان محمد روی سرمون کلی گل پر پر ریخت میگفت که رسمشون هست
یکی یکی فامیل ها جلو اومدن تبریک گفتن
حلقه هامونو پوشیدم
قرار شد فامیل ها برن تالار بعد من و محمد هم بریم
فامیل ها رفتن و من و محمد شروع کردیم به امضا زدن های مربوطه...
انقدر امضا ازمون گرفتم که به شوخی گفتم
محمد...
شاید وقتی ازدواج کردیم ادم معروفی شدیم انقدر ازمون امضا میگیرن
--
از محضر خارج شدیم و رفتیم داخل ماشین دوباره چادرمو عوض کردم ...
رفتیم محمد جلوی گل فروشی پارک کرد
دوازده تاگل رز قرمز خرید و گفت این هم
مهریه اتون...
به محمد اصرار کردم که بریم جایی که همیشه تعریفشو میکرد
میگفت یک جایی هست خوده بهشته
پر از فانوس قشنگه
و بوی گلاب !
توی راه با محمد درمورد زندگی آینده امون حرف زدیم
وقتی رسیدیم محمد گفت :
اینجا قطعه ۴۰ بهشت زهراست
بهش میگن قطعه سرداران بی پلاک🎈
کلی شهید گمنام با قبر های طوسی پررنگ
نوشته شده
( - شهید گمنام
- فرزند روح الله♥️🌱 )
دوازده تا گل رز یکی یکی چندتا شهید انتخاب کردمو گل ها را روی قبرشون گذاشتم
محمد گفت :
من وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا
اینجا همه گمنام هستن و کسی
کسی را نمیشناسه
خوبی این گمنامی این بود که حداقل خجالت نمیکشیدی🚶♂
گفتم :
من اولین بارمه میام اینجا خیلی قشنگه ولی حیف ای کاش حداقل چیزی درموردشون بود اینجوری آدم معذب میشه
محمد گفت :
این آدما رفتن جنگیدن که بدون نام باشن
معذب شدن نداره
حرف دلت و بزنی میشنون
میدونی چندتا مادر پیر هست که میان اینجا دنبال پسرشون؟؟
چندباری که با دوستام اومده بودیم اینجا
چندتا خانوم مسن را دیدم سردرگم باهام حرف میزدن و بین قبر ها راه میرفتن
اول فکر کردیم شاید دنبال شهید خاصی هستن و راه را گم کردن
رفتیم بهشون سلام دادیم و گفتیم اگه دنبال شهید خاصی هستن بگن که ما کمکشون بکنیم
یکی از خانوم ها گفت
چهل ساله پسرم برنگشته خونه ، شما ندیدیش!؟
اونجا بود که فهمیدم خانواده شهید هستن
گفتم :
بیچاره ها دلم ریش شد
یکم دیگه درمورد بچه های خودمون و عید غدیر حرف زدیم و رفتیم توی ماشین که برگردیم سمت تالار. . .
توی راه محمد یک ملودی گذاشت
خیلی خنده دار بود🚶♀
(دعای ما امشب یه جور دیگه است
دست بگیرید امشب بالا بالا بالا
خدا کنه واشه به حق مولا
بخت مجرد ها حالا حالا حالا
ای خدا کاری بکن نزار که از زندگی ناامید بشم
زیر بار مهریه شکسته و خسته و ریش سفید بشم
اگه زن بشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن
ای خدا کاری بکن پیش تو رو سفید بشم
کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه
این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه )
رسیدیم تالار غذا خوردیم و دوباره تبریک گفتن و کادو دادن
دوست های محمد هم برای عید غدیر هم کلی شیرینی بین مردم عادی پخش کردن
و بالاخره گذشت
قرار شد من خانه خودمان برم تا
چمدون ببندم صبح اول وقت محمد بیاد دنبال من که بریم مشهد !
آخـر شب قبل از خواب قرآن را باز کردم
سوره بقره آیه ۴۹ اومد🌼🍃
تمام این سختی ها و راحتی ها برایتان آزمایشی بزرگ از سوی خدا بود (:!
