764.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درپایان شب دست بر سینه
گذاشته و به زیـــــارت آقا
امام حسین{؏}می رویم 📿✋
🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ 🌹
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِك
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ
اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُـــــم
اَلسَّـــــلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ🤲
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ🌺
وَ عَـــــلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌴
وعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین
رو قسمت هممون قرار بده 🙏🏻
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ🌷🦋
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَالزَّهْرآءِ✋🏻🥀
ما"گوشه نشینانِ"غمِفاطمهایم :)🖤
السَلامُ عَلیْکَ یا صاحبَ الزَمان
اول صُبح سَلامت میدَهَم آقا🥀
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#ارسالی_شما🌱
الڵهم ؏جل لۆلیڪ الڦࢪڄ
ݕھ حق خوݩ ݒاڪ ݜہیداݩ🥀
#نماز_اول_وقت🌱
من هر موفقیتی
در زندگی به دست آوردهام
از نماز اول وقتم بود..
#شهید_علیصیادشیرازی
سلام رفقا🌸
میخوام قصه ای بگم که زندگی منو متحول کرد...
قصه ای که از همه قصه ها واقعی تره...
قصه منو برادرم ابراهیم❤️
"حالم خوش نبود،یک چند وقتی بود که زندگی به کامم تلخ شده بود.به تازگی وارد بسیج شده بودم و وقتمو اونجا میگذروندم.از طریق دبیر دینیمون و دختر مهربونش وارد بسیج شدم و جو خوبش کمی حالمو خوب میکرد.کتاب شهدا رو میخوندم و گاهی چندین ساعت مشغول مطالعه بودم.اینبار هم به دبیرمون گفته بودم که برام کتاب بیاره...برام دوتا کتاب به اسم .♡سلام بر ابراهیم ۱،۲.♡رو آورده بود...از جلد کتاب مشخص بود که شهید شاخصی نیستند چون تابحال ندیده بودمشون...کتابو گرفتم..یک هفته گذشت اما من حتی یک صفحه هم نخوندم.
تا اینکه یک روز تابستانی،حال من وخیم شد.و تنها متوجه شدم که سرم رو گذاشتم رو بالش و دیگر هیچ.....!
صداهای اطرافمو میشنیدم.اما حسی تو دست و پام نبود که بخوام حرکت کنم و زبانم باز نمیشد که چیزی بگم...حالت نیمه بیهوش بودم و هر از گاهی نگاه گنگی به اطراف و چهره های نگران خانوادم مینداختم.
نمیدونم چقدر گذشت.چقدر طول کشید.اما صدای دکتر رو که بالای سرم میگفت"اگه قفل دهنش باز نشه شاید بره تو کماا......و دیگه زنده بودنش فایده ای نداره..."
و دوباره صداهای مبهم پدرو مادرمـ.....
حال خوبی نبود...میخواستم صحبت کنم اما نمیتونستم...رمقی نداشتم....
تا اینکه لطف خداوند شامل حالم شد...تونستم صحبت کنم و در کمترین زمان حالم رو به بهبود شد...شاید فاصله سرخوردگی و ناامیدی و حرفهای دکتر با بهبودی من نیم ساعت شد!
حس میکردم که دوباره متولد شدم.
بعد از اون اتفاق تلخ،وقتی وارد اتاقم شدمـ،ابتدا سمت کتابها رفتم.دیگه حس فبل رو نداشتمـ.انگار که او را میشناختم.با شورواشتیاق شروع کردم به مطالعه....گاهی لبخند به روی لبهام میومد و گاهی اشک...زندگیم رنگ خدا گرفت...نمازم،رفتارم،طرز صحبت کردنم همگی و همگی متحول شدند.
بعد از اتمام کتاب ،فهمیدم که برادرم پیش خدا واسطه من شده تا اینبار با شناخت او بهتر زندگی کنم...
من از ابراهیم یاد گرفتم که به نامحرم نگاه نکنم...یاد گرفتم ساده زندگی کنم....ببخشم...دوستانم رو هدایت کنم و هزاران چیز دیگر.....
برادرم راه گمشده را به من نشون داد...من با گذشتم تفاوت زیادی پیدا کردم...خیلی زیاد....
لحظه پس دادن کتاب غم بزرگی توی دلم بود...دبیرمون هم متوجه شد.وقتی تعریف کردم ماجرارو گریش گرفت.لحظخ تحویل کتاب بغض کردم.اما.....در راه برگشت حس کردم او هم با من هم قدمه...او هم مواظبمه...او هم با من ذکر میگه .....
بعد از اون زندگی من شد داداش ابراهیم....
💛🧡
متشکرم که قصه من و برادرم را خواندید.من ۱۵سال دارم و تابستان امسال این ماجرا در دفتر زندگیم ثبت شد.شاید زندگی من دو بخش است.قبل برادر ابراهیم💛بعد برادر ابراهیم❤️
جالبه بدانید که من برادر ندارم و یک خواهر دارم که وقتی جنسیتش مشخص نبود،دعا میکردم که دختر باشد و از داشتن برادر بیزار بودم....
اماـ...حالا برادری دارم که در هر شرایطی کنارم است و دستگیر و همدم و حامی من.🦋
شاید اگر کل دنیارا هم میگشتم،گمنام آشنایی مثل تو نمیافتمـ💫✨
برای رضای خدا کارکنید.خدا اجرتان را میدهد🌟
یاعلی❤️
Nika.j
شهید قاسم سلیمانی.attheme
حجم:
160.7K
•تم
•درخواستی
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6