eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۸ دعا.mp3
14.55M
🌺 🍃 🌺 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ 🆔➯ @khanjanidroos ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_پنجاه‌وهشت رسیدیم بیمارستان. تند تند از پله ها رفتیم بالا. مریم جون تا من را دید
💗نگاه‌خدا💗 -خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم. - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم. -چشم خواهر الان میام. بعد صبحانه راه فتادیم به سمت پرورشگاه. امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه‌ها. ‌با خانم معصومی مسئول پرورشگاه، رفتیم داخل اتاقی که نوزاد یک ،دو،سه ماهه در آنجا نگهداری می‌شد. از خوشحالی دست امیر را فشار دادم. ما مانده بودیم و این همه فرشته‌ی کوچک. خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کار خودت را کردی. -من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه بردن بچه رو، بگیرم. سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم. چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم. بچه شروع کرد به گریه کردن. من رانندگی می‌کردم و بچه بغل امیر بود. واییی قیافه‌اش دیدنی بود. اصلا نمیدانست چه طور نگهش دارد. از داروخانه برایش شیر خشک خریدم و بچه در بغل امیر خوابش برد. کلی خرید کرده بودیم برای فسقل پسرمان. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمان را ابوالفضل بگذاریم. زندگی‌مان سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی، شادیمان بیشتر از قبل شد. وضو گرفتیم و نماز شکرانه خوندیم: ❤خدایا شکرت ❤ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پایان رمان 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
لطفاصبورباشیدپاسخگو‌خواهم‌بود...: #حجاب_آمریکایی #عمامه‌_امام‌حسن_یا_معاویه #قسمت_هفتم صبر داشته ب
لطفاصبورباشیدپاسخگو‌خواهم‌بود...: 🔚 _اوووووه کدوم حق الله چه خبره چرا اینطوری بزرگش میکنی؟!...😔 _مگه نشنیدی که پیامبر ص فرمودن💛 🌼خدا با ناراحتی و خشم 🌸حضرت فاطمه (سلام الله علیها)🌸ناراحت و خشمگین و با خوشنودی ایشان خوشنود می شود... بعد فکرش رو بکن...🤔 تو فضای مجازی پر شده از این جملات کلیشه و کاملا اشتباه اما از نظر مردم منطقی و حرف حق... مثلا: عکس یه دختر بی حجاب رو میذارن بدون آرایش با یه دختر چادری که نگم برات از حیا و حجاب فقط چادرش رو داره...زیرشم می نویسن بی حجاب بودن بهتر از زیر یه تیکه پارچه سیاه قایم شدن است...😵 یا می نویسن... بی حجاب باشی دورو نباشی...😶 دل باید پاک باشد والا شهر از دختر های چادری با آرایش پر است...😑😖 میدونی اینا تو ذهن دخترای نوجوون چقدر شبهه ایجاد می‌کنه...😣😥 می‌دونی چقدر حرف پشت یادگار دختر رسول خدا در میاد... بعد فکر میکنی حضرت زهرا ناراحت نمیشن؟😩 حجاب ایشون و دختر عزیزشون و باقی زنان اهل‌بیت حجاب ساده و بی‌آلایشه...🌷 نه چادر با ست زردقناری...⚠️ نه چادر با کفش پاشنه بلندو جوراب نازک...👠 نه چادر با انگشتر و دستنبد نمایان و ناخن بلند با یه لاک ملیح ... (واقعا بغض گلوم رو گرفته بود چه سخت بود تفسیر موضوعی که خودش مفسر هزاران موضوع و داستانه) پشت این چادر هزار تا عقیده و فکر و ارزش خوابیده😇 تار و پود این پارچه سیاه با قطره قطره خون 🥀و بند بند وجود شیر بچه های انقلاب ؛ تازه داماد های شهید🌹 و پیرمرد های شصت هفتاد ساله تنیده شده✨ این یه تیکه پارچه نیست...این هزار تا خاطره و رشادت و شهامته✊ ارزش داره...قیمت داره...روح داره؛ جون داره.... با روحش همه چیز رو لمس کرده...خاک و آتش و تازیانه🔥به جون خریده تا حفظ آبرو کنه⛅️ کوچه های مدینه...خرابه شام...قصر ابن زیاد... همه این‌ها رو دیده... _کلیشه ای و ادبی حرف زدن رو تموم کنین⛔️ (دیگه جوش آوردم و واقعا تحمل کردن برام دشوار بود😤) _کلیشه چیه؟ اصلا حرف های من رو میفهمی؟ اصلا می‌دونی چادر چیه؟ میفهمی داری چه کار بزرگی می‌کنی که به سر می‌ذاری و چه کار وحشتناکی می‌کنی اشتباه جلوه‌ش میدی؟ در جوابم نگاهش را به چمن های خیس خورده گره زد و سکوت و سکوت😴 آسمان کم کم رو به سیاهی می‌رفت و غروب دلگیر پاییز شروع می‌شد...🍂 اصلا زمان و مکان رو فراموش کرده بودم... باید قبل از غروب به خونه می رسیدم... چندین دقیقه جنجال لحظات پیش در سکوت پارک پنهان شد...🌘اما این سکوت خودش مملوء بود از حرف و جملاتی که هم می تونست پلی باشد برای پیشرفت معنوی این دختر هم چاهی عمیق برای سقوط... 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهلم_ویکم ﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پی
﷽ ایلیا: شماره حورا را گرفتم اما خاموش بود. با خودم گفتم شوخی کرد؟! حس میکردم تمام تنم گُر میگیرد. سریع زنگ زدم به عمو، وقتی فهمیدم حورا تا  مریوان  آمده... همه وجودم زیرو رو شد. رفتم طرف سپاهی هایی که باهم جاده را تعمیر میکردیم. با ماشین سپاه راه افتادیم دنبال حورا... من نمی توانستم حرف بزنم دو  نفری که با من آمده بودند با فرمانده سپاه مریوان هماهنگ کردند که کمک بفرستند.   سرگشته جاده ها بودم که آخرین حرفهای حورا یادم آمد، تند تند به کناری ام گفتم. چند جا زنگ زد. تلفن را که قطع کرد رنگش زرد شده بود، نپرسیده گفت:   اتفاقا چند وقتیه صدای ضربه هایی   نصفه شبا اطراف  بعضی خونه ها شنیده شده مردم اومدن خبر دادن ولی کسی جدی نگرفته!   زیرلب امام زمان(عج) را قسم میدادم به حق مادر غریبش... همان موقع کنار تپه های مرزی ناگاه متوجه  چیزی روی زمین شدم. ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. به سمت چیزی که از دور دیده بودم، دویدم و به داد و فریاد های دو نفری که همراهم بودند، توجهی نکردم.  یکدفعه ایستادم.    خم شدم، چادر سیاهی را که روی زمین افتاده بود، بلند کردم و در دستانم فشردم. عضلاتم منقبض شده بودند. رگ گردنم مثل رگ های روی بازوانم، بیرون زده بود. روی زمین پر از لکه های خون بود که تا نزدیکی تپه ها کشیده شده بودند.  به طرف تپه ها دویدم. ناگاه عبور گلوله ای از نزدیکی صورتم مرا  به دل خاک نشاند. افراد تیم گشت رسیدند اطراف تپه مستقر شدند. درگیری مسلحانه با حمله تروریستهای آن طرف تپه شروع شد.        من به طرف آنسوی تپه ها حرکت کردم. دو نفر از گروه پنچ نفره تیم پشت سرم حرکت کردند و از سه نفر دیگر یکی در پشت تپه ها با آتش مستقیم آنها را پشتیبانی کرد و دو نفر دیگر با آن دونفری که با من بودند، تپه ها را دور زدند.  با سرعت و خشم به جلو میدویدم و گلوله ای که به بازویم خورده بود، مانع دویدنم نمی شد. فقط در ذهن و قلبم امام زمان(عج) را قسم میدادم به دخترعمویم بی حرمتی نکرده باشند. وقتی بالای سر تروریستها رسیدم، یکی شان تیرخورده بود و دومی درحال فرار بود. دوتا از پاسدارها رفتند دنبال آن فراری و من نشستم کنار حیوانی که روی زمین افتاده بود و خر خر میکرد. یقه اش را گرفتم و داد زدم: «کجاست؟» خائن پوزخندی زد و به چشمهای شعله ورم زل زد.ایلیا چانه اش را گرفت و دوباره پرسید: «کجاست؟ » به صورتم  تف انداخت و سرش را برگرداند.  از زمین بلند شدم و در اطراف به دنبال حورا گشتم. گریه میکردم و به مولایم می گفتم: فقط همین یه چیزو ازت میخوام آقا... چند دقیقه بعد کنار یک تپه کوچک پر از سنگ و شن، پیدایش کردم. حورا خودش را جمع کرده بود. همانطور که به او نزدیک میشدم آستین های پاره و دستهای درهم حلقه کرده اش را از نظر گذراندم. وقتی  بالای سرش  رسیدم، روی دو زانو افتادم. دوباره به سرتاپای حورا نگاه کردم. با اینکه استخوان  زانویش بیرون زده بود، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود درست شبیه جنینی که در آغوش مادرش باشد،روی زمین افتاده بود. اسمش را صدا زدم جوری که هیچ وقت تا آن موقع نگفته بود. چشم های بی رمق حورا آرام سمت بالا چرخید. خدا را شکر کردم و داد زدم: اینجاست.... دو ساعت بعد در بیمارستان وقتی پرستار دستم  را باندپیچی میکرد به من گفت: «اگه گلوله نیم سانت اینور تر خورده بود شاهرگ بازوت قطع میشد و کارت تموم بود می ارزید که... » خیره شدم به در، گفتم: «می ارزه » پرستار اخمی کرد و همانطور که گره باند روی پانسمان را محکم میکرد گفت: «فقط دستت نیست حرف جونته جوون وقتی میگم تموم یعنی کار خودت تموم میشد . » سرم را بالاگرفتم و به حالش خنده ام گرفت. پرسید: تو دیوونه ای جوون؟! گفتم: عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani