در روز ولایت علیبنابیطالب من به تو فکر میکنم ادوارد آنیلی.
به تو که نخواستی میراثدار خانواده اسمورسمداری چون جیانی باشی، مالکیت باشگاه یوونتوس را نخواستی، مالکیت کارخانه فیات را نخواستی، باشگاه اتومبیلرانی فراری و هزارتا چیز دیگر را نخواستی و قدم در راهی گذاشتی که بهباور عمیق قلبیات سعادت نهایی بود. تو شیعه شدی ادواردو...
من عکس تو را کنار امام موسی صدر جلوی چشمم دارم و وقتهای زیادی به تو فکر میکنم که نامت را مهدی گذاشتی. تو هدیهٔ مسیحی؛ و این بر هیچکدام ما پوشیده نیست.
[هدیهٔ مسیح نام کتابیست درباره ادوارد آنیلی و مسیری که برای پاسخدادن به بیقراریهای درونیاش از ادبیاتخواندن گرفتن تا مطالعات دین و فلسفه و... طی کرد.]
ادوارد را اگر نمیشناسید، دربارهاش بخوانید. نه برای اینکه ماجرای مسلمانشدنش را بدانید، برای اینکه ببینیم دنیا پر است از آدمهایی که برای پیداکردن مسیر درست چطور تقلا میکنند.
#فاطمه_بهروزفخر
———🌻⃟————
@rkhanjani
"ایمان" از چیزهاییست که برایم جالب است. نه هر ایمانی. نه ایمانِ آدمِ ضعیفی که به خدا چنگ میزند تا بار سنگین هستیاش را گردنِ خدا بیندازد و راحت زندگی کند. نه ایمانِ کسی که بدون خدا، دنیایش خالی و پوچ است. نه ایمانِ کسی که مثلِ کودک چهارساله، خدا را با خودش قیاس میکند. ایمانِ کسی آنقدر قدرتمند که با پوچی جهان چشم در چشم شده، تنهایی وجودیاش را، جبرِ حاکم را، شری که بیدلیل در هستی جریان دارد را، مسئولیت سنگینش را پذیرفته و بعد ایمان را انتخاب کرده. و میتواند هروقت که نخواست، پَسَش بزند. ایمانِ کسی شبیه به علی عابدینی، زویی گلس، اسپینوزا، انیشتین.
———🌻⃟————
@rkhanjani
یک شبی آهنگ این کردم که از غربتِ شما بنویسم، قلم را روی کاغذ چرخاندم و واژه ها را ردیف به ردیف در ذهنم نشاندم، کمی احساس لابه لای واژه ها و کمی هم در عمق چشمانم چکاندم و در خلوتی جانانه با غم غربتتان رو به رو شدم،
خواستم واژه ها را به غلیان بیاورم و به صحنه ی نگارش بکشانم!
اما هر چه صبر کردم هیچ واژه ای به مهمانی صفحه ام نیامد، همه خیره و ساکت چشم در چشم من، گویی از ناتمامی معنا می گریستند...
می دانی! من غربت را تا به حال اینگونه حس نکرده بودم 💔
اینکه تو در میان مایی، با خنده های ما می خندی و با گریه های ما اندوهگین می شوی، برای گناهانمان توبه می کنی و برای دعاهامان آمین می گویی
اما من حتی واژه ای نداشتم که غمِ غربت و دلتنگی و فاصله را درونش بریزم و بر صفحه ی نگارش بیاورم💔
و این شاید همان غربتی ست که برای شما و برای ما وجود دارد...
همان غربتی که هنوز به واژه هم نیامده...
[ و در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود: «به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حق عمه ام حضرت زینب علیها السّلام که فرج مرا نزدیک گرداند.»][1]
1.شیفتگان حضرت مهدى( عج).ج۱.ص۲۵۱
#غم_غربت
#فاصله
#دوری
#غیبت
#دلتنگیییییی
#مثل_خیلی_ها
———🌻⃟————
@rkhanjani
تواضع امیرالمومنین را چه کسی میفهد؟.mp3
4.09M
.🌸🌸🌸
.🌸🌸
🌸
🔷 امیر ادب و تواضع
📌 برگرفته از سخنان «شه شناس»
🌾🌾
ذکرامیرالمومنین عبادت است
.
.🎵استاد حجه الاسلام امینی خواه
#امیرالمومنین
#باب_علم
🌸 @rkhanjani
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت13
با ویلچرش طرف آشپزخانه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد.
نگران شدم وگفتم:
–مواظب باشید.
شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کمکم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود.
کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت:–این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما. دودستی کتاب رو به طرفم گرفت.
بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم:–ولی شما خودتون...حرفم راقطع کرد.–پیش شما باشه بهتره.
نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم. اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد.
بالبخندگفتم:–البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید.–اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها.
🌺🌺🌺
–خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید.آهی کشیدوگفت:–اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفهام می کنه.انگار غم عالم را در جملهاش ریخته بود.خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟
ولی ترسیدم بپرسم.ازجوابش ترسیدم.خیلی آرام به طرف اتاقش رفت. کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت.
با صدای گریه ی ریحانه به طرف اتاقش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. تبش قطع شده بود.بغلش کردم.غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت، از یخچال برداشتم. گرمش کردم و به خوردش دادم.ریحانه سرحال شده بود.چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند.
کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم.متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریز، خطاطی کرده بود.
به جز غم تو که با جان من هم آغوشست
مرا صدای تو، هر صبح و شام، در گوشست
چراغ خانه چشم منی، نمیدانی
که بی تو چشم من و صحن خانه، خاموشست
🌸🌸🌸
وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی.
حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی.آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری...
با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مادرم جلوی چشم هایم ظاهرشد.بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم.
ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حق هم داشت.بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چیز باشم.ولی من آنقدراز این معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کمکم مامان اعتمادکرد.
می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری.
آنجا مثل اداره است. اودراتاق خودش کارش را انجام می دهد من هم این ور،گاهی که
شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود.
این حرفها خیال مامان را راحت می کرد. بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویم اینجا کار می کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی خبرنداشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸 @rkhanjani
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السّلام علیکَ بِجوامعِ السَّلام...
🌱تمام سلامها و تمام تحیّتها نثار تو باد،
ای مولایی که حقیقت سلام هستی و روز آمدنت، زمین لبریز خواهد شد از سلام و سلامتی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸🍃