eitaa logo
روایت هایی از لبنان
270 دنبال‌کننده
28 عکس
17 ویدیو
0 فایل
رقیه کریمی هستم نویسنده و روایتگر مقاومت دوستانم در لبنان🇮🇷🇱🇧 @Roqayakarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت نوزدهم سر صبح بود كه دوباره به سمت صيدا حركت كردیم. اينبار خواهرم همراه ما آمد گفت می ترسم دوباره اشتباهی به الاشرفیه بروی. خندیدم و چیزی نگفتم می دانستم به خاطر من نیست. دلش برای جنوب پر می کشید و من بهانه اش بودم. صیدا. شهری ساحلی و سنی نشین. به نزدیک صیدا که رسیدیم دیوار صوتی شكست. لبخند تلخی زدم. چشم انداختم به بچه ها‌. نترسیده بودند. یعنی اصلا متوجه شکسته شدن دیوار صوتی نشده بودند. ریحانه و زینب صورت هایشان را چسبانده بودند به شیشه ماشین و کورنیش ساحلی صیدا را نگاه می کردند. از وقتی به جبیل رفته بودیم فقط یک بار صدای شکسته شدن دیوار صوتی را شنیده بوديم. همان روزی که آن خانه را زدند. باز صدای خنده های دختری که بلوز یاسی تنش بود به گوشم می رسید. یاد اولین باری افتادم که دیوار صوتی را شکستند. آرایشگاه بودم. آرایشگر با رنگ مو به جان موهایم افتاده بود و مدام از کار خودش تعریف می کرد. صدای دیوار صوتی که بلند شد همه جیغ زدند و از آرایشگاه بیرون زدند. من مانده بودم و رنگ موی نیمه کاره. من مانده بودم و سالنی که خالی بود و حالا دنبال حجابم می گشتم. دنبال روسری ام. دنبال چادرم. هول کرده بودم و چادرم را پیدا نمی کردم. می دانستم اگر آنجا را هم بزنند بدون حجاب بیرون نمی روم. هنوز نمي دانستم آن بيرون چه اتفاقی افتاده. فقط دیدم که تمام شیشه ها شکست و ریخت کف سالن. یک تکه شیشه هم دستم را خراش داده بود. فقط دیوار صوتی بود. این را آرایشگری گفت که دوباره با ترس به سالن برگشت و هنوز تمام هیکلش می لرزید و من خرده شیشه ها را از روی لباس هایم جمع می کردم و خدا را شکر می کردم که صورتم را زخمی نکرده بود و به چشم هایم نرفته بود. عادت کردیم به دیوار صوتی. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. اینقدر که گاهی با بی خیالی می گفتیم - چیزی نیست. دیوار صوتی بود. انگار نه انگار. تازه فهمیده ام که آدم ها خیلی انعطاف پذیرند. گاهی چیزهایی را تحمل می کنند که روزی باورش را هم نمی کردند. دقیقا همانقدر که فهمیده ام غم های قبل از جنگ ما چقدر کوچک و بی اهمیت بوده است. خیلی زود به بودنش عادت کردیم. مدام دیوار صوتی. ناخودآگاه خودم را جمع می کردم. تمام عضلاتم منقبض میشد. چشم هایم را می بستم و دو ثانیه بعد دوباره تمام عضلاتم شل میشد. یک بار سطل ماست از دستم افتاد و پخش شد توی مغازه. یک بار شیشه ها شکست. یک بار جیغ زدم. چند بار از خواب پریدم. کم کم عادت کردیم. دیوار صوتی که شکسته میشد بعضی می خندیدند و دیوار صوتی را هم به باد تمسخر گرفته بودند. شب ها معرکه ای بود. یکی می خندید. یکی سوت می زد. یکی اسرائیل را به باد فحش می گرفت. دزدگیر ماشین ها همه با هم به کار می افتاد و مخلوطی بود از خنده و ترس و ناراحتی و شوخی. این وسط گاهی منور هم می زدند و نمایش کامل میشد دیگر. حالا فرق بمباران و دیوار صوتی را هم خوب یاد گرفته بودیم. دیوار صوتی معمولا دو مرحله ای بود. چند ثانیه سکوت و دباره از اول تکرار میشد. اما بمباران فقط یکبار بود. آنروزها فقط دیوار صوتی بود و حالا هم بمباران و هم دیوار صوتی. عادت کرده بودیم. مثل صدای صاعقه ای ناگهانی. ما عادت کردیم اما برای بچه ها هیچوقت عادی نشد. بچه ها دردناک ترین قسمت هر جنگ اند. بچه ها نمی دانند جنگ یعنی چه نمی دانند دیوار صوتی چیست. چرا باید نصف شب از خواب بپرند. بچه ها همیشه می ترسیدند. جیغ می زدند. قلبشان مثل قلب گنجشک می کوبید و گریه می کردند. از خواب می پریدند. حالا دوباره به جنوب نزدیک می