💠 نهال ولایت در نهاد خانواده:
تربیت فرزند
🔘 ما اگر دغدغهی ولایتمداری، تربیت سربازان حضرت، مقدمهسازی برای ظهور، الگوسازی برای جامعه داریم باید یک حرکت حساب شده و دقیق و عمیقی رو در جهت تغییر و تربیت و بهبود وضعِ خانوادگی ِ خودمون پدید بیاریم.💎
🔻اگر به سعادت فرزندانمون میاندیشیم باید در خانواده👨👩👧👦 تغییرات ِ جدی بوجود بیاریم.💎
🔴خانواده خودبهخود تبدیل به یک کانون صفا و معنویت نمیشه، باید براش برنامهریزی کرد. مخصوصاً در این دورانی که دشمنان خانواده فراوانند.
🔻 غذاهای مسموم فکری، که به عنوان روش برخورد اعضای خانواده👨👩👦👦 با یکدیگر، حتی گاهی اوقات تحت عنوان حرفهای علمی در جامعه پخش میشه بسیار فراوانند باید همهی اونها رو مراقبت کرد.
و اگر کسی دنبال سعادت خودشه نه فقط در آخرت، در دنیا؛ باید بازنگری در وضع خانوادهها حتماً صورت بگیره.👌
🔻۹۰ درصد بحثهای معنوی و اخلاقی، بحثهای تربیتی دینی، باید متوجه بهبود یک رفتار در خانه باشه.✨💎✨
خیلی خانواده مهمتر از اونه که امروزه در جامعه میبینیم بهش بیاعتنایی میشه.
✨خانواده محل تربیت ولایتمداران است✨
🔴 آقایون باید تو خونه نسبت به خانمها چه رفتاری داشته باشند تا بچه مهر علی در دلش بنشینه؟ خانم چه رفتاری باید داشته باشه؟🤔
🔻هدف در خانواده اینه و این بهتری هدف برای تربیت ولایتمداری است.💎
💠 آقای نازنین اسلام توصیههایی نسبت به رفتارهای زن و مرد فرمودن.
🔻این توصیهها رو گوش کنیم بعد ۳۰ سال تو زندگی عشقمون به همدیگه توی خونه🏠 بیشتر از سال اول ازدواج میشه. نه اینکه هر چی میگذره حسرت تازه ازدواج کردهها رو بخوریم 😌
🔵 از اینجا به بعد دربارهی این رفتارها که زن و مرد درقبال هم باید داشته باشند صحبت میکنیم.
🔻همین اول بحث بگم نگید همسر من مثل حضرت علی(ع) باشه من مثل حضرت زهرا(س) میشم، یا آقا بگه خانم من مثل حضرت زهرا(س) بشه منم مثل حضرت علی(ع) میشم.
🔻نه، اگر شما اخلاق همسرت بَده خدا میخواد با همین اخلاقِ همسرت رشد کنی.👌
🔻سرتو بنداز پایین کارایی که خدا میخواد انجام بده.
➖ ادامه دارد…
#نهال_ولایت_در_نهاد_خانواده
#استادپناهیان
@rkhanjani
🕯|#شهادت_امام_حسن_مجتبی
امام خامنهای: «پیغمبر با همهى شدّتها و رنجها و امیر مؤمنان با همهى دردها و غمها و ائمّهى دیگر با همهى ستمدیدگیها هیچ کدام در وضعیّت امام حسن قرار نگرفتند و این عظمت حسنبنعلى را نشان میدهد؛ زیرا آن دیگران، ائمّهى هداة معصومین اگر از سوى دشمن رنج میدیدند، از سوى دوستان آن زخمها را التیام مییافتند امّا امام حسن مجتبى اینجور نبود، نزدیکترین یاران امام حسن به او گفت یا مذلّ المؤمنین.» ۱۳۵۹/۵/۶
#تولیدی | #امام_حسن علیهالسلام🥀
🏴@rkhanjani
#عین_صاد
ذهن انسان حادثهها را بر اساس اهميت آنها و علاقه و عشق به آنها دسته بندى مىكند. ذهن هنگامى كه در همان موضوع با اهميت و مورد علاقهاش جريان مىگيرد، نفوذ بيشتر و قدرت زيادترى خواهد داشت و در نتيجه از اعماق، ره آورد مهمترى خواهد آورد. هنگامى كه مىخواهى از يك موضوع برداشت بيشترى داشته باشى نبايد به خودت فشار بياورى و بىحاصل فكرت را خسته كنى. هنگامى كه ضرورت حادثه و اهميت آن مشخص شد ناچار فكر به آن معطوف مىشود و به آن رو مىآورد. اهميت حادثه را با ميزان و ترازوى عقل هم مىتوان سنجيد.
