عجیب سالی بود، سالی که برما گذشت
تلخ روزگاری بود، ایامی که بهکاممان نشست...
نزدیک بهار است و دل شیعیان تو پاییز،
تا چشم کار میکند ردّ جای خالی توست...
یا ربیعالانام
یا نضرةالایام
بیا و بهارمان کن
بهار حقیقی
بیا و به نفس مسیحاییات جانتازه ببخش این ارواح خسته را
بیا و مرهمی بگذار بر این همه داغ بر دل نشسته...
آخرین جمعه سال است
و دلم روشن است که شاید این آخرین سالِ انتظار باشد......
@rkhanjani
دلم به ” مستحبی ” خوش است که جوابش ” واجب ” است...
🍃🌸السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه🌸🍃
@rkhanjani
یه رفیق شهید داشتن خیلی خوبه
چون تو هرموقعیتی یا هرمشکلی که درگیر بشی اول به خدا بعد به ازاون رفیق شهیدت کمک میخوای♥️🥲
@rkhanjani
3398263356.mp3
8.18M
#سبک_زندگی_شاد
👈غم ، مال وقتیه که خودت و دور میزنی...
خودت و گم میکنی !
آدمی هم که گم میشه ؛ وحشت میکنه
گیج میشه!
و هیچ شادی زودگذری ، نمیتونه حالشو خوش کنه .
تا حالا گم شدی یا نه ؟
نسیم فقاهت و توحید
🔥مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐قسمت دوم👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 2
هنوز دو سه دقیقه ای نگذشته بود که در اتاقم به صدا در اومد..
- جانم ؟!
- دخترم ده باری در زدم چرا جواب نمیدی!
- ببخشید مامان... صدای سشوار بلند بود نشنیدم.
- صدای گوشیت بلند شه هم همینطوری..؟!
بله همونطور که مستحضرید این سه نقطه حکم فلان فلان شده رو داشت که مامانم نگفت ولی حس کردنش سخت نبود.
- من تسلیمم مامی. ببخشین... حالا چه کارم داشتین؟
- فائزه اومده بود. کارت داشت.
بهش گفتم الان دستت بنده و سرت شلوغه...، گفت پس آخر شب میاد.
زود کار بارات رو بکن الان مهمونا میرسنا...
رفتم توی ذهن خودم...
چه قدر این خواستگار بیچاره فلک زده رو فحش و لیچار بارش کردم. نگو فائزه بوده!
طفلی... دلم براش سوخت... البته به چشم برادری! و الا برا شوهر جماعت که نباید دل سوزوند!
الکی... مثلا من خیلی از شوهر بدم و میاد و باهاش دشمنم
فائزه دوست صمیمی و هم کلاسی دانشگاهم بود و مثل خودم تا ولش میکردی باید سرش رو به زور از توی کتاب در میاوردی!
البته فعلا سر من به سشوار و برس و بابلیس و این چیزا گرم بود...
حدود یه ربع بعد دوباره صدای در اومد
- هانیه...؟!
ایندفعه زود جواب دادم تا مامان سر از تنم جدا نکرده!
- بله مامان.
- زود حاضر شو فکر کنم مهمونا اومدن..
- چی..؟! وااای مامااان! من هنوز آماده نیستم... چرا الان اومدن! هنوز نیم ساعت مونده که!
- من نمیدونم... حالا که اومدن عزیزم. یه کاریش بکن. دیر نیای زشته ها!
آخه چه کارش کنم؟! کارد میزدی خونم در نمیومد...! مگه بادکنکه که بادش کنم!
حیف دلسوزی براش! هر چی گفته بودم حقش بود!
اگه میشد یه چند تا نیشگون هم ازش میگرفتم!
یه آرایش مختصری کردم...
سریع موهامو بُرِسی کشیدم یه اسپری زدم و فیکسشون کردم...
کت و شلوار زرشکی سفیدم رو پوشیدم
شال دو تیکه حریر و تور ستش رو هم شل روی سرم انداختم
موهامو آبشاری از سمت چپ ریختم بیرون
و رفتم سر وقت آقای خواستگار!
آقایی لاغر و کشیده ، تقریبا سی ساله با مادرش و یه خانوم نسبتا تپل که نمیدونم چه کارش بود روی مبل توی پذیرایی نشسته بودن.
از لباساشون که همه با هم اناری ست کرده بودن خندم گرفته بود.
جلو خودمو گرفته بودم ضایع بازی در نیارم.
مامانمم هِی بهم چشم غره میرفت و حرص میخورد.
مجتبی مختاری
🌸 @rkhanjani