👌 تقسيم نماز بين بنده و خدا
🌹حديث قدسي 🌹:
قسمت الصلوة بيني و بين عبدي فنصفها لي و نصفها لعبدي
؛
من نماز را ميان خود وبنده ام تقسيم كرده ام ، پس نيمي از آن ، از آن من است و نيمي ديگر از آن بنده ام .
📚(بحارالانوار ، ج 92 ، ص 226)
#نماز_اول_وقت
🥀اذان ظهر به افق قم🥀
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
👌 تقسيم نماز بين بنده و خدا 🌹حديث قدسي 🌹: قسمت الصلوة بيني و بين عبدي فنصفها لي و نصفها لعبدي ؛
برای آرامش روح و جان بریم نماز اول وقت🌷
3.mp3
9.6M
🎙 #کتاب_صوتینورالدین🌸
💫#قسمت_سوم🌻
#پیشنهاد ویژه دانلود🌺🦋
➣↻https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#تلنگر
این وعدہ خداست
که حق الناس را نمی بخشد!
#خون_شهدا حق الناس است
نمی دانم با این حق الناس
بزرگی که به گردن ماست،
چه خواهیم کرد؟
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
👆عکس بالا سایز پروفایل
گوشیتو خوشکل کن😊
#عکس_پروفایل
#شهیدابراهیم_هادی
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂امتحانات😂
🌸بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم.
يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند .
🌺بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.
💐 يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !]
همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند .😂🙃😜
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
دیگه باید بریم ببینیم خدا چیکارمون داره . . . 🦋
التماس دعا فرج 🌷
وقت عاشقیه😍
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت شهید ابراهیم هادی😍
پنچ روز قبل از شهادتشون🌱
پیشنهاد دانلود
#درخواستی🌸
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۳ پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۵
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆طاهــره ترابـی
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
🔱لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🙏🔱
#کپی بدون نام نویسنده و درج لینک کانال حرام است🌱🌸
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6