شدیم. صیدا. صیدا شهری سنی نشین بود و آواره های زیادی به آنجا آمده بودند. تا شب خانه جدیدمان را مرتب کردم. یاد اولین باری افتادم که خانه خودم در ضاحیه را می چیدم یا خانه ام در جنوب. همه چیز باید مرتب بود. اینقدر خانه را تمیز می کردم که برق می افتاد. حالا این خانه کثیف بود. حالم از در و دیوار خانه هم به هم می خورد. اما دل و دماغ تمیز کردنش را نداشتم. خودم را دلداری می دادم که اینجا خانه من نیست. به زودی جنگ تمام می شود. از اینجا می رویم به زودی به خانه خودمان برمی گردیم پس دلیلی ندارد این خانه اجاره ای برق بیفتد. با این حال چشم که باز کردم شب شده بود و من هنوز مشغول نظافت. وسیله چندانی نداشتیم. چند پتو و چند بالش و چند ظرف غذا. تاره در جنگ حساب دستت می آید که گاهی با حداقل امکانات هم میشود زندگی کرد. خیلی مهم نیست که قابلمه ات کدام مارک باشد همین که غذایی برای خوردن داشته باشی کافی است. مهم نیست پتویت چه رنگی باشد همین که از سرما نلرزی کافیست. از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. بچه ها هر کدامشان یک طرف افتادند و خوابیدند. هنوز چشم هایم گرم نشده بود که صدای دیوار صوتی بلند شد. بچه ها وحشت زده از خواب پریدند کف اتاق پر شده بود از شیشه های شکسته ادامه دارد راوی: زنی از جنوب لبنان نویسنده: رقیه کریمی
🍃زخم هاي زيبا 🍃 تمام طول راه تا تهران فقط داشتم به اين فكر مي كردم كه بايد چه چیزی به او بگویم. به رزمنده ای که در انفجار پیجرها یک چشم و دستش رفته. باید به او می گفتم که چیزی از خوبی های آنها کم نشده است. باید می گفتم که برای ما قهرمانند. می گفتم که این جنگ لعنتی به زودی تمام می شود. باید روحیه اش را بالا می بردم. از وقتی خبر جراحتش را از خانواده شنیدم به هر دری زدم برای دیدنش. نمیشد. سخت بود و راحت امکان ملاقات نبود. بعد از سه هفته دیگر تقریبا نا امید شده بودم. همان روز دوست صمیمی اش شهید شد و من به دوست شهيدش متوسل شدم تا خودش راه را باز کند. من حتما باید به دیدارش می رفتم. رزمنده ای که حالا از دوستان خانوادگی آنها بودم. رزمنده ای که بارها در نوشتن داستان كمكم كرده بود. حالا قرار بود من به دیدنش بروم. کلی جمله آماده کرده بودم که بگویم. تا نگاهم به صورتش افتاد همه حرف هایم یادم رفت. یک چشمش رفته بود. دستش بسته نصف صورت جای زخم و ترکش. سکوت من را که دید گفت - صورتم اذیتت می کند؟‌ سرم را تکان دادم و گفتم - من در این زخم هایی که برای خداست جز زیبایی چیزی نمی بینم. این را برای تعارف نمی گفتم. برای اینکه بخواهم روحیه اش را بالا ببرم نمی گفتم. من این را گفتم چون واقعا در این زخم ها چیزی جز زیبایی نمی دیدم ... خندید و گفت این زخم ها بهای راه مقدسي است که انتخاب کرده ایم. و چون برای خداست تمام این دردها آسان است. من فقط در سکوت نگاهش می کردم. گفت ان شاء الله همه چیز درست می شود. گفت ان شاء الله پیروز می شویم. گفت جهاد فقط در میدان بودن نیست. گفت تو هم با نوشتن داستان یک رزمنده ای. گفت بعد از اینکه حالش بهتر بشود دوباره به میدان برمی گردد. پرسیدم می توانی سلاح به دستت بگیری؟ خندید و گفت این دستم سالم است. این دستم هم هنوز دو انگشت دارد ... وقت برگشت داشتم به این دیدار کوتاه فکر می کردم . به رزمنده ای که به خيال خودم مي خواستم روحیه اش را بالا ببرم و حالا نتیجه برعکس شده بود. این او بود که روحیه من را بالا برده بود رقیة كريمي https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیستم طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا. جرات نمی کنم پنجره را باز کنم. از بچگی از ارتفاع می ترسیدم. از پنجره می توانی راحت دریای صیدا را ببینی. آبی و آرام. بی خیال جنگ. در صیدا وقت بیشتری