كسانى كه ذهنشان به يك مسأله مشغول است و در مسائل ديگرى مىكاوند به جايى نخواهند رسيد.
کتاب مسئولیت و سازندگی صفحه 93
———🌻⃟————
@rkhanjani
راهی شدند💔💔💔
#ما_هنوز_امیدواریم🤲🤲❤
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهلوچهار در مسیر، امیر فقط درحال دعا و قرآن خواندن بود. مریم جون کمی میوه داد تا
💗نگاهخدا💗
#قسمت_چهلوپنج
بیدار که شدم، امیر نماز می خواند.بعد تمام شدن نمازش پرسیدم:
- چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟
-حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تنهاتون بزارم.
چه قلب مهربونی داشت. دست و صورتم را شستم. آماده شدم و چادرم را سرم گذاشتم.
- بریم
- کجا؟
- حرم دیگه.
امیر لبخندی زد و لباسش را پوشید.
گوشهای از صحن انقلاب نشستیم.
- اقا امیر. میشه یه چیزی بپرسم؟
شما ترکیه چیکار میکردین ؟
- عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی مختلط گرفته بود،منم اصلا اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم
- خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد.
-از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من
- میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه.
چشمم را دوخته بودم به گنبد و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد.
"کمکم دارم دلمو میبازم."
ناگهان احساس کردم حالم دارد بد میشود.
- امیر آقا
-بله
- میشه بریم خونه حالم خوب نیست.
در چشماش نگرانی را دیدم.
- باشه بریم
رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم.
امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟
از طرفی خوشحال بودم که من را فقط سارا صدا زد ،از طرفی واقعا تمام دل و رودهام داشت بالا میامد.
- خوبم ،خوبم
دست و صورتم را آب زدم و رفتم بیرون.
-حالت بهتره؟ میخواین بریم دکتر؟
- نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه. یه کم بخوابم بهتر میشم.
خوابم برد.
نیمههای شب باز هم شکمم درد گرفت.
امیر خواب بود .
بلند شدم و کمی راه رفتم شاید دردش کمتر شود ولی دیگر نتوانستم تحمل کنم.
- امیر ،امیر
تا من را دید ترسید.
-چی شده؟
- دارم میمیرم از درد.
- ای واای ،پاشو بریم دکتر.
این قدر درد داشتم که نمیتوانستم لباسم را بپوشم. امیر مانتویم را پوشاند. روسریام را سرم گذاشت .
زیر بغلم را گرفت و رفتیم.
در راه سرم را گذاشتم رو پای امیر. شکم را چنگ میزدم.
امیرم زیر لب دعا میخواند.
رسیدیم بیمارستان.
دکتر معاینه کرد گفت:مسمومیته. درست میشه.
سرم وصل کردند و کم کم آرام شدم. خوابم برد.
با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم. فهمیدم با بابا حرف میزند.
تماسش قطع شد. کنارم آمد.
- ببخشید که مزاحم شما شدم.
- نه بابا این چه حرفیه.
خندید و گفت: مثل اینکه محرمیم.
- به بابا رضا چی گفتی؟
- گفتم بیرونیم،البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن.
سرمم که تمام شد رفتیم هتل.
به دم در اتاق که رسیدیم، در اتاق بابا باز شد.
-سارا ، چی شده بابا؟
- چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود. رفتیم دکتر الان بهترم.
-واسه چی؟
-دکتر گفته مسمومیته ،الان خدا رو شکر بهتره. نگران نباشید حاجی.
- بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم.
روی تختم دراز کشیدم.
خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم.
چشمانم را که باز کردم. امیر از رو تخت رو به رو نگاهم میکرد.
- ساعت چنده؟
هفت و نیم.
- ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم.
-اشکالی نداره ،مهم سلامتی شماست.
حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم.
- میشه بریم بیرون دور بزنیم
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani