بخشی سوزناک از کتاب "حماسهی تپهی برهانی" از عطش یک نوجوان ۱۶ساله
🔷در کنار من برادر محمد اسماعیل صیادزاده که نوجوانی۱۶ساله بود وقبلاً نیز از او یاد کردم بستری بود.وقتی درپادگان سنندج بودیم همه میگفتند،صیادزاده،نمک گردان است.نوجوانی فوق العاده پرشور،بذله گو و خوش اخلاق بود.خنده از روی لبانش محو نمیشد...
در پادگان سنندج،شبی همپاس او بودم و در کنار هم،در اطراف پادگان کشیک میدادیم.در ضمن قدم زدن به من گفت:
«برادر طالقانی، فکر میکنید من چند ساله باشم؟»
گفتم:«حدود۲۰ساله»
خندید و گفت:«همه خیال می کنند که من۲۰ساله ام، قد وقواره ام همه را به اشتباه می اندازد، اما اگر راستش را بخواهید من۱۶سال بیشتر ندارم...»
صیادزاده نسبت به سن کمش،از قد بلند و هیکلی رشید و مردانه برخوردار بود.او در آن شب،خیلی برای من درد و دل کرد و حتی از زندگی شخصی اش سخن گفت.میگفت:«پدرم ارتشی است و در زمان شاه،در ارتش با دستگاه مبارزه می کرد و به همین جهت او را اذیت می کردند.»از تبعید پدرش برایم تعریف کرد و از ستمی که در تبریز و اصفهان از طرف دستگاه بر او رفته بود و...
اکنون صیاد که از ناحیۀ ران و مچ پا و سر و صورت،زخمی شده بود،درست در کنار من بستری بود.گهگاه به چهرۀ معصومش نگاه میکردم تا بلکه از تبسم همیشگی او روحیه بگیرم.لکه های خشک شدۀ خون،تقریباً تمام چهره اش را پوشانیده بود،امدادگران سر او را پانسمان کرده بودند.ضعف و بی حالی و عطش شدید،چهرۀ شاداب همیشگی او را پژمرده کرده بود و تلاش می کرد چشم برهم بگذارد و بخواب رود تا کمتر،درد و عطش را احساس کند.
گفتم:«صیاد،چه خوب بود یک چیزی می گفتی تا همه بخندند!» با صدایی ضعیف در حالی که لبخند سردی بر چهره اش نشست گفت:«من حرفی ندارم،اما هیچ کس رمق خندیدن ندارد.» خود او هم رمق حرف زدن نداشت.خدا می داند که این نوجوان۱۶ساله،چقدر مخلص ومعصوم بود.من معتقدم که هیچ منظره ای در جهان خلقت،زیباتر و دیدنی تر ازچهرۀ یک جوان پاک و مخلص نیست.خاطرۀ سیما و کردار صیاد،اکنون سالهاست که مرا به هیجان می آورد و هر گاه او را به یاد می آورم مثل این که از مطالعۀ یک کتاب اخلاقی و عرفانی،به هیجان آمده باشم،نفس خویش را به محکمۀ عقل میبرم.
عطش صیاد قابل توصیف نیست.او از مجروحینی بود که خون زیادی از او رفته و وضع بدی را برای او فراهم آورده بود.آن روز صبح،دفعۀ اولی که می خواستم به تقسیم آب بین برادران اقدام کنم،با کمک زانوانم به طرف در سنگر رفتم تا از برادری که در کنار در خوابیده بود شروع کنم.ناگهان متوجه شدم که برادر صیاد نیز به سختی در حالی که خود را بر زمین می کشید،پشت سر من می آید! گفتم:«صیاد!تو چرا از جایت حرکت کردی؟»در حالی که معصومانه در چهره ام نگاه میکرد گفت:«هیچی،همینطوری،شما مشغول کار خودتان باشید.»سر از کار او در نیاوردم،اما نخواستم با تجسس بیشتر،او را ناراحت کنم،مطمئن بودم که دلیلی دارد که همپای من می آید.بالای سر مجروح اول رفتم و یک در قمقمه آب در دهان او ریختم و سپس به طرف مجروح دوم رفتم. در این حال صیاد که در پشت سر من بود به آرامی مرا صدا کرد.بلافاصله بر گشتم و گفتم:«چی شده صیاد؟»او در حالی که با نگاهی معصومانه و تردیدآمیز در چشمان من زل زده بود گفت:«ببینید برادرطالقانی،اگر اشکال ندارد،به هر مجروح که آب دادید،بعد در قمقمه خالی را به من بدهید تا اگر قطره ای در ته آن باقی مانده بود،من بخورم.»
همانطور که با تعجب به صورت او خیره شده بودم،ناگهان بغضم ترکید و بی اختیار اشکم ریخت. ۲دستم را بر صورت گذارده و در حالی که سعی میکردم صدای خود را کنترل کنم،گریستم.صیاد که شرمنده شده بود با لحنی معصومانه و با دستپاچگی گفت:«خوب، چرا ناراحت شدید،اگر اشکالی دارد ندهید.»و من با حرکت سر به او نشان دادم که نه،ناراحت نشده ام و بعد در قمقمۀ خالی را به او سپردم.با دستهایی لرزان،در قمقمه را از من گرفت و در حالی که با دقت در آن نگاه می کرد،در را بالای صورتش برد و دهان خود را در زیر آن قرار داده و گشود و لحظاتی صبر کرد تا قطرۀ باقیمانده در ته در،بر زبانش چکید و بعد با اشتهایی زایدالوصف،زبانش را در داخل در قمقمه کرد و آن را چرخانید و بعد در حالی که مزه مزه می کرد،در را به من داد.او بالای سر هر مجروح،این کار را تکرار می کرد.
وقتی نوبت آب خوردن،به خود صیاد رسید،سریعاً سر جایش نشست.من آب را درون در قمقمه ریختم و او با ۲ دست گرفت و بعد آهسته گفت:«اگر شمااجازه بدهید،من آهسته آهسته آب رابخورم.»گفتم:«اشکال ندارد».او سپس با کمک زبانش،قطره قطره آب راآشامید و هر بار با لذتی خاص فرو میداد و درست مثل کسی که لیوانی آبِ سرد می آشامد،مضمضه می کرد.صیاد،این آب محدود را حدوداً ظرف چنددقیقه آشامید.این صحنه درطول روز،هرگاه هنگام تقسیم آب،بین برادران مجروح می شد،تکرار گردید.
📚منبع:کتاب "حماسهی تپهی برهانی" صص۱۰۳تا۱۰۶. نویسنده:دکترسیدحمیدرضاطالقانی.
eitaa.com/revaayatgar
آخوند واقعی
خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی را به اسارت برده است.
صبح اول وقت راه افتادیم. مصطفی، عمامه به سر، اما با بند حمایل و یک نوار فشنگ تیر بار دور کمر، قوت قلب همه بود.
پیشمرگهای کرد که در کنار ما با دشمن میجنگیدند، چپچپ به مصطفی نگاه میکردند، باور نمیکردند او اهل رزم و درگیری باشد.
همان صبح زود، ضد انقلاب، دکتر را به شهادت رسانده بود، اما درگیری تا عصر ادامه داشت.
وقت برگشتن، پیشمرگها تحت تأثیر شجاعت مصطفی، ول کن او نبودند.
یکی از آنها بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
- اینو میگن آخوند، اینو میگن آخوند!
مصطفی میخندید. دستی کشید به سبیلهای تا بناگوش آن کاک مسلح و گفت:
- اینو میگن سبیل. اینو میگن سبیل.
🕊شادی روح پاک شهیدان مصطفی و رسول ردانیپور، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم.
eitaa.com/revaayatgar
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ☘پرویز جان ☘
برادر عزیزم دلم برایت تنگ شده است..
تنگ که میگویم، نه مثل تنگی پیراهن…
دلتنگی من، شبیه حال نهنگی است که
به جای اقیانوس او را در تنگ ماهی انداختهاند…
دلم برایت تنگ شده است…
این یعنی ریههای من،
دم و بازدم نفسهای تو را کم آوردهاند…
امروز بیست و سومین سالگرد آسمانی شدن برادر عزیزم ، بسیجی جانباز، پرویز بیات هست.
مردی که مظهر صفا ، سادگی ، محبت ، عشق ، مهربانی و صبر بود.
از آن جنس آدمهایی که انگار خدا برای خوب کردن حال دیگران آفریده است.
برای بذل محبتش، هیچ شرطی قایل نبود: خانواده ، فامیل ، همسایگان، دوستان ، همکاران ، همشهریان ، ایرانیان ، با هر قومیت و مذهبی، اگر سر راهشان قرار می گرفت ، بی دریغ محبت نثارشان می کرد.
روحش شاد و مشمول رحمت و مغفرت واسعه الهی باد.
انشاءالله به برکت صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@janbaz_shimiaee
مشهد ..
صحن آزادی ...
و سه قبری که باید به آنها سری زد، و فاتحهای در کنارشان خواند.
eitaa.com/revaayatgar
روایتگـــــــر
😔😭
حاج حسین خرازی نشست ترک موتورم، بین راه، به یک نفربر برخوردیم که در آتش میسوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهخدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری، میپاشیدیم روی آتش.
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با اینکه داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد میزد: خدایا... الان پاهام داره میسوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا!
الان سینهام داره میسوزه،
این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه...
خدایا! الان دستهام سوخت،
میخوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم... نمیخوام دستهام گناهکار باشه!
خدایا! صورتم داره میسوزه! این سوزش برای امام زمانه، برای #ولایته
اولین بار حضرت زهرا اینطوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم.
خدایا! خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم،
آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا(سردار شهید حاج حسین خرازی) از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و هایهای گریه میکرد و میگفت:
ما جواب اینا را چه جوری بدیم!؟ما فرمانده ایناییم!؟ اینا کجا و ما کجا!؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی!؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیس شد.
🕊شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
eitaa.com/revaayatgar
هدایت شده از دادشهر | حمزه شکریان
.
🔺 جریانشناسی و دشمنشناسی موهبتی است الهی!
گاه منحصر میشود به یک عده خاص و گاه به یک شخص خاص!
#توییت
@dadshahr_iranian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬اعتراف انسیه خزعلی(معاون امور زنان و خانوادهی رئیسجمهور)، به اجرای سند ۲۰۳۰ در دولت سیزدهم_۱۴۰۱/۱۱/۰۸.
#آیورا
#سند2030
#تحفظ
👈حضرت امامخامنهای_۱۳۹۶/۰۳/۱۲:
«اینکه ما برویم سند را امضا کنیم و بعد هم بیاییم شروع کنیم بیسروصدا اجرائی کردن، نخیر، این اصلاً مطلقاً مجاز نیست!
eitaa.com/revaayatgar
🍃🍃🍃🍃
🍃
🌹سالها قبل تصویری از یک ایرانی در رسانه ها منتشر شد...
فردی که در زمان صدام در حلقهی نظامیانی که پرچم عراق را در دست داشتند در حال قدم زدن بود،
او طوری با صلابت قدم بر میداشت که گویا فرمانده جمع است...
ماجرا برعکس بود!
تصویر مربوط به یک قهرمان بود که ۱۶ سال در اسارت صدام به سر میبرد...
امروز سالگرد شهادت قهرمان اسلام، #امیرسرلشکرحسینلشکری است.
ایران، چنین مردانی را به خود دیده
و مادر چنین قهرمانهایی بوده است.
ما به این سرزمین و فرزندانش افتخار میکنیم.
✍️ آقای تحلیلگر
#سیدالاسراء
ولادت: ۲۰ اسفند ۱۳۳۱ ضیاءآباد تاکستان در استان قزوین.
شهادت: ۱۹ مرداد ۱۳۸۸.
🕊 شادی روح پاکش، حمد و سوره و صلواتی قرائت کنیم.
eitaa.com/revaayatgar