قسمت دوازدهم دعا.m4a
8.82M
🍃🌸🍃🌸🍃
#سحرهای_ملکوتی
#دعای_ابوحمزه
#قسمت_دوازدهم
↶【به ما بپیوندید 】↷
╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
🆔➯ @khanjanidroos
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
نسیم فقاهت و توحید
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_یازدهم 🎬 بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_دوازدهم 🎬
وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم,
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هر کدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود ,با تعجب برگشتم
به سمت بیژن و گفتم اینجا چرا اینجوریه؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدا میزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسن؟؟
بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو چون مدارج عالی عرفان را طی نکردی ,درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!
تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,
دوتا از مسترها اومدن دوطرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نورسیاهی گرفته بود
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه😖,دست وپاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد ,
ناخوداگاه از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ,
هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان آمد کنارم نشست و گفت:آفرین هما,
میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,
توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی
اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود از این به بعد تو میتونی کارای خارقالعاده ای انجام بدی...
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت
,بلند شد
,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,
پاشو تا نرسیده ,من ببرمت...
سریع پاشدم و راه افتادیم ,
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوار ماشین بابا شدم
میخواستم سلام و علیک کنم
یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون آمد.
بابا با تعجب نگاهم کرد
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید,
من میخواستم جواب بدم اما با اینکه زبان انگلیسی مسلط نبودم,
بی اختیار، سوالات بابا را با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم
و بابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه,
مامان آمد جلو ,
بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:حمیده,دخترت دیوونه شده😭
مامان شونه هام را تکون داد ,
پرسید چت شده هما؟؟؟
اومدم بگم ,هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که
به زبان ترکی صحبت میکرد...😱
خودمم حسابی گیج شده بودم,
بابا اینبار خشکش زده بود و طفلک مامان ازحال رفت..
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم,
آروم آروم به خواب رفتم...
با تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,
مادر با ترس بهم خیره شده بود.
گفتم:ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری به زبون ترکی و انگلیسی نمیگی .
مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر
گفتم:دکترررر؟
نه من طوریم نیست نمیام.
مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست میبردیمت
..
بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#ادامه_دارد ...
#رمان
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_یازدهم من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتر
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_دوازدهم
آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد.
امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند.
آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد.
مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده.
من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. #روز_دوم_عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم.
وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد.
#شب_دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است.
#گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود.
روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید .
آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟
وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم.
ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم.
باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
@rkhanjani
بسم حبیب
🍁نقاب نغمه 🎵
#قسمت_دوازدهم
سلامی به همه ی طرفداران موسیقی و اهل دلان هنردوست 🌸
اگه به این روزهای پر دردسر و تکراری کرونایی توجه کرده باشید نمیتونید از این اثر مخرب موسیقی چشم بپوشید
پس باتوجه بیشتری به ما گوش بسپارید🤝🏼
*نزول بلاهای ناگهانی
🔹بسیاری به دنبال پاسخ این پرسش میگردن که چرا زندگیهامون با وجود رفاه ظاهری با بلاها و مصیبتها آمیخته شده و یا اینکه چرا هرچی دعا میکنیم مستجاب نمیشه؟
🔹یکی از عوامل این گونه مسائل رو شاید بشه تو روایتی که از امام صادق (علیهالسّلام) نقل شده پیدا کرد؛ که فرمودهاند:
«بَیت الغناءِ لاتُؤمن فیه الفجیعه و لا تُجاب فیه الدَّعوه و لا یَدخلُه المَلَکُ؛
💢 خانهای که در آن غناء خوانده میشود از مصیبت و بلای ناگهانی ایمن نیست و دعا در آن مستجاب نمیشود و فرشته داخل آن نمیگردد.»
🔹 اینا فقط بخشی از مضرّات موسیقی بر روان و معنویّت انسانهاست اما جالبه بدونید که اثرات جسمی و مادی گوش دادن به موسیقی از چشم ما پوشیده و نهان تره!