وقتی توی آیه گفت سختی ها و راحتی ها یاد شب هایی افتادم که داشتم خودسازی میکردم یاد شب هایی افتادم که غرق گناه بودم یاد شب هایی افتادم که با ابراهیم حرف میزدم
یاد محمد و خواستگاریش تا عقد افتادم
واقعا همه چیز از طرف خدا آزمایش بود 🍃
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و چهار
یک روز بعد. . .
- هانیه :
دیشب وقتی رسیدیم مشهد از خستگی زیاد فقط خوابیدم
امروز برای نماز صبح اومدیم حرم
قرار شد خلوت بکنیم
محمد رفت قسمت مردونه من هم قسمت زنونه ...
---
- هانیه :
نگاهی انداختم به ضریح و آرام گفتم
نمیدونم شما کی هستی
ولی میدونم اون گنده گنده هاش هم پیش شما کم میارن و باهات درد ودل میکنن
راستش نمیخوام اینبار گریه بکنم و از غم هایی که دارم بگم
میخوام خداروشکر بکنم
اصلا چرا همیشه باید توی حرم گریه کرد
بعضی وقت ها باید خندید و شاد بود
ائمه شادی مارا میخواهند و من بابت همه چیز باید شکر میکردم
شکر میکردم چون خدا برای من نقشه ها کشیده بود
دقیقا وقتی دکتر ها تصمیم گرفتن دستگاه هارا از من قطع بکنن
خدا من و دوباه بازگرداند
درست وقتی داشتم میرفتم وسط معرکه گناه
خدا من و دوباره بازگرداند
و درست هروقت وقتش برسه برای همیشه به سوی خدا بازگشت پیدا میکنم
تا وقتی که خدا مبدا و مقصد است چرا باید دنبال رو چیز های غیر خدا باشیم!؟
من خودم یک روز به خاطر غرورم به این حرف ها توجه نمیکردم
اما خدا بهم نتیجه این کارم را توی قران سوره بقره آیه ۲۰۶ گفت :
+ وقتی به آنهابگویند : بترسید از خدا و دست بردارید از این کارها غرور بیجا باعث سهل انگاریشان میشود 💚🌱
----
- محمد :
از هانیه جدا شدم و رفتم قسمت مردونه
چند قدمی ضریح دستمو روی سینه ام گذاشتمو خم شد و سلام دادم
صلوات خاصه خواندم و زیارت کردم به نیابت از بابایم هم زیارت کردم
بعد یک گوشه نزدیک ضریح نشستم 🌿'
با امام رضا حرف زدم
مامان منو نذر امام رضا کرده بود بعد از اینکه بابام شهید شد میدیدم که مامانم با چنگ و دندون من و ریحانه بزرگ میکنه
خیلی خجالت کشیدم
دهه کرامت اون سال مثل همیشه اومدیم مشهد
موقع زیارت به امام رضا گفتم
بابا
من بابا ندارم وقتی میبینم مامانم چقدر داره خسته میشه شرمنده میشم
کمکم کن یک کار خوب پیدا بکنم
کمکم بکن بتوانم هم کار بکنم هم درس بخوانم
بعد از دهه کرامت وقتی برگشتیم تهران توی نجاری حاج مرتضی شروع به کار کردم
و بعدش وارد عرصه افسری شدم
و حالا با گزشت چندین سال با همسرم اومدم زیارت آقـا
اونجا دعا کردم تا نیت دل منو هم بده 🌱"
---
- هانیه:
محمد زنگ زد و گفت اگه زیارتم تموم شده برم صحن اسمال طلا
کفش هایم از کفش داری گرفتم و دلمو تحویل امانات دادم(:
رفتم صحن اسمال طلا محمد کنار یک ضریح دیگه ایستاده بود رفتم سمتش و گفتم قبول باشه
این کجاست؟
محمد گفت : به اینجا میگن پنجره فولاد
هرکسی مریض باشه بدون رد خور اینجا شفا میگیره
معمولا اینجا دخیل میبندن
و امام رضا حتما مشکلشونو حل میکنه
به محمد گفتم الان برمیگردم و رفتم جلوی پنجره فولاد و گفتم
محمد میگه اینجا همه را شفا میده
منم میخوام که همه کسایی که دلشون گرم گناهه و مریض شدن به شیرینی دنیا،
شفا پیدا بکنن🙂💚
یکم با امام رضا درد و دل کردمو رفتم سمت محمد انگار قبل از من رفته بود پنجره فولاد
با دوتا لیوان آب ایستاده بود
گفت که این آب اسمال طلاست
