🦋•○°✨
🌼°●
🌲•
حسین خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.🔥😔
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!🍃🥀
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.↴
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!😔
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!🤔🤔
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!😣
بلند بلند فریاد می زد:
خدایا
الان پاهام داره می سوزه!😭😔
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!🌺
خدایا!🤲🏻
الان سینه ام داره می سوزه!
این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه!🥀
خدایا!
الان دست هام سوخت!🔥
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!🙏
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!🙏
برای ولایته!💯🌿
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!✨🥀
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،😭
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،🙏
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!😔🥀
آن لحظه که جمجمه اش ترکید،🤯من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.💔
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:😭
خدایا!🤲🏻📿
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟🥀
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.😭😔
#شهید نشی میمیری🙂🙃
حتما مطالعه شود↻👆
1_37734856.mp3
2.45M
🍃در مقابل شهدا مسئولیت داریم...
•°🌱حالمشبیهرزمندهی
جامانده،ازیکگردانشهیداست!
دقیقاًهمانقدر،دلشکسته...💔
همانقدر،تنها...🍃
🍃
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6🍃
#آبادگر مساجد
اوایل دهه شصت بود. می خواستند درمحل ما مسجدی بسازند، همسایه ها خوشحال بودند اما چند جوان ازاهالی محل، مخالف ساخت مسجد بودند! برای همین، شبانه دیوار مسجد را خراب کردند! حاج آقا لنگرودی روحانی محل خیلی ناراحت شد. خبر به گوش ابراهیم رسید. آخر شب به محل ساخت مسجد رفت. تا یک هفته هر شب تا صبح در زمین مسجد حضور داشت و برای ساخت مسجد کمک می کرد، آن چند جوان با دیدن هیبت #ابراهیم،دیگر جرات نکردند به زمین مسجد نزدیک شوند.
ابراهیم راهی جبهه و دوستانش مشغول تکمیل مسجدالشهدا شدند.
مسجدی که اکنون پایگاه فرهنگی محل شده. این یکی از توفیقات ابراهیم بود.
📚کتاب خدای خوب ابراهیم.
صفحه29
🌱💦🌈🍁
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت16.mp3
6.25M
🎙 #کتاب_صوتی سه دقیقه در قیامت
💫قسمت شانزدهم: جانبازی در رکاب مولا
#پیشنهاد ویژه ی دانلود🌷🦋
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
📞 از #مجتبی به همه خواهران:
🔰چه زیباست سیاهی #چادر شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما
به من میداد😍 اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و #آبرو میگرفتم.
🔰باور کنید چادر شما #نعمت است،
قدر این نعمت را بدانید که به برکتِ
مجاهدت حضرت زهرا سلاماللهعلیها♥️
بدست آمده است.
🔰امیدوارم که #هرگز رنگ سیاه چادر شما کمرنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود. که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم📛 به ملاقات من سَرِ مزار بیایید😔
#شهید_مجتبی_باباییزاده
#پاسدار_مدافع_وطن
🌹🍃صلوات بفرس مومن🌷
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#تلنگـر🔔
💠 آقا پسری که میری باشگاه💪
بعد میای لبـــ👕ـــاس جذب می پوشے!!
حجاب برای شما هم هست ✔
ورزش هم باید برای #خـــــدا باشد🏅
حتما این خاطره رو از
#شهید ابراهیم هادی🌼🍂
بخون🌷📿
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#ازجنسابراهیمهادیباشیم♥️.•
.
ابراهیـم همیشہ میگفـت :
تا وقتے ڪہ زمانِ ازدواجتون نرسیـده
دنبالِ ارتباطِڪلامی با جنس
مخالف نرید ؛
چون آهسته آهسته خودتون رو بہ نابودے میڪشونید !
.
فضا، فضای مجازی است ، ولی نامحرم، نامحرم واقعی است ! برایش تکتک حرفها و شکلکها حقیقی است. روی قلبش اثر میگذارد..🌿
❥..✿↷
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
💙🍃
🍃
.
| #بخندبسیجے |
.
.
رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب
بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ
بودنـ کھ چند روزے نخوابیدھ
بودن.
.
ظھر بود و همھ گفتند نماز رو
بخونیم و بعد بریم براے
استراحتـ. امام جماعت اونجا
یڪ حاج آقاے پیرے بود. کھ
خیلے نماز رو ڪند مےخوند.
رزمندھ هاےخیلےزیادے پشتش
وایستادنـ و نماز رو شروع ڪردند.
آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے
طول ڪشید! وسطاے رکعت
دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها
از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججییییے جون مادرت
بزن دنده دوووو😭😂
.
.
🌙| #شهداییمـ |
🚗| #طنز_جبہه|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر انتقادے ،نقدی ،پیشنهادے، حرفے چیزے،ڪه فڪر میڪنید واسه بهتر شدن ڪانالمون خوبه بیاین به ما به صورت ناشناس بگین🙃🌿
ڪه نظراتتون رو بشنویم در رابطه با پست هامون:
https://harfeto.timefriend.net/461496821
✍️ تنها_میان_داعش
قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد
°🦋|••
•
.
•.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم
.
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
.
•.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨
.
•.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.•
.
•.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•`
.
⇅♥️🌙🌱°^
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
خــدا
تنها اسمی است که
هر کجا صدایش زدم
گفت:جـــانم!
هیچوقت هیچ کس رو
جز خدا صدا نکنید
امیدوارم محتاج هیچکس
جز خـــدا نباشید..
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
💠بعد از عملیات فتح المبین با او صحبت کردم، ابراهیم میگفت: رزمندگان ما،
کوچک و بزرگ، با تقوا و ایمان مثال زدنی به جنگ دشمن رفتند، خداوند هم با امداد غیبی، به گونهای ما را یاری کرد که در تمام مدت عملیات، شاهد بودیم که دشمن یا اسیر می شد یا کشته میشد و یا فرار می کرد، یکی از فرماندهان دشمن اسیر شد، میگفت: من وقتی به سمت ایرانیها نگاه کردم، دیدم تمام صحرا پر از رزمنده است، وقتی همراه با نیروهایم اسیر شدیم، با تعجب دیدم که فقط چند رزمنده نوجوان ایرانی بالای سرما هستند.
#شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌷 شھیــد شدن اتفاقی نیسـت🌷
💠 اینطور نیسـت ڪه بگویی:
گلوله ایی خـــــورد و شهید شد
یا نه در میدان جنگ بود
❌ خیر 👇
شھید "رضایـت نامه" دارد...
💠 #شھادت اتفاقی نیست...
سعادتیست ڪه نصیب
هر ڪسی نمیشود...🥀
💕 شهیدانه زندگی کن تا شهید شوی 💕
❤️ #شهید_گمنام ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌷🍃
🍃
#چَڣیه
هر وقت دیدید خدای ناڪرده خط مدیریت ممڪلت به سمت سردمداران حکومت ڪننده جدای از مردم، تافته های جدا بافته، پرتوقع، پر افاده و بےڪار و بی ثمر حرکت میڪند،
بدانید ڪه انقلاب منحرف شده است.
.
.
#شهیدسیدمحمدبهشتے❤️
#سالروز_شهادت
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
❥..✿↷
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
#دلانه🌷🦋
–بہترین رفیقت کیه؟
+رفیق شہیدم😎
–ینی چی با مُرده ها دوستی؟؟
+ببین باز شروع کردی🤦♂قرآنو دیگہ قبول داری دیگه؟؟
–اره دیگه؛چی فکر کردی؟😐
+همون قرآن میگہ{ولا تحسبن الذین قُتِلو فی سبیل اللهِ امواتا بل احیاءُ عِندَ ربهم یرزقون}و مرده حساب نکنید کسانے راکه مردند در راه خدا بلکہ آنها زنده اند و روزی میخورند نزد پروردگار🤗متوجه شدی؟
–بنده دیگه حرفی ندارم😐
+خداروشکر😌
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔بی تو هرلحظه دلم یاد غریبی میکند
❤️ای خوش آن روزی که دل خود را مهیا میکند
🍃رفتن از سر عشق ما رو #احیا میکند...
#به وقت حاج قاسم📿🥀
#شفاعتمون ڪن سردار🤲🏻
#باشهداتاشهادت❤️🍃
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت17.mp3
6.6M
🎙 #کتاب_صوتی سه دقیقه در قیامت
💫قسمت هفدهم: شهید و شهادت
#پیشنهاد ویژه دانلود🦋🌷
https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6