پس با ما همراه باشید👋🏻🌼
#تولیدی_کامل
#موسیقی #غنا
#انواع_موسیقی_غنا
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاهخدا #قسمت_یازدهم شمارهی عاطفه را گرفتم. - الو عاطفه خوابی؟ - اره خیره سرم ،اگه
💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_دوازدهم
بابا رضا نگاهم کرد.
-به یه شرط اجازه میدم که بری.
- چه شرطی؟
اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی،برو.
تا صبح فکرم درگیر بود که چطور بابا را راضی کنم.
صبح با تلفن عاطفه بیدار شدم.
- هااا...
-سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم
عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا
پاشو بیا دنبالم بریم بیرون
- عاطی بیخیال خواب میاد.
- پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم
- داشتم فکر میکردم
- عع میزاشتی من هم می اومدم کمک باهم فکر میکردیم.
خوابم پرید.
-الان میام دنبالت.
دنبال عاطفه رفتم.
- سلام دوست عزیززززم.
-چیه مهربون شدی سارا؟
- عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریا. کجا بریم حالا؟
-اول گلزار
- هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهید بیچاره چی میخوای،بابا؟
نشستم کناره سنگ قبر .
- میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب بابا ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من...
حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ،
دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنارش.
- سلام برادر،ببخشید این دوستمون شما را کلافه کرده.
-عع سارا بس کن زشته.
- چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا کرد.
-دیوونه،لازم نکرده ،بریم...
رفتیم پاتوق همیشگی
- عاطی کمک میخوام
- باز چه گندی زدی
- یه جور میگی که انگار همش در حال خرابکاری ام که.
عاطی: نه اینکه نیستی.
حالا بگو چی شده !
- میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره
- اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم خیلی خوب کاری میکنه.
عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا.
-وااایی شوخی نکن
-
- بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم
- این دیگه مشکل توست کاری از دست من برنمیاد. شرمنده.
- پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم
عاطفه را رساندم.
وقتی به خانه رفتم، خودم را در اتاق حبس کردم.
ت - الو ساناز !
- سلام سارا خانم خوبی؟
- سلام آقا سهیل خوبی؟
- مرسی تو خوبی ؟ ساناز خوابه.
- اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین.
سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین.
اه که چقدر از این پسره بدم میاد
ا
صبح کلاس داشتم.
اماده شدم.
رفتم پایین.
دیدم میز صبحانه آمادهاس .
ادامه دارد....
🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
💠 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
💠 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
💠 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_یازدهم ﷽ حورا: مادرم تا دید روی صندلی می نشینم، با اعتراض پرسید: «صورتتو نمیشوری
#رمان_مسیحا
#قسمت_دوازدهم
﷽
ایلیا:
شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی بعدش باید بیای بریم سر پروژه
دست گلی اش را روی چشمم گذاشت. آستینی نداشتم که بالا بزنم. کنارش مشغول شدم. موبایلم زنگ میخورد جواب نمیدادم. کمتر از یک ساعت بعد بود که میثم از راه رسید. بیشتر از آنکه قیافه اش حق به جانب باشد پر از حیرت بود. موبایلش را سمتم گرفت که عکس بگیرد. فهمیدم از همان بالا با آجری که در دستم بود، تهدیدش کردم. دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد. سید را که دید سلام کرد و گفت: حالا شماهیچی این پسرعموی ما رو صبحونه نخورده بستینش به کار، خون به مغزش نمیرسه میزنه....
با دیدن صورت درهمم ساکت شد. گفتم:تو برو میاییم آخراشه
همانطور مات ماند و درحالی که به دیوار تکیه میزد، گفت:می مونم باهم بریم.
هنوز کامل به طرف سید برنگشته بودم که صدای داد میثم هوا رفت. وقتی طرفش چرخیدم زدم زیر خنده. تمام شلوارش قیر سیاه چسبیده بود. دوید سمت سعید که ریز ریز میخندید. رو کردم طرف سید و گفتم: این بچه هم که از خجالت رفیقم دراومد حسابی...