بدون حرف خوردمش
از حرم خارج شدیم رفتیم بازار برای خانواده ها
سوغاتی خریدیم برای خودمون هم دوتا جانماز مثل هم خریدیم
دو تا تسبیح سفید هم خریدیم
بعد از بازار رفتیم ناهار خوردیم و رفتیم هتل
فردا دوباره رفتیم بازار برای ریحانه و نیلی روسری خریدیم
چندتا کتاب و قاب عکس خطاطی خریدیم
بعدش رفتیم حرم
نماز ظهر جماعت خواندیم
نشستیم رو به بروی گنبد طلا
با محمد زیارت عاشورا خواندیم و بعد یک مداحی گذاشتیم و حسابی حال دلمون عوض کردیم
جو حرم خیلی معنوی بود
انگار همه کسایی که اونجا حضور دارن خالی از غم و گناه هستن
سبک و آرام (:
---
-محمد خوشبحال خادم های اینجا
کارشون خدمت به همین امام و مردم هاست!
+ آدمای خاص اینجا خادم میشن
واقعا خیلی حال میده صبح به صبح کارتو با سلام به امام شروع بکنی
- محمد به نظرت امام رضا چجوری خوشحال میشه؟
+ وقتی گناه نکنی خوشحال میشه
وقتی تسلیم خدا بشی خوشحال میشه
وقتی گره از کار کسی باز بکنی خوشحال میشه
- پس ارزش داره 🌱!
---
از حرم داشتیم میومدیم بیرون که بریم بهشت رضوان
توی ماشین محمد حرفی نمیزد
انگار اون هم دلش و جا گذاشته بود توی حرم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتادو پنج
- هانیه :
گل و گلاب بین راه خریدیم تا ببریم بالای قبر پدر سید محمد"
محمد میگم الان بابات منتظرماست
بیاشیرینی بخریم حداقل حالا که داریم میریم خبر ازدواجـمونو بدیم شیرینیشم بدیم
محمد گفت باشه میخریم بعد میریم
شیرینی هم خریدیم و پخش کردیم
رفتیم سر قبر پدر محمد
یک سنگ سفید بزرگ رویش با خط نستعلیق نوشته بودند
سید شهید به سیدالشهدا پیوست
و تاریخ تولد و تاریخ شهادت
همین !
جمله قشنگی بود
بلند طوری که محمد بشنوه گفتم :
سلام حاجی. . .
بنده را دادن به این پسره که اینجاست
خندیدم و ادامه دادم
شما واسطه بشو به این آقاهه بگو دست از سرما برداره
محمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت
بابا نگاه کن عروست به من میگه پسره ..
باهم زیارت عاشورا خواندیم و هدیه کردیم به شهید
محمد معذب بود انگار کاری داشت
بیچاره بعد چند وقت اومده بود
بهشت رضوان
بهش گفتم من میرم میشینم روی اون صندلی ها توهم برایم آب بگیرو برگرد
گرما و تشنگی را بهانه کردمو رفتم سمت مخالف محمد نشستم
میخواستم راحت باشه
راحت مردانه به پدرش صحبت بکنه🌱
یکم گذشت دیدم محمد نمیاد گفتم شاید حالش بد شده باشه انقدر دیر کرده
پاشدم رفت دیدم محمد نشسته روبه روی قبر و داره با گوش حرف میزنه
پشت سرش دست به سینه ایستادم
یکی دودقیقه صحبت هایش طول کشید و بعد قطع کرد
از جا بلند شد یکم لباس هایش با دست تمیز کرد و برگشت وقتی من و دید نزدیک بود سکته بکنه
به شوخی و خنده گفتم :
عجب خیلی زرنگ شدن بعضی ها
من گفتم تو با پدرت حرف بزن نه با گوشی
نشستی با کی حرف میزنی پسره؟
خندید و گفت :
زنگ زده بودم به مامانم گفتم تا اینجا اومدیم
بزار به مامان بگم سر مزار باباهستم
شوخی تموم کردم بالاخره هرچیزی حدی داشت
گفتم
خوب کاری کردی بنده های خدا حتما خیلی دل تنگ هستن
----
بعد از بهشت رضا رفتیم هتل
برای نماز صبح میخواستیم بریم حرم
آخرین دیدار
لباس هایی که پخش کرده بودم روی تخت یکی یکی جمع کردمو گذاشتم داخل چمدان
سوغاتی هاهم گذاشتم داخل چمدان
وضو گرفتیم و لباس پوشیدیم
با محمد کلید اتاق تحویل دادیم و پای پیاده رفتیم سمت حرم ..
محمد آروم میخوند:
آمده ام آمده ام ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مرا از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن، اذن یک لحظه نگاهم بده ... رضـا جان
خیلی قشنگ بود وقتی گفت لایق وصل تو که من نیستم
بغضم خیلی آرام ترکید خداحافظی خیلی سخت بود
ای کاش میشد همیشه توی مشهد زندگی کرد و توی هوای امام رضا نفس کشید
نماز صبح خواندیم
زیارت کردیم صبح بود اما به مامانم زنگ زده ام گفتم میخوایم راه بیفتیم و الان برای بار آخر توی حرمیم
مامانم گفت گوشی بگیرم سمت حرم
کلی حرف زد با امام رضا
بعد هم بابا علی با امام رضا حرف زد
باورم نمیشد اما تا گفتم جلوی گنبد طلا هستم
گریه اش گرفت
گفته بودم که امام رضا دل سنگ هم آب میکنه!
-همه بزرگان نزد او اظهار کوچکی میکنند-
چند ساعت بعد تهران رسیدیم
----
محمد اومد خانه ما
سوغاتی ها را دادیم صبحانه خوردیم
بعدش هم محمد رفت سرکار و قرار شد شب بیاد دنبال من که بریم خانه مادرش 🌱
شب وقتی برگشت
خیلی خسته بود بیچاره از صبح که رفتیم حرم تا الان داشت دوندگی میکرد
سوغاتی هارا به مامان سید و ریحانه دادیم خیلی خوشحال شدن
زیارت قبول بهمون گفتن
شام خوردیم عکس هایی که گرفته بودیم دیدن
جانماز هایی که خریده بودیم و دیدن
قرار شد هفته دیگه هدیه و سوغاتی نیلی هم ببرم
مامان سید میگفت همیشه اولین چیز هاتوی یاد آدم میمونه
این اولین زیارت من بود
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و شش
چند روز بعد. . .
- هانیه :
محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد
ماموریت داشت
و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم
چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم!
عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند
بابا علی هم صبح رفته بود🌿!
فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید
بهش گفتم :
اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . .
اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا
داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی…
گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته
بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود
راستی نیلی
ما اشتباه فکـر میکردیم
یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون
کاری باهاش نداشتیم!؟
حسابش نمیکردیم؟
من یک بار رفتم هیئت محمد اینا
چند روز پیش هم که مشهد بودم
ڪنار همون جماعت مذهبی
گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم
اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . .
توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت :
زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده
باورت میشه؟
خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم
این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن
همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته
بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن
پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم
گفتم که با محمد اومدم
همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من
بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن
منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید
بدون حواس . . با خنده ادامه دادم!
ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید
وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم
نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت
این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن
اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم
با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم
روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶♀
خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت
بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت :
مثل خودت برایم میبندیش؟
لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه
خیلی بهش میومد
خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده
یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم
اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود
بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره
ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار
بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره
نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار
----
وقتی رسیدم خانه
بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟
گفت که:
امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه
پارسا و پدرش هم بودن
از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . .
دیگه یکم ما حرف زدیم
یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن
خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ...
قراره بخشی از اموالی که دارند
برای طلبکار ها پرداخت بکنند
دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده
مامان حورا :
خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟
بابا علی:
باباش که مثل همیشه
پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود
هانیه :
بحث و تغییر دادم و گفتم
راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش
سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هفت
- هانیه:
تا محمد ماموریت بود یکم درس برای کنکور خواندم نمیدونم چرا بعضی روز ها خوب تست میزدم بعضی روز ها کار خراب میکردم .....
با عصبانیت خودکارمو انداختم روی کتاب زبان انگلیسی و گفتم :
لعنتی با صدای اروم که درس میخوانم همه چیز خوب و بدون غلطه اما وقتی میخوام بلند حرف بزنم و یا تست بزنم همه چیز یادم میره
دو ساعت به خواندن و نکته بردراری و تست زدن ادامه دادم .....
دو روز دیگه محمد میخواست بیاد و من هنوز خوب درس نخوانده بودم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود
خواهر محمد 🍃
برداشتم
-------
- سلام خواهر شوهر خبری نیست ازت
+ سلام عروس خانوم خبر که زیاده کدومو اول بگم؟
-نمیدونم اولی بگو بعد خبر دوم بگو
+خبر اول اینکه امروز از اداره زنگ زدن خونه گفتن حال محمد خوبه.....
- با ناراحتی گفتم : چرا به خونه زنگ زدن ؟
+ ناراحت نشو قبلا محمد شماره خونه داده بود به همکارش بنده خدا جز شماره خونه و شماره محمد چیز دیگه نداشت ... و اما خبر دوم
قراره وقتی داداش محمد اومد خاله ام از مشهد بیاد
_ وااای ریحانه محمد گفت به کسی نگیم ماموریت رفته .....
+ بله حواسم هست خانوم
خود خاله گفت دو هفته دیگه میاد تا دو هفته دیگه ام محمد میاد دیگه راستی مامان آش گذاشته میخوام بیام دنبالت تنها نشین توی خونه .... اماده باش که اومدم
-----------
- هانیه :
از مامان و بابا اجازه گرفتم و لباس پوشیدم کتاب هایم هم بردم
چند دقیقه بعد ریحانه اومد دنبالم با ماشین محمد
توی راه ریحانه پرسید چرا کتاب اوردم ؟
با ناراحتی گفتنم : هر چقدر از صبح انگکلیسی میخونم نمیره توی ذهنم ... چهار ساعت خواندم همه اش موقع تست زدن دود شد رفت هوا
باخنده چتد بار روی پیشونیم زدمو گفتم
پوک شده پوک
ریحانه گفت :
من انگلیسیم خوبه رفتیم خونه باهم کار میکنیم نگران نباش💘
خیلی جالب بود پرسیدم :
مگه توی حوزه انگلیسی هم یاد میدن ؟؟؟؟؟؟؟
تا اینجا که من درس خواندم بیشتر تمرکزشون روی زبان عربیه اما من قبلا کلاس رفتم الان بلدم کمکت میدم !
باهیجان گفتم :اینکه خیلی خوبه
چرا رفتی کلاس زبان انگلیسی حالا ؟
ریحانه گفت :
خب به عنوان یک مسلمون میخواستم زبان بین المللی یاد بگیرم تا بتوانم از دینم دفاع بکنم
گفتم : یه سوال دیگه بپرسیم قول میدم اخریش باشه .....
خندید و گفت : بپرس
گفتم : تو که خیلی درس هارا بلدی چرا نرفتی دانشگاه ؟
جواب داد :
قبلا گفتم که ببین من یک دختری بودم که عشقش این بود که وکیل بشه
خیلی درس میخواندم خیلی هاااا
طوری که چند باری با مامان و محمد به خاطر اینکه خیلی سرم توی کتاب بود بحثم شد ...
تا اینکه یکروز وقتی داشتم از کتابفروشی برمیگشتم یک خانومی اومد جلو یک برگه کوچک بهم داد
اول فکر کردم که مثل این برگه های تبلیغاتی دیگه است اما وقتی نگاهش کردم دیدم با خط بزرگ نسخ نوشته بود :
حوزه علمیه خواهران داوطلب میگیرد !🍃
برگه چند باری خواندم بعد یک روز از کار و درس و زندگی زدم رفتم درمورد حوزه تحقیق کردم و یک سخنرانی هم گوش دادم
فهمیدم که الان بیشتر از اینکه قانون به من نیاز داشته باشه . دینم به من نیاز داره ...
یک عکس هم اون روز دیدم نوشته بود : الان وقتش مدافع باشید . مدافع دین !
اینطور شد که با محمد و مامان حرف زدم اوناهم قبول کردن و من هم دیگه حوزوی شدم
------------
با کمک ریحانه سفره را انداختیم آش و خوردیم وبعدش رفتیم توی اتاق و انگلیسی کار کردیم الحق و الانصاف
خیلی بلد بود تا حدودی مشکلاتم حل شد
دیگه زمان از دستمون در رفت آخرسَر داد مادر سید بلند شد که الان شش ساعته دارید
درس میخوانید
و بیایید بیرون از اتاق. . .
برامون کیک و چای آورد و با خنده گفت :
این ریحانه انقدر درس میخوند که چند باری محمد اتاقش و قفل کرد و کلیدش را باخودش سرکار برد
چشمای ریحانه داشت از بین میرفت
عوضش این محمد هیچ معلوم نبود چیکار میکنه
تا غروب کار میکرد
غروب هم که میومد میخواست درس بخوانه دیگه شب میشد ما میخوابیدیم
بعدا فهمیدم تا نماز صبح درس میخوند😕
ریحانه با خنده گفت :
اون بچه ای که قراره مامانش هانیه باشه و باباش محمد احتمالا وقتی دنیا میاد یه پا پروفسوره
خواهر شوهر و مادر شوهر همیشه ازشون بد گفتن درحالی که هرطور رفتاربکنی همون طور هم جواب میگیری والا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هشت
- هانیه :
تا شب خونه مادر سید موندم و چون دیگه شب بود همونجا هم خوابیدم تا صبح برگردم خونه خودمان …
مادر محمد تلاش میـکرد که اصلا جای محمد خالی نباشه
ازشون پرسیدم چجوری میتونید از پسرتون دور باشید ؟؟
گفت همونطوری که لیلا از علی اکبرش دور موند
راستش اصلا نفهمیدم منظورشون چی بود
فقط گفتم اها!
محمد به جای سه روز ،پنج روزه برگشت...
و گفت کارم طولانی شده بوده!
وقتی برگشت خانه فقط خوابید 🚶♀
از اینور هم مامان حورا و بابا علی چون خیلی ذوق داشتند
و پولی که پارسا و پدرش بالا کشیده بودن حالا به حساب بابا برگشته بود
برای همین شروع کرده بودن خرید کردن
چند ماه دیگه میخواستیم عروسی بکنیم🌸🌱
بعد از نماز به محمد پیامک دادم که
- خوابی؟!
چند دقیقه بعد جواب داد
+ بیدارم
- فردا شیفت داری؟
+ نه فردا مرخصی دارم توی خونه ام
- میشه بیای بریم خونه ببینیم؟!
با نیم ساعت تاخیر جواب داد
+ باشه میام دنبالت🚶♂
----
فردا صبح محمد برای صبحانه خانه ما اومد
صبحانه را که خوردیم
لباس پوشیدم و رفتیم توی ماشین دنبال خونه
محمد یکم مقدمه چینی کرد و گفت :
میشه این هفته نریم دنبال خونه!؟
هفته بعد درخدمتتونم...