دارم. اينجا دیگر خبری از سر و صدا و شلوغی خانه مادرم نیست. آنجا خودم را مشغول کار می کردم تا یادم برود که در جنگیم. تا یادم برود که هر لحظه خبر شهادت می شنویم. یادم برود که خانواده شوهرم ... یک دفعه یاد خانواده شوهرم افتادم. در جبیل که بودیم خبر شهادت برادر زاده شوهرم را شنیدیم. حالا خانواده شوهرم ۴ شهید داده بود و چند مجروح. شوهر دخترها هم يا در جبهه بودند و يا مجروح. بعضي هم شهيد شده بودند یاد مریم افتادم. برادر زاده شوهرم. چشم و دست شوهر مریم هم با انفجار پیجرها رفته بود. یک برادرش شهید شده بود و برادر دیگرش زخمی. هنوز فرصت نکرده بودم با او حرف بزنم. تعداد شهداء زیاد بود و انگار خبر شهادت دیگر عادی شده بود برای ما. حالا به مریم نزدیک بودم. با مریم هم سن و سال بودیم و حرف های هم را خوب می فهمیدیم. پیام دادم که به دیدنت می آیم. آدرس گرفتم و کمتر از ده دقیقه با بچه ها آنجا بودم. من ساكت نشسته بودم و فنجان قهوه را به بازی گرفته بودم و مریم حرف مي زد. بچه ها هم همدیگر را پیدا کرده بودند و پشت دیوار های اتاق سنگر گرفته بودند و به هم شليك مي كردند. زینب و پسرهای مریم نیروهای مقاومت بودند و به ریحانه می گفتند باید اسراییل بشود و ریحانه هم گریه می کرد و نمی خواست كه اسرائيلي باشد مریم منتظر سوالم نماند. خودش برایم از آن روز گفت. گفت: ساعت سه و نیم بعد از ظهر شوهرش کمی دراز کشید. هنوز خواب به چشمش نرفته بود که صدای پیجر بلند شد. صدایی بلند و عجیب. اینقدر که حتی من هم از بیرون اتاق تعجب کردم. بعد همانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونه اش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود. از انگشت هایش خون می ریخت. من ایستاده بودم در چارچوب در و فقط نگاه می کردم. نفسم بند آمده بود. حتی نمی توانستم جیغ بزنم. دقیقا مثل یک فیلم تخیلی ترسناک. خودش صدایم کرد و گفت - مریم حوله بیار. تازه خودم را پیدا کردم و به سرعت حوله برایش بردم. حوله را گرفت روی صورتش. می خواست زخم هایش را نبینیم. می دانست بچه ها می ترسند. بچه ها گریه می کردند. تخت و اتاق شده بود خون. خون تا سقف اتاق پاشیده بود. اتاق پر شده بود از بوی باروت و دود. تا بیمارستان فقط فریاد می زد "یا حسین" "یا زهراء". نمی دانستم چکار باید بکنم. نه می توانستم نگاهش کنم. نه می توانستم نگاهش نکنم" این ها را که می گفت یاد آن روز افتادم. آنروز من هم نگران بودم. نگران برادرم. نگران شوهرم. صدای آمبولانس یک لحظه بند نمی آمد. هر مجروح خیال می کرد فقط خودش زخمی شده است و نمی دانست این زخم، زخم یکی دو نفر نیست. تا شب صدای آمبولانس قطع نمیشد. روز سختی بود. سخت و دردناک و ترسناک. مثل کابوسی که تمامی نداشت. می دانستم که شوهرش برای مداوا به ایران رفته است. گفتم: تو چرا ایران نرفتی؟ گفت: خودش راضی نشد. دوست ندارد بچه ها فعلا صورتش را ببینند. این را که گفت دلم پر شد از درد. پدر است. مي ترسد که بچه ها از صورتش بترسند. منتظر ادمه حرف هایم نشد. خودش ادامه داد - اوایل حتی رضایت نمی داد تصویری حرف بزنیم ... درد در تمام جانم پیچید. شوهر است. شاید نگران است. نگران اینکه همسرش چه واکنشی به این صورت پر زخم و یک چشم از دست رفته خواهد داشت. یعنی این صورت پر از زخم را مثل قبل دوست خواهد داشت؟ می فهمیدمش. نمی فهمیدمش. نمی دانم. فقط می دانم که مریم درد می کشید و انگار ترکش های پیجر به جان مريم هم فرو رفته بود. شايد ييشتر از چشم های شوهرش. دستش را گرفتم و گفتم‌ - بهش بگو زخم صورتش برات مهم نیست. لبخندی زد و گفت: گفتم. می داند. گفت: دیروز بالاخره تصویری حرف زدیم. اولش نگران بود ... پیاده به خانه برمی گشتم. دلم می خواست راه بروم تا هوا به سرم بخورد. به مریم فکر می کردم. همسر جانباز. خواهر شهید. خواهر جانباز. آواره. خدا را شکر که آن روز دوشنبه در خانه پدرش بود. و الا در بمباران خانه اش مریم و بچه ها هم رفته بودند. مریم می گفت: "روزی که سید رفت آرزو کردم که ای کاش در خانه ام مانده بودم. کاش می رفتم و خبر شهادت سید را نمی شنیدم" ماشینی به سرعت از کنارم گذشت و آب کثیف کف خیابان را روی چادر و صورتم پاشید. بچه ها خیس شده بودند. باران شدید شده بود. باید به خانه برمی گشتیم. خانه ای که دوستش نداشتم. ترسناک بود. خانه ای در طبقه هفتم ساختمانی بلند قدیمی در صیدا. دقیقا با فاصله ای چند متری از دریا ادامه دارد ... راوي : زني از جنوب لبنان نويسندة: رقيه كريمي https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیست و یکم‌ خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی می کردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچه ها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباس های نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباس ها را می خواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباس شویی مادرم به درد نمی خورد. وسط کار می دیدی دارد می آید وسط اتاق و آب همه جا را بر می داشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمی دانم. شماره ای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرف هایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران می شود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سر به سرمان می گذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق می کرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمی دانستم چطور شماره های مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موش ها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چکار می کردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازه اش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچ کدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچه های کوچک بودیم. نمی زند؟ می زند؟ نمی دانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچه هایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان می کشند و حتما شب در شبکه های mtv و الحدث و العربية اعلام مي كردند كه مقر مقاومت را زده اند. اينكه چند فرمانده ارشد را زده اند و من با خودم فکر می کردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست می رفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون می رفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش می چرخید. می گفت کجا بروم؟ کجا می توانست برود؟ تمام جوانی اش در این خانه گذشته بود. خانه ای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه می خواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمي از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم - لباست رو بپوش مامان. انگار هنوز گیج باشد گفت - پس چند تا نون هم بیار. بچه ها صبحونه نخوردند. وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچه ها بود. زن برادرم بچه ها را گرفته بود بغلش و از پله ها پایین می آمد. جیغ می زد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگنده ای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچه هایت جلوی چشم هایت بمیرند. دختر خواهرم کفش هایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا می پرید.‌ هر کس که می خواست به خانه ما نزدیک بشود داد می زدم - برید عقب باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانه اش می کرد. منال را نمی دیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت. چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم‌ تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفته اند. حالا کم کم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را می زنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایه ها اخم هایش رفت توی هم و گفت - قبض روحمون کردید سر صبحی زیر باران خیس آب شده بودیم. می ترسیدم بچه ها مریض بشوند. فاطمه از سرما می لرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمی کردم. ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زن ها و بچه ها. نان هایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانه اش را می خورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است. ادامه دارد راوی: زنی از جنوب لبنان نويسنده: رقية كريمي https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز برای چندمین بار حرف های این پسر بچه فلسطینی را گوش کردم. حرف هایش دردناک بود درست شبیه زخم هایش. بچه های جنگ ... "براي كي داري فيلم مي گیری؟ برای کی؟ ما برای هیچ کس مهم نیستيم. ما بچه ها هیچ گناهی نداریم. کاری نکردیم. اما از خواب که بیدار میشیم زیر آواریم https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت بیست و دوم‌ نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها. قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود. - بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم - هنوز زنده ای؟‌ بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت: - دیشب دیدی چطور زدیم؟ بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده. صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته. خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم ادامه دارد ... راوی: زنی از جنوب لبنان نویسنده : رقیه کریمی https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عکس های روی دیوار 🍃 برایم ویران شدن این خانه خیلی سخت است. بارها به اين خانه رفته ام. خانه اي كوچک در آپارتمانی بلند و قدیمی در "حاره حریك" ضاحیه. هر بار به لبنان می رفتم و مادر شهید می فهمید می گفت حتما باید به خانه ما بیایی. مادر شهید کمال الدین کیکی تنها فرزندش در جنگ سوریه شهید شد. زندگی جالبی دارد مادر کمال. داستانش را در کتاب "التاسعة الا ربعا" (ساعت يك ربع به نه) به عربي نوشته ام. مادر شهيد بعد از بيست روز از ازدواجش به خانه پدرش برگشت. وقتی می فهمد باردار است می خواهد بچه را سقط کند اما دلش نمی آید. با کمال ۲۵ سال در یک اتاق در خانه پدری اش زندگی می کند. کمال می شود دار و ندارش. حالا آن اتاق پر بود از یادگاری های کمال. مادرش همیشه به کسانی که دوستشان داشت از وسایل کمال هدیه می داد. مثلا دکمه های سر آستینش را به من داد و من منتظرم روز عروسی خواهر زاده ام دکمه های سر آستین را به او هدیه بدهم. یک بار وقتی می خواستم به لبنان بروم روز مادر نزدیک بود. خواهر زاده ام برای ام کمال روز مادر خرید. می خواست بگوید اگر کمال رفت همه ما پسرهای ام کمالیم. مادر کمال هم گریه کرد و یکی از تیشرت های کمال را به خواهر زاده ام هدیه داد. حالا آن خانه با تمام خاطرات کمال ویران شده است. با تمام عکس ها. یادگاری ها. لباس ها. کفش کودکی های شهید. مدرک دانشگاهش. لباس های زمستانی. کتاب هایش. مادر کمال با خاطرات کمال زنده بود و حالا تمام خاطرات زیر آوار مانده است. اما هنوز عکس بزرگ کمال بیرون در خانه محکم سلاحش را در دست گرفته است و این یعنی مقاومت همچنان ادامه دارد https://eitaa.com/revayatelobnan1403
ترافیک بازگشت به جنوب ...
از لحظه اعلام آتش بس قبل از طلوع آفتاب بازگشت مردم جنوب آغاز شده است ...