رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هشتم امشب ه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نهم
حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حوصله گفت:
+OK,OK,I got it,common, too late.(باشه،باشه،فهمیدم،یالا بیا،خیلی دیره)
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم بارها خداروشکر کردم و هراز گاهیم به عادت گذشته اشتباهی از مسیح تشکر میکردم...
به خونه عمو که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در سورمه ای رنگ.زنگ حیاط رو زدم و به ثانیه نکشیده در باز شد.طول حیاط رو تند تند طی کردیم تا رسیدیم به درب شیشه ای سالن.در رفلکس بود و من نمیتونستم داخل رو ببینم.در رو باز کردم که تو آغوشی فرو رفتم!...
از بوی عطرش متوجه شدم کریستنه...
چند ثانیه تو بغلش بودم که آروم ازش فاصله گرفتم ولی اون ول کن نبود و هنوز کمرمو گرفته بود!نگاهی به چشمام کرد و آروم زمزمه کرد:
+I'm sorry!.I...realy am sorry!(متاسفم...من ...واقعا متاسفم)
لبخند مهربونی به روش زدم و مث خودش زمزمه کردم:
_I don't care...(من اهمیت نمیدم!)
از همدیگه جدا شدیم و با نگاه های متعجب و پرسشگر اطرافیان مواجه شدیم...
دوتامون یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم...
کریستن برگشت روبه جمع پرسید:
+what?!(چیه؟)
ماریا دخترخالم اشاره ای بهمون کرد و گفت:
+you...(شما...؟)
کریستن پرید تو حرفش و گفت:
+I missed my younger sisi
(دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود!)
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
_who exactly is younger now?
(الآن دقیقا کی کوچیکتره)
همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!!
رفتیم داخل و به همه سلام کردیم اما من برخلاف مامان بابام که بعد از سلام با همه روبوسی میکردن به بهانه سرماخوردگی ازهمه فاصله می گرفتم...
تا اینکه رسیدم به رایان...به هم سلام کردیم که دستشو آورد جلو،چقدر دلم میخواست مثل همیشه بهش دست بدم اما نه من فرق کردم...
نگاهی به دستش انداختم و سرمو آوردم بالا و گفتم:
_راستش من سرما خوردم!
با قیافه متعجبی گفت:
+چه ربطی داره؟دست دادن...
_به هرحال ویروس از هرجا امکان انتقال داره!...
ابروهاش بالا پرید و با حالت بدی روشو ازم برگردوند...
با اینکه خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و رفتم اونور سالن نشستم رو مبل...
مامان رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه.عمو که دید من همینطور نشستم پرسید:
+الینا sweetie نمیخوای لباس عوض کنی؟
با دستپاچگی گفتم:
_اممم...چرا...مامان بیاد من میرم...
عمو سری تکون داد و من بعد از انداختن نگاهی به عمو مثل همیشه نگاهی به رایان انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه!و بازم مثل همیشه دیدم اون اصلا حواسش به من نیس!
مامان از اتاق اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه...
ماریا اومد کنارمو پرسید:
+مشکلی پیش اومده؟چرا لباس عوض نمیکنی؟
_با صدای آرومی گفتم:
_حالا خودت میفهمی...
+چیو...
_هییییس...بعد میفهمی دیگه!
ابروهاشو بالا انداخت و هیچی نگف...
ربع ساعتی گذشت که تصمیم گرفتم برم تو اتاق...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نهم
بستنی اسکوپی ها رو به سمتمان می گیره و به دست من می ده
-خواهش می کنم ،نوش جونتون
بستنی رو میان دستانش می گیره،نگاهی به بستنی سرد می کنم .
-داداش ما تو سرما بستنی می خوره توگرما چایی شما به بزرگی خودت ببخش
سارا لبخندی می زنه و در جوابم می گه:دستشونم درد نکنه
چقدر صدای تق تق بارون که روی شیشه کوبیده می شد دوست داشتم .انگار سارا هم دوست داشت ،هی به پاشا می گفتم برف پاک کن نزنه مرگ قطرات بارون رو دوست نداشتم با خنده می گفت:نمیشه که پناه جان
می دونستم از اینکه سارا با منه معذبه اما هیچ چیز نمی گف ،سارا پایین رفت و تشکری به پاشا تحویل داد و پاشا هم جوابش رو داد،مثل قرقی از ماشین بیرون پریدم و رفتم جلو .
-انقدر دوس داری نزدیک من باشی؟
-برو بابا چه خودش رو تحویل می گیره می خوام از تنهایی کپک نزنی
-تا حالا کسی از تنهایی کپک نزده
بینی ام را بین انگشتانش می گیرد و کمی فشار می دهد:پناه خانوم
شانه ای بالا می اندازم و میگم :می تونیم امتحان کنیم
و در رو باز می کنم ،مچم رو می گیره:مسخره بازی در نیار بیا بریم دیر شده مامان نگران میشه
پوزخندی زدم ،آنقدر برام حرفش خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم:مامان نگران ما میشه؟ پاشا خدایی جک خیلی قشنگی بود ،مامان نگران میشه یا زیور خانوم؟
با اخمی غلیظ نگاهم کرد بی اراده غلط کردم از دهنم پرید بیرون و بدش کلی تو دلم خودم رو فحش دادم که چرا همچین حرفی زدی؟خنده ای کرد و گفت:دفعه آخرت باشه
تا خود خونه دیگه حرفی نزدم بس بود کم ضایع نشده بودم که. وارد خونه شدم ،پاشا خودش رو روی مبل انداخت و سوییچ بی ام و رو توی جیبش گذاشت .بابا همیشه هر چی می خواستیم می خرید یعنی خسیس نبود ولی در عوض مرد سالار بود خیلی مردسالار بود حرفش ،حرف آخر بود تا حالا ندیده بودم درباره ی امری از مامان مشورت بگیره ،مامان هم قید بابا رو زده بود و مشغول خودش شده بود ،ناخوناش،ماسک صورتش و هزار چیز دیگه ، و بیمارستان .هر از چند گاهی هم که بابا حرف می زد دعواشون می شد حتی یکبار مامان با گریه رفت پیش مامان بطی و بابا پرویز و گفت می خوام طلاق بگیرم .مامان بطی و بابا پرویز طرف عروسشون بودند ولی دلشون برای ما سوخت و مامان رو راضی کردن بمونه البته مامان پری و بابا رضا هم همون حرف ها رو به دخترشون که از دست شوهرش بریده بود زدن .گوش هام رو تیز کردم که فهمیدم مامان داره با کی حرف می زنه . بازم خانواده عزیزی .
-امشب؟ خانم عزیزی ؟ بله بله می دونم ولی خب ...مطمئنین بهروز گفته؟ خیل خب باشه خدا حافظتون
با بهت نگاش کردم زیر لب غر می زد و بار بابا می کرد .حالم از بابا بهم خورد .باورم نمی شد یک روز آنقدر ازش بدم بیاد معلوم نبود به خانواده عزیزی چی گفته .
-پناه آماده شو شب خانواده عزیزی میان خواستگاری
پاشا که تاحالا ساکت نشسته بود رویش را مثل برق گرفته ها به سمت مامان برگردوند
-چیه؟
-کامیار؟
-بله
-مامان من ...
-بسه دیگه به خدا دیونه شدم
-من زن اون نمی شم
-فعلا که خواستگاریه
-من جوابم منفیه
پاشا که انگار خوشش اومده بود با سر تاییدم کرد.
-اومدن که جواب منفی دادی ؟
-بگو نیان
کم کم انگار از گستاخی ام بدش اومد ،دوست نداش با مامان اونطوری حرف بزنم.
-یعنی چی؟ بابات گفته بیان
-تمام این مدت به حرفای بابا گوش دادی حالا رسیدی به من نمی تونی جلوش وایسی؟!
-پناه
به تشر پاشا گوش نمی دهم آرامش نمی گرفتم.نمی دانم چرا .....
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️ 🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد 🥀 #قسمت_ه
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂
♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂
🍂🥀♥️🥀🍂
♥️🍂
📕 #رمان_نامزدشهادت ♥️
🖍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🥀 #قسمت_نهم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
&ادامه دارد.....
🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