نخواستم اصرار بکنم شاید پولش جور نبود
یا هرچیزی
نمیخواستم همین اول زندگی دعوا درست بشه
برای همین بحث عوض کردمو گفتم:
میشه امشب نیلی هم بیارم هیئتتون؟؟😃
محمدگفت :
آره اشکالی نداره شب میریم دنبالش
گفتم :
محمد مامانت بهم گفت
اونجوری که لیلا از علی اکبرش دور موند من هم میتونم از پسرم دور باشم
لیلا و علی اکبر کیا هستن؟؟
جواب داد :
ببین امام حسین فرزندی به اسم علی اکبر داشت . . .♥️
این آقازاده خیلی جوان بودن
برای همین توی تقویم روز تولد حضرت علی اکبر میگن روز جوان
ایشون خیلی شبیه پیامبر همین حضرت محمد (ص) بودن و شجاعتشون مثل اسمشون علی وار بود...
خلاصه دیگه
روز عاشورا از پدر اجازه میگیره و لباس رزم میپوشن و میرن توی میدان
دشمن میترسید چون خب ایشون هم مثل عمو و پدر بزرگشون بودن
در واقع مثل حضرت عباس که میشناسیش و حضرت علی بودن🌿
بعد اخر این آقارا اربا اربا میشه بعد امام میره و بدن پسرش از روی زمین جمع میکنه و از جوان های بنی هاشم کمک میگیره
خانوم لیلا خب علی اکبر پسرش بوده
جوانش بوده
مثل بقیه هزارتا آرزو برای پسرش داشته
اما خب ..
اشک توی چشم هایم جمع شد بود به این فکر میکردم
که چقدر باید خجالت بکشم
من جوانیمو چجوری گذروندم و این آقازاده جوانیشونو چجوری گذروندن ...
اون لحظه به معنی واقعی خیلی خجالت کشیدم !
یادم اومد ساشا بهم میگفت تا جوانی عشق و حال بکن
پیر که بشی حتی این فرصت هاهم دیگه نداری..
اما حالا (:
آره خب علی اکبر تا جوان بود عشق و حالش کرد
عشق کرد و رفت جنگید 🙂!
نگاه محمد کردمو گفتم مداحی نداری!؟
انگار که حرف دلمو فهمیده بود
ضبط روشن کرد :
جوانیم نذر یه آقازاده
دلم یاد شب هشت محرم کرده
تموم لشکر جلوش ایستادن
پدر به روی نعش پسرش افتاده
دارن میخندن به اشڪ اقا ،یکی گریونه اما همه لشکر شاده (:
غیـرتی ها !
از توی خیمه خواهری داره میگه ،
برادر قربون تو خواهر
پاشو جون مادر ، تا بریم به خیمه
بالای سر جوونی ،پدرش شده زمین گیر
بعدِ تو خاک دو عالم ، به زمونه نفس گیر
علی اڪبر گل لیلا
پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن
باز یه جا میموند روی خاک ها🖤!
این بار اولی بود که جلوی محمد بدون هیچ ترسی
به خاطر شرمندگیم بلند گریه میکردم ...
تک تک کار هایی که کردم جلوی چشمم بود
اگه علی اکبر مثل پیامبر بوده
پس خیلی خوشگل هم بوده
اما آخرش قید همه چیز میزنه و به دل دشمن میزنه
من چیکار کردم!؟
گناه کردم
ضبط خاموش کرد
پرسیدم :
به نظرت خدا منو میبخشه!؟
گفت :
چرا نبخشه؟
خودش داخل قرآن گفته
إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
مگر آنهایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهانکاریهایشان را آشکار کنند. دراینصورت است که به آنها لطف میکنم و توبهشان را میپذیرم و منم آن نوازشگر مهربان.
-بقره160-
گفتم :
علی اکبر کجاست الان!؟
گفت :
کنار پدرش ...
توی کربلا بغل پدرش و برادرش
پرسیدم :
برادرش کیه!؟
گفت علی اصغر یک نوزاد شش ماهه که تیر به گلوش خورده
با تعجب گفتم :
چرا؟
گفت :
خب روز عاشورا همه جا گرم بوده و عطش زیاد
امام حسین حضرت علی اصغر روی دستشون بلند میکنند تا دشمن
حداقل فقط یکم رحم بکنند و به بچه آب بدهند
که به جای آب به گلوی این آقازاده کوچک تیر میزنند
البته همه این اتفاقات که میدونی توی یک روز افتاده و بعدها قسمت بندی کردنش توی ده روز..
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو