هدایت شده از 🗞️
#حدیث
🔅امام صادق علیه السلام:
🔶 امر فرج برای شما محقق نمی شود مگر بعد از نا امیدی . نه به خدا قسم محقّق نمی شود تا اینکه (خوب و بد شما) از هم جدا شوید . نه به خدا قسم محقّق نمی شود مگر این که از ناخالصی ها پاک بشوید❗️
📚 بحارالانوار ج 52 ص 111 ح 20
📚 ﷽ 📚
#سلوک_معنوی
🔹عرض کرد:
نصيحتی بفرماييد!
🔸تٲمّلی نمود و بعد فرمود:
"برو گم شو!
برو گم شو!
گم شو از چشمِ مردم،
از مقام،
از شهرت ...".
🦋💥👌
✅ عاشقانه شهدایی🌹
♥️🍃 #رمان_یادت_باشد... 🍃♥️
🌹🍃شهید سیاهکالی به روایت همسر🍃🌹
🍃قسمت80
گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت.
به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش."
ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن.خودتوهم که عزیزدل مایی.فعلا
علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تابرم وبرگردم ان شاءا...."
این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه"
بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن."
انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم"
وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار
ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین
کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود.
ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم.
همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است:"کجامیخوای بری؟چرامنونمیبری؟این دم آخری،چقدرشبیه مادری.."همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم:"حمید!کجامیخوای بری؟حمید!نمیشه که نری؟حمید!منم باخودت ببر،حمید!چقدرشبیه مادری!"
ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند.
بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد.
قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند.
هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود.
سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم.
بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق
خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی؛غافل ازاین که این خانه،آخرین
خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود!
ساعت دوازده بودکه خوابید.چون ساعت پنج بایدبه پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم.
حمیدراحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم.باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابیدبه صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم.متکاخیس شده بود.اصلایکجابندنمیشدم.دورتادوراتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم.دوباره کنارحمید
می نشستم.دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم.منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود.
پیش خودم گفتم شایدوقتی بلندشددل دردبگیردیاپایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند.به خودم تلقین میکردم که ان شاءا...این بارهم مثل
همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ بارب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد.
گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده."نمی توانستم یک جابندباشم.
میترسیدم چشم درچشم شویم ودوباره دلش راباگریه هایم بلرزانم.
سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبامن نمیخوری؟!"دلم خیلی گرفت.گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد.آشپزخانه دورسرم می چرخید.با
بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟!
"گفت:"کاش میشدصداتوضبط می کردم باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه."گفتم:"قرارگذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی.من هرروزمنتظرتماست می مونم."
کنارش نشستم.خودش لقمه درست میکردوبه من میداد.
برق خاصی درنگاهش بود.گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من روویژه دعاکن."گفت:"چشم عزیزم.اونجاکه برسم حتمابه خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود.میگم که فرزانه پای زندگی وایستادتامن بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم.
میگم وقتهایی که چشمات خیس بودومیپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه
&ادامه دارد...
❌❌کپی رمان بی اجازه ممنوع❌❌
#رمان_های_عاشقانه ♥️
@repelay 🍃♥️
هدایت شده از ▫
💐یااباصالح💐
خداوندا اگر داری ، بنای دادن عیدی💐
جهانے را منّور کن بنور حضرت مهدی💐
#الٰلهُمَ_عَجِّل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج 💐
#میلاد_امام_علی ع 💐
🌸 یک سنگریزه در کفش👟
گاه تو را از حرکت باز مےدارد. 😑
🌸 سنگریزهها را دریاب!👌
🌸 یک نگاه نامهربانانه به پدر , به مادر
گاه، کار همان سنگریزه را مےکند...🤭
#احسان_به_والدین
🌸•
《بانوان ایتایی》•🍄°~🦋 🏡♧• @banovan_eita 🥇~🐬
#زیباییهایخلقت😍
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند تمام کسانی
که روزی به شما پشت پا زدند.
#استادالهىقمشهای
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌸
شنیده بودم آیتاللّٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست.
دوست داشتم ببینمش،
جستوجو کردم و خانهاش را یافتم.
رفتم پشت درِ خانه و در زدم...
پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد.
در مورد آقا پرسیدم.
گفت: «امری دارید؟»
گفتم: «با آقا عرضی دارم.»
گفت: «بفرمایید مطلب را!»
گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.»
پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!»
فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمیدهد که آقا را ببینم.
ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
توی راه با خودم گفتم:
«به مسجد میروم و با خودش قراری میگذارم.»
غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟
مدتی بعد از اذان، روحانیِ سادهای وارد مسجد شد و بهسمت محراب رفت.
گفتم: «اینجا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمیآیند؟»
همان روحانیِ ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»
همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم.
شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر میکردم؛ فکر میکردم میتوانم با یک نگاه، یا یک جمله، سِره را از ناسِره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم که روایتی از سیرۀ پیامبر صلیاللهعلیهوآله به یادم آمد:
«در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبهای نمیتوانست تشخیص دهد کدام رسولالله صلیاللهعلیهوآله است.»
📚این بهشت، آن بهشت، ص4٢-44؛
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠🌹بهشت در حوالے🌹💠
❇️ بعد از یادواره گفت: برای پدر و مادر شهید در یڪ اتاق دیگر سفره بیندازید. خودش هم رفت تا با هم غذا بخورند.
دیدم ڪه نشسته بود بین پدر و مادر شهید و برایشان لقمه مےگرفت؛ یڪ لقمه برای مادر، یڪ لقمه برای پدر، و مےگفت: من را بهعنوان پسر کوچکتان قبول ڪنید.
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
هدایت شده از 🗞️
#یا_اسدالله_الغالب_ع🌷
رازِ خوشبختے ما داشتن عشق علیسٺ
ما ڪه با عشق علے ڪسب سعادٺ ڪردیم
لحظاتے ڪه بہ لب زمزمہ داریم علــے
بہ خدا ، طبقِ روایاٺ عبادٺ ڪردیم
#میلاد_امام_علی(ع)🌺
#روز_پدر❤️
#بر_شیعیانش_مبارڪ_باد🌺