🔔فقط یه شوخیه .جدی نگیرید ...‼️
😂😂😂😂
قبل از ازدواج
مرد : با این حرفت خوشحالم میکنی
زن : میخوای از پیشت برم؟
مرد : نه فکرشم نکن
زن : منو دوس داری؟
مرد : البته
زن : تاحالا به من خیانت کردی؟
مرد : نه واسه چی این سوالو میپرسی؟
زن : منو مسافرت میبری؟
مرد : مرتب
زن : منو کتک میزنی؟
مرد : به هیچ وجه
زن : میتونم بهت اعتماد کنم؟
بعد از ازدواج
همین متن را از پایین به بالا بخون😂😂😂😂
💝انشالله زندگیهاتون زیر سایه امام زمان همیشه گرم و عاشقانه 💝
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_ششم ﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذا
#رمان_مسیحا
#قسمت_هفتم
﷽
ایلیا:
چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند روزی میرویم کرمانشاه. قرار شد نه من و نه میثم از بسیج و اردو حرفی نزنیم. جلسه توجیهی هم که طاها گذاشت نرفتم. شبِ قبل از رفتن، خانه عزیز مهمانی بود اما من و میثم نرفتیم. من رفتم خانه عموی بزرگم و تا صبح با میثم نقشه هایمان را مرور کردیم.
صبح فردا آفتاب نزده راهی شدیم. فکر کردم قرار است با گروه پروژه برویم. کلی نقشه داشتیم. اما طاها تیم درسی را با اتوبوس جهادی یکی کرد😐 منهم هیچ وقت کرمانشاه نرفته بودم روستایی که استاد نشان کرده بود را هم بلد نبودم. اه سفر با بسیجی ها از آنچه فکر میکردم سختر بود. انگار نه انگار گروه دانشجویی بودیم. تمام مدت راننده ی مداحی میگذاشت. تیپ و ظاهرشان را هم که نگو همه عهد دقیانوسی بودند. کم سن و سال ترینشان همیشه بلوز یقه آخوندی می پوشید. و تسبیح دستش بود. وقت نماز ظهر که ماندیم به هوای اینکه سربه سرش بگذارم رفتم کنارش و گفتم:
+ حاج آقا مسألة😝
_بنده حاج آقا نیستم🙄
+پس چرا لباست شبیه اوناست🤔شاید هستی خودت خبر نداری😁
_خدا شفات بده😒
این را با بی توجهی گفت و رفت در صف نماز جماعت ایستاد. حسابی حرصم گرفت. میثم نمازش را جدا خواند منهم حال و حوصله نداشتم. نه که بی نماز باشم ولی یک خط در میان میخواندم. بعد از نماز آرام به میثم گفتم: با این سعیدشون اصلا حال نمیکنم.
میثم فکری کرد و گفت: آره جوجه تیغی خیلی خودشو میگیره😬
یکدفعه سعید از بین شانه هایمان راهش را باز کرد و رد شد. گفتم: هوی این همه جا باید از اینجا بری؟
برگشت و گفت: وقتی یاد میدادن نباید غیبت کنین شما کجابودین؟
گفتم:همونجایی که وقتی یاد میدادن نباس گوش وایسی، تو بودی.
طاها که سر از سجده طولانی اش برداشت، سعید ساکت شد و راهش را کشید رفت. میثم زیر گوشم گفت: اینم بذاریم تو برنامه؟
همانطور که به راه رفتنش نگاه میکردم، با سر تایید کردم.
موقع ناهار که شد طبق رسم و رسوم جنگی کنسرو انداختند وسط سفره. اگر استاد اجبار نمیکرد باید باهم برویم یک لحظه هم با آنها همسفر نمیشدم. یکی از بچه ها که مثلا بی طرف تر بود هم مسئول گزارش رسانی پیشرفت پروژه و برخورد و اخلاق بچه های گروه به استاد بود. نگاهی به کنسرو های لوبیا انداختم و گفتم:ما با اینا سیر نمیشیم.
سعید دهن باز کرد که: بیا ماروهم بخور دیگه!
گفتم: خوردنی نیستی تیغات تو گلو گیر میکنه.
سعید آمد جواب بدهد که طاها گفت: بسه سعیدجان
سعید صدایش را کلفت کرد که: آخه اینا که از اول سفر دهنشون میجنبه...
پوسخندی زدم و گفتم: شاید ماهم مثل تو دائم الذکر شدیم برادر
طاها سرش را بلند کرد و گفت: نفری یه کنسرو تونو بگیرین فعلا تا به یه جایی برسیم هرکی بخواد چیزی بخره
کنسرو هایمان را گرفتیم و سفره مان را جدا کردیم. به میثم گفتم صبر کند تا بروم دربازکنی چاقویی پیدا کنم. بعد از چند دقیقه گشت زدن بین بچه ها بلاخره چیزی پیدا کردم اما وقتی برگشتم نه از میثم خبری بود نه از کنسروها. 😶 کمی بعد میثم از دور آمد تشر زدم که:
_کجابودی؟
+یه دیقه رفتم دستشویی
_میمردی صبرکنی تا من بیام؟!
+حالا مگه چی شده؟
_ناهارمونو دزدیدن
+دهه مگه شهر هرته وایسا الان میام
_نمیخوای که بری به طاها بگی؟
+چرا نگم؟
_بقیه دست میگیرن تا اخر سفر میگن اینا نتونستن دوتا کنسرو رو نگهدارن
+پس گرسنه بمونیم؟
_میفهمم کار کی بوده
من و میثم جداگانه بچه ها را زیرنظر گرفتیم. بعضی هایشان لقمه خالی برمیداشتند که کناری شان سهم بیشتری بخورد. نه کار اینها نمی توانست باشد. یا کار سعید بود یا خود طاها که مثلا اول راه بخواهد از ما زهر چشم بگیرد. 😡
در همین فکرها بودم که طاها رسید:
+سلام علیکم😊
_عه باز تو😐
+این کنسرو اضافه اومده اگر شما هنوز سیر نشدین استفاده کنین
کنسرو را گرفتم و باخودم گفتم:یه جورمیگه استفاده کنین انگار دستماله😒
کنسرو را بردم پیش میثم و باهم خوردیم. هرچه پرسید که از کجا آوردمش، چیزی نگفتم. یکدفعه یکی از بسیجی ها جلو آمد و گفت: برادرا کم کم جمع کنید که بریم . راستی شما برادر طاها رو ندیدین؟ پیش ما ناهار نخورد. کنسروشو برداشت رفت. فکر کنم لایق ندونست پیش زیردستاش بشینه☹️
نگاهی به قوطی خالی کنسرو جلویمان انداختم و چیزی نگفتم. سوار اتوبوس شدیم میثم گفت: به نظرت کار طاها بوده؟
اخمی کردم و گفتم : نه کار جوجه تیغیه😤
میثم سیبیلش را خاراند و گفت: پس باید بذاریمش تو اولویت. 🤪
به سعید که دو ردیف جلوتر نشسته بود خیره شدم و گفتم: دارم براش😏
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
راستی رفقا فردا میلاد امام حسن عسکری(ع) رو یادتون نره😊
ما که انشاءالله قراره سفره کرم امام عسکری داشته باشیم😍
شما ها هم تنبلی نکنید و زرنگ باشید و فردا صبح یا ظهر نیت کنید که برای خانواده تون به نیت سفره کرم امام حسن عسکری غذا درست کنید👌😊
زرنگ باش ثواب ها رو از دست نده 😉
@rkhanjani
بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ۚ
اگر ايمان آوردهايد، آنچه خدا
باقى مىگذارد برايتان بهتر است.
#هود۸۶
+«السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا بَقِیَّةَ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ»
#آقاجانم
#تبریکاتِ_ویژه😍😍😍😍😍
———🌻⃟————
@rkhanjani
ووووووی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#مثلا_وقتِ_دلتنگی
#بی_پناهی
#دلخوری_ها
#یادِ_این_کلامِ_نورانی_بیفتیم💕💕💕💕💕
———🌻⃟————
@rkhanjani