سید سری تکان داد و گفت: دیگه بریم.
میثم آنقدر تلخ بود که با کسی حرف نزد و رفت. فکر نمیکردم برای انتقام گرفتن از سعید بخواهد چنین کاری کند.
از خانه شیخ محمد که رفتیم با آن لهجه جالبش کلی دعا کرد: خدا خیر بده به رهبر که شما رو میفرسته به داد ما برسین... یکم صبر کنین...
زیرلب غرزدم:حمالیش واسه ما دعاش برسه به بقیه...
پیرمرد دست به کمر آمد و چندتا نان خاص محلی دستمان داد و گفت: زنم براتون پخته...
خداحافظی که کردیم رو به سید گفتم: من همشو بخورم هنوز سیر نمیشم...
لبخندی زد و گفت: نوش جون
گفتم: واقعا همه اشو میخورما...
سریعتر رفت زد جلو. منهم بی تعارف همه اش را خوردم.
به حسینیه که رسیدیم یکراست رفتم طرف کلمن آب یک دل سیر آب خوردم بعد رفتم یک گوشه بخوابم که سروصدای ماشین از بیرون بلند شد. حال بلند شدن نداشتم. از یکی پرسیدم: چه خبره؟
گفت: برا آماده کردن ناهار دارن میرن کمک، سیدطاها و چندتا از بچه ها رفتن.
دستم را زیر سرم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای موبایلم بیدار شدم. مادرم بود. حال و احوالی کردیم و وقتی از میثم پرسید، تازه حواسم جمع شد از صبح ندیدمش.
اذان با صدای آشنایی بلند شد. رفتم بیرون دیدم سید دارد پشت بلندگو اذان می گوید. رفتم آبی به دست و صورتم زدم دیدم چندنفر وضو میگیرند یکی شان گفت: ابراهیم سه ماهه نرفته خونه شون از وقتی حضرت آقا گفتن بیایین کمک...
حرفشان را قطع کردم و گفتم: این پسرعموی منو ندیدین؟
به نشانه منفی سرتکان دادند. تازه داشتم نگران میشدم که سرو کله اش سر صف نماز پیدا شد. پرسیدم: خوبی!؟
جواب نداد.
گفتم: سعید؟
شانه ای بالا انداخت و سعی کرد لبخندش را مخفی کند.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_یازدهم بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابر
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونهی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا: چشم خاله اومدیم.
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا: چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم.
.
.
.
ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونهی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @rkhanjani
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_دوازدهم
گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو بگو
ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟
یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپریه گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟
فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری می ساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپریه گاز فلفل بگه والا!!!
گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟
گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیاو خوبی کن...گفتم در هر صورت چاره ایی نیست باید بی خیالش بشیم...
فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونشون مصاحبه؟!
گفتم: فرزانه نگاه اسپریه گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا میزاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو این خونه نمیذارم...
فرزانه اخماشو کرد تو هم گفت نمی دونی که چقدر التماس داداشم کردم تا برام جور کرد بفهمه خیلی بد میشه...
گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپریه فلفل برگردیم تو اون خراب شده !
فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن...
گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن فعلا هم نمیخواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده هیچی میگه یا نه....
حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی...
رسیدیم دفتر آقای جلالی توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم رفتیم داخل ... با دیدن ما از جایش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟
اتفاقاتی رو که افتاده بود و گفتم البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه همین فردا خوبه!
گفتم فرداخوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونشون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب! چرا چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ...
گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون...
با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان دیگه ناچارا شما باید مجدد برید پیششون...
گفتم آقای جلالی ما نمی ریم صبر می کنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه!
یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمی تونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم...
فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست میریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد... آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار می کنید ؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون دادو گفت: همون ساعت ده....
#سیده_زهرا_بهادر
@rkhanjani