eitaa logo
روایت هایی از لبنان
267 دنبال‌کننده
30 عکس
20 ویدیو
0 فایل
رقیه کریمی هستم نویسنده و روایتگر مقاومت دوستانم در لبنان🇮🇷🇱🇧 @Roqayakarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلي شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ... اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من می گفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار می کنند و کسانی که شهید نداده اند خجالت می کشند. حسن هم جانباز پیجر است. زینب می گفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دست هایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند می گفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. می گفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید. چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند. اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند. یک جشن کوچک پدر و دختری شاید چشم های حسن دیگر نبیند اما چشم های زینب برای همیشه چشم های پدرش خواهد شد ...
ديروز دوستم فاطمة زعرور كه دختر يك شهيد لبناني است در مراسم سخنراني حضرت آقا شركت كرده بود. از خوشحالی انگار بین ابرها بود. پرسیدم مگر حرف های آقا را می فهمیدی؟ گفت نه. اما خودش را از دور نگاه می کردم ... یاد این خاطره افتادم 🍃🍃🍃 با بعضي از دوستان در مورد لذت ديدار رهبر صحبت مي كرديم. يك دوست لبناني خاطره جالبي براي من گفت که به قدری برای من دلنشین بود که نتوانستم ترجمه اش نکنم چند وقت پیش برای یکی از سخنرانی های رهبر که همین اواخر بود حاضر شدم. همه دور و بر من برادران ایرانی بودند. بعد با یکی از اونها کمی حرف زدم وقتی دید نمی تونم خوب فارسی حرف بزنم با تعجب پرسید - تو که فارسی نمی فهمی واسه چی اومدی اینجا؟ چطور می خوای به حرف های رهبر گوش کنی؟ یعنی اصلا چرا خودت رو خسته کردی و اومدی؟ لبخندی زدم و سری تکان دادم و حرفش را تایید کردم . بعد به چشمانم اشاره کردم و گفتم‌ - برادر ... همین که نگاهش کنم برام کافی یه .‌فقط می خوام نگاش کنم‌. همین نگاه کردن از این دیدار برای من بسه اون روز اصرار داشتم که حتما با عینک بیام. با اینکه احتیاجی به عینک نداشتم و نزدیک بود چند باری توی فشار جمعیت بیفته ... اما می خواستم سیر نگاهش کنم ... https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🍃مهمانی 🍃 فكر نمي كردم يادش مانده باشد. اما يادش بود. دوست لبناني ام كه حالا يازده سالی می شود كه عروس ايران است. روزهاي جنگ گفت جنگ که با پیروزی تمام بشود حتما دعوتمان می کند. من یادم رفته بود و او یادش نرفته بود. وقتی پیام فرستاد و دعوتم کرد دوباره آن روزهای سخت را مرور کردم. شبهایی که یکباره وحشت زده از خواب می پریدم و در صفحات دوستانم به دنبال خبر شهدای جدید می گشتم. می ترسیدم. می ترسیدم که دوست عزیز دیگری شهید شده باشد. مثل زینب عمرو. مثل فاطمه حمدان. زینب و فاطمه خیلی داستان های من را دوست داشتند. زینب در بمباران المعیصره شهید شد. جایی که هیچ کس توقع بمبارانش را نداشت. دقیقا دو هفته قبل از شهادتش قصه برادر شهیدش را نوشته بودم. فاطمه در بمباران ساختمان نزدیک مسجد قائم در ضاحیه و در ترور شهید ابراهیم عقیل شهید شد. روزهای سختی بود. دوستانم آواره شده بودند. یکی عراق. یکی سوریه. یکی جبیل. یکی طرابلس. یکی برادرش شهید شده بود. یکی شوهرش مفقود الاثر بود. یکی شوهرش مجروح پیجر و از همه تلخ تر داغ سید ... روزهای سختی بود. این روزها اگر به من بگویند سخت ترین چیز دنیا چیست می گویم اینکه کسی را بشناسی و خبر شهادتش را بشنوی. درد می پیچد توی تمام روح آدم. انگار که غم جسم دارد. با انگشتان محکمش به ریه های آدم فشار می دهد. نفس آدم بالا نمی آید. می دانستم که آخر این جنگ ختم به پیروزی می شود. من به وعده خدا ایمان داشتم. شک نداشتم. اما آن روزها حال خوشی نداشتم. به جز برای سر کار از خانه بیرون نمی رفتم و یعنی آن را هم مجبور بودم. یک روز دوست عزیز قدیمی و نویسنده توانمند مقاومت خانم مونا اسکندری نویسنده کتابهای وزین "عشق هرگز نمی میرد" و "بهشت کبوتر می خواهد" و "مادر انقلاب" زنگ زد و گفت - امروز قرار گذاشتم یک نفر رو ببینی حوصله نداشتم. اما اینقدر این نویسنده برایم عزیز است که هیچ وقت نمی توانم به او نه بگویم. دعوتش را با بی میلی قبول کردم بین راه مدام به خودم می گفتم‌ - چه وقت بدی را انتخاب کردی... به مقصد که رسیدم و دوست جدید لبنانی ام را که دیدم و با هم حرف زدیم، انگار کوه غم را از روی سینه ام برداشته باشند. دوستي كه هر روز خبر شهادت عزيزي را مي شنيد و از دور مثل ما درد مي كشيد. ما با هم براي سيد گریه کردیم. همانجا قرار گذاشت که بعد از پیروزی دعوتمان کند. من یادم رفته بود. فكر نمي كردم كه او هم يادش مانده باشد ولي يادش بود و امروز همان روز بود ...
دیدار دوست عزیز نویسنده ام باعث شد تا مسائل ادبیات مقاومت مخصوصا در حوزه برون مرزی را دوباره بررسی کنیم. یاد این متن قدیمی افتادم که یک سال پیش بعد از برگشت از جایزه بغداد نوشتم که باز نشر آن خالی از لطف نیست 🍃نقطه مطلوب 🍃 هميشه با تاخير نگاه عکس ها می کنم. مثل امروز که بعد از دو هفته نگاه عکس های جایزه جهانی ادبیات مقاومت در بغداد کردم ... نفر اول از راست منیره از الجزایر. دوم و سوم رز اسماعیل و رانیا از سوریه. بعدی دکتر ایهاب حماده شاعر لبنانی. مهدی زلزلی نویسنده لبنانی. سید عبدالقدوس الامین نویسنده قدرتمند مقاومت لبنان و در آخر هم خودم حس خوبی بود اینکه در نشست های ادبی با حضور نویسنده های کشورهای عربی شرکت کنم در یکی از این نشست های دوستانه رمان نویس الجزایری (نفر اول از سمت راست) در مورد کتاب های ترجمه شده مقاومت ایران پرسید و خواست یک رمان خوب از مقاومت ایران که در بازار جهان عرب موجود است را به او معرفی کنم و من فقط لبخند زدم و موضوع را عوض کردم. می دانستم هیچ اثر قابل اعتنایی که ترجمه شده باشد و در دسترس تمام جهان عرب باشد نداریم. کارهایی صورت گرفته اما مخاطب آن یا فقط دوستان ما هستند و یا اینکه در بازارهای جهان عرب موجود نیستند و مخاطب دسترسی واقعی به این کتاب ها ندارد. بر اساس آمار و ارقام هر ساله کتاب های زیادی از حوزه ادبیات مقاومت ترجمه می شود. اما حضور واقعی این کتاب ها در بازار کتاب جهان عرب و در دسترس مخاطب عرب زبان تا چه حد است؟ ما هنوز تا رسیدن به نقطه مطلوب راه زیادی در پیش داریم
این روزها مقاومت دارد میزان خسارت مردم در این جنگ را محاسبة مي كند. نكته جالب اينجاست كه بعضي از مردم در زير فرم مخصوص مي نويسند اگر قرار است دولت لبنان خانه هایمان را تعمیر کند ما می پذیریم. اما اگر مقاومت می خواهد خانه هایمان را درست کند ما از خانه هایمان گذشتیم .. خانه هایمان فدای سر مقاومت و شهداء و رزمنده ها چه کسی می تواند مردمی که اینگونه می اندیشند را به زانو در بیاورد؟
به بهانه سالگرد عملیات کربلای ۴ في الليلة الماضية كتبتُ قصةً عن عملية كربلاء الرابعة وفي نهاية القصة ا.ستشهدتُ ١٠٠٠ مرة ... أصبحتُ مفقودَ الأثر ٣٩٠٠ مرة. أصبحتُ جر.يحًا ١١٠٠٠ مرة و كم مرة اصبحتُ أسيرة؟ لا أعلم! و في الصّباح عندما فتحتُ عينيّ المتورّمتين.. كنتُ ما أزال على قيد الحياة... 🍃 رقية كريمي🍃 🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ديشب داستاني از كربلاي چهار نوشتم‌ در پایان قصه ۱۰۰۰ بار شهید شدم ۳۹۰۰ بار مفقود الاثر ۱۱۰۰۰ بار زخمی چند بار اسیر شدم؟ نمی دانم ! و صبح وقتی چشم های ورم کرده ام را باز کردم ... هنوز زنده بودم ... 🍃رقیه کریمی 🍃
امروز در صفحه فیسبوک یک دوست لبنانی پست جالبی دیدم. جالب بود و این نگاه پر از امید و ایمان به بهتر شدن شرایط آن هم در این روزهای سخت، ارزش این را داشت که ترجمه اش کنم. امشب در ایران یک شب تاریخی خیلی سخت است. عملیات کربلای ۴. جزئیات این عملیات معروف و مشهور است. سال ۱۳۶۵ منطقه خرمشهر.عملیات به خوبی برنامه ریزی شده بود اما توسط دشمن لو رفت و عملیات شکست خورد. و نتیجه آن فقط در یک شب اینطور بود . ۴۰۰۰ شهید و مفقود الاثر ۱۱۰۰۰ مجروح و ده ها اسیر. از کثرت شهداء رود اروند و زمین های اطراف آن به رنگ لباس غواص ها درآمد. ببین چقدر می تواند حتی تخیل آن آدم را نا امید بکند با این وجود ایران الان یک کشور هسته ای است و تا ۹۰ درصد به خودکفایی رسیده است و موشک های فرا صوت می سازد حزب الله هم بعد از پیجرها و شهادت سید و فرماندهان و بمباران امکانات و رفتن خیلی ها ان شاء الله به همان نتیجه خواهد رسید. همان طور که برای ایران اسلامی اتفاق افتاد
اینجا خانه فاطمه زعرور است. البته خانه پدرش. هر چند فرقی ندارد. فاطمه هم خانه اش در بمباران رفته است. کاش فقط خانه اش می رفت. پدرش هم رفته است. من نمی دانستم که پدر فاطمه از رزمندگان مقاومت است. فقط وقتی پیامش را دیدم که نوشته بود " در کمال افتخار شهادت پدرم را اعلام می کنم " تازه فهمیدم که پدرش رزمنده بوده. بعد از دو ماه انتظار پدر فاطمه پیدا شد. پیدا که نمی شود گفت ... چند تکه گوشت و استخوان متلاشی ... شاید به اندازه یک کیسه کوچک ... اینجا خانه پدر فاطمه است. خانه فاطمه هم رفته است ... ۹ سال طول کشیده بود تا خانه فاطمه تکمیل شود. هر بار که پول دستشان می آمد یک گوشه اش را می ساختند و حالا تمام آن ۹ سال شده است آوار و ویرانه ... اینجا خانه پدر فاطمه است. دوست نویسنده ام. البته فاطمه بیشتر از داستان نویسی برای بچه ها قصه می گوید. حالا هزاران قصه روی زمین و لا به لای آوار این خانه هاست که فاطمه باید برای بچه ها بگوید ... اینجا خانه پدر فاطمه است. این عکس را هم برادر فاطمه انداخته است " اهل این خانه منتظر صاحب الزمان اند. سلام بر مهدی "
دکتر حسن اسماعیل پزشک لبنانی را خیلی نمی شناسم. اما متنی که دیروز از او خواندم خیلی دقیق و زیبا بود. اینقدر که نتوانستم از ترجمه اش بگذرم. 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃معارضين سكولار بشار از كشتار مذهبي كه بدون هيچ مانعی در حال رخ دادن است جا خورده اند . 🍃معارضانی که به دنبال حقوق بشر بودند از شکنجه و اعدام هایی که در خیابان ها به راه افتاده است جا خورده اند 🍃معارضان فمنیست از حرف های "عایشه الدبس" (مسؤول امور بانوان تحرير الشام) بر علیه زنان جا خورده اند. 🍃معارضین نزدیک به جریان حماس از این حجم از فضای باز نظامی و سیاسی اسراییل جا خورده اند 🍃مخالفان نزدیک به امریکا از حضور علنی داعش در بین مسلحین جا خورده اند . 🍃مخالفانی که به دنبال یک دولت واقعی بودند از اینکه جولانی برادر و باجناق و برادر زنش را كه صلاحيت اداره يك سوپر مارکت را هم ندارند در مناصب دولتی گذاشته است جا خورده اند 🍃مخالفانی که فعال رسانه ای بودند از این همه سرکوب و خفقان در تمام آنچه که رخ می دهند جا خورده اند 🍃مخالفان ملی گرا از اینکه ازبک ها در کوچه و خیابان جولان می دهند ودرخت های کریسمس را به آتش می کشند و به آنها وعده تابعیت سوری داده شده است در حالی که قبلا مثل زباله ای غیر قابل بازیافت در زباله دانی ادلب انباشته شده بودند جا خورده اند و از اینکه زبان ترکی و لیره ترکیه دارد پول و زبان شبهه رسمی می شود بر ما خرده نگیرید. شما به خودتان وعده (عقلانیت) ابن رشد و بیسمارک را داده بودید. اما واقعیت این است که می بینید دكتر حسن اسماعيل
پست مصطفی بیرم وزیر مقاومت حال متوهمانی که در انتظار شکست مقاومتند ...
بعد از دو سال داشتم عکس های سوریه را نگاه می کردم. سفری که بیشتر از یک ساعت نشد. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت حرم حضرت رقیه. نه. نیم ساعت نبود. انگار تمام عمر بود. صد سال. نه. بیشتر از تمام عمر. انگار ۱۴۰۰ سال در آن کوچه های تنگ بودم. من در کوچه های تنگ بازار حمیدیه و اطراف مسجد اموی نه متوجه شلوغی بازار شم و نه متوجه بستنی فروشی معروف بکداش که فقط اسمش را شنیده بودم. نمی دانم چه اتفاقی افتاد شاید خیلی به خودم مغرور شده بودم. دو سال پیش در جایزه بیروت اینقدر داستانم قدرتمند و فنی بود که خیالات برم داشته بود حتما رتبه اولم. آن هم در مسابقه ای سنگین با نویسنده های چیره دست جهان عرب. وقتی روی سن فهمیدم که رتبه پنجم شده ام خیلی حالم بد شد. خواستم حفظ ظاهر کنم اما رئیس جایزه آقای سید عبدالقدوس الامین، از بهترین های داستان مقاومت و نویسنده کتاب های وزین الوصول (هم قسم) و الدروب و الابیض و للاسود (سیاه و سفید) فهمید که بدجوری توی ذوقم خورده اینقدر که بعد از اختتامیه مستقیما رفتم روضه الحوراء زیارت شهداء. خیلی دلم گرفته بود. اینقدر که صبح فردا از هتل و بیروت بیرون زدم و با دوستم رفتم جنوب لبنان. راستش خجالت کشیده بودم. همه در سالن رسالات من را می شناختند و همه مثل من از نتیجه جا خورده بودند. اما مسابقه است دیگر. ناراحتی ندارد. شب در روستای دیر قانون بودم. نصف شب پیام سید عبدالقدوس الامین رسید - دختر عزیزم ما دوست داشتیم به زیارت حضرت زینب بروی اما با گذرنامه ایرانی ممکن نبود. اما از طرف جایزه ادبی مشکل رو دنبال کردیم و حل کردیم. حالا با دوستت می تونی بری زیارت حضرت زینب. من را بگویی نصف شب می خواستم تمام روستای دیرقانون را بیدار کنم که یا ایها الناس من قرار است بروم زیارت حضرت زینب و رقیه اما فقط به بیدار کردن کوثر بیچاره که در خواب هفتم بود اکتفا کردم. باورم نمیشد که در زینبیه باشم. یا بازار حمیدیه و کوچه پس کوچه های بخش قدیمی دمشق. انگار برگشته باشم به عمق تاریخ. انگار کاروان خسته ای را می دیدم که از دل این کوچه های تنگ می گذرد. وقتی رو به روی حرم حضرت زینب ایستادم احساس کردم که به من می گوید اگر برای ما نوشته بودی از تو قبول کردیم ... این هم جایزه ات ... اینقدر دلگیر نباش. باورم نمیشد که در حرم باشم. کدام جایزه برای من بالاتر از این جایزه بود؟ تمام زیارت فقط شد یک ساعت. نیم ساعت حرم حضرت زینب. نیم ساعت هم حرم حضرت رقیه ... اما نه. این سفر یک ساعت نبود. انگار ۱۴۰۰ سال در کوچه های تنگ دمشق نشسته بودم. من تا آخرین لحظه ای که از کوچه های شلوغ حرم حضرت رقیه بیرون آمدم انگار هنوز صدای زنگ کاروان اسیرانی خسته را می شنیدم ...