eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
650 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر میدانستید که افکارتان چقدر قدرتمند هستند و در رویدادهای زندگیتان چه نقشی دارند، حتی برای یک لحظه دیگر هم منفی فکر نمیکردید.....! ‌🌸🍃 @rkhanjani
🤯بارها گفته شده آدمها بد نیستند، بلکه بلد نیستند❗️ 💞امروز بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز هست صمیمیت خانواده ها تقویت بشه. شاید هر روز ده ها مخاطب ابراز میکنن که ای کاش زودتر این مطالب را میدونستیم. @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌محبت؛ اکسیرِ تحکیمِ خانه و جامعه 🔹 خانه، خانواده و جامعه‌، اگر بخواهد کانونی گرم و صمیمی داشته باشد و به همان مقدار، از زشتی‌های آن کاسته شود، باید به محلی برای مهرورزی و ابراز محبت تبدیل شود. 🔸محبت اکسیر اعظمی است که هر دلی را مجذوب و هر فکری را مدهوش می‌کند. خارها را گل، تلخ‌ها را شیرین، مس‌ها را طلا، ذره‌ها را صاف و دردها را شفا می‌دهد. کیمیایی که جزئی از فطرت انسان است و در حیوانات نیز جلوه‌هایی از آن قابل مشاهده است. 🔹از آن جایی که دین چیزی غیر از محبت نیست، از این رو، نهادینه و فرهنگ نمودن محبت‌‌ورزی در جامعه علاوه بر جذب قلوب و ایجاد دوستی بین افراد، در امنیت اخلاقی جامعه، کاستن رذائل و رشد و بالندگی آن تأثیر به‌سزایی دارد. ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @rkhanjani ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ 🌾در میان ازدحام زندگی ؛ در امتداد عبور لحظه ها ... و در رفت و آمد قدمهای بی تفاوت شهر! انگار ... آوار می شود بردلم ... اضطرابِ نبودنت ! ❓کجایی ... ☀️سلام خورشید مضطر !🥀 ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بسمه تعالی ⁉️ویژگی های یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چیست؟ با توجه به روایات، در پیام قبل چهار مورد بیان شد در ادامه ویژگی ها و صفات یاران چنین بیان شده است: 5⃣ شجاعت و دلیری: حضرت علی علیه السلام در وصف آنان فرمود: "همه آنان، شیرانی هستند که از بیشه، بیرون شده اند و اگر اراده کنند، کوه ها را از جا می کنند".( روزگار رهایی، ترجمه علی اکبر مهدی پور، ج۱، ح۴۷۷، ص۴۱۴) 6⃣ صبر و بردباری: حضرت علی علیه السلام می فرماید: "آنان، گروهی هستند که به سبب صبر و بردباری در راه خدا، بر خداوند منّت نمی گذارند و از این که جان خویش را تقدیم حضرت حق می کنند به خود نمی بالند و آن را بزرگ نمی شمارند.(همان) 7⃣ اتحاد و همدلی: آنان، خودخواهی ها و خواسته های شخصی را از خود دور کرده اند و همه چیز را برای هدف واحد می خواهند و زیر یک پرچم به قیام می پردازند. حضرت علی علیه السلام می فرماید: ایشان، یک دل و هماهنگ هستند».(روزگار رهایی،ترجمه علی اکبر مهدی پور، ج۱، ح۴۷۷، ص۲۲۳) 8⃣ زهد و پارسایی: حضرت علی علیه السلام در وصف یاران مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرموده است: او، از یارانش بیعت می گیرد که طلا و نقره ای پس انداز نکنند و گندم و جویی ذخیره نکنند».(منتخب الاثر، فصل ۶، ب۱۱، ح۴.) 📒آفتاب مهر،دفتر اول، صص۱۰۷-۱۰۵جمعی از محققین مرکز تخصصی مهدویت @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید به فرجِ قریب‌الوقوع (عجل الله تعالی فرجه) امیدوار بود❗️❗️❗️ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔باید کار نیمه تمام رو تمام کنیم ظهور عجل‌الله نزدیک است ان‌شاءالله اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج 『💕』@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 61👇 چه قدر این صدا بهم آرامش میداد. دلم همچین نوایی رو نیاز داشت.. نوحه خون با صوت زیبا زمزمه میکرد.. مردم هم با گریه عشق بازی میکردن... منی که زندگیم شده با تو عجین نگاهی بکن منو سپه سالار دین دارم صدات میزنم پای حرفام بشین خبر داری ازم که بدخوردم زمین یه کاری بکن برام مه نیزه نشین گرفتار اومدم یله ام البنین با تسبیح تربت 133 بار اسمتو با گریه بردم گره گشایی کردی همیشه تا اسمی از رقیه بردم توی اون تاریکی چراغ های سبز رنگی اشارشون به کتیبه روی دیوار بود... اسم یا ابالفضل من رو به خاطرات شیرین کودکیم میبرد. قطره مرواریدی جا روی صورتم خوش کرد. نوحه خون همچنان میخوند دخیل ذکر یا کاشفم اسیر این ندای هاتفم دم مسیحایی داری به قدرت دستت واقفم ای کلید حاجات السلام. ای عموی سادات السلام. نگاهم رو از کتیبه ها گرفتم مرواریدها رو از گونه هام کنار زدم. تازه متوجه حضور زهرا کنار خودم شدم.. از کی کنارم نشسته نمیدونم. نگاهش کردم...مهربون نگاهم کرد. دوست داشتم بغل کنمش و کلی گریه کنم ولی اینجا جاش نبود. کیف پول رو توی دستم گذاشت - خوشبحالت هانیه... به حال خوشت حسودیم شد. سرم رو زیر انداختم.. نور صفحه گوشیم توجهم رو به خودش جلب کرد. هفت تماس بی پاسخ! دخلم اومده! اصلا از بابا فراموشم شده بود! فوری کیف دستیم رو برداشتم و آماده رفتن شدم. زهرا که دید دارم میرم تا دم در بدرقم کرد و 2 تا غذا دستم داد... - تبرکی هیئت هست. - ممنون از محبتت. خداحافظی کردم و با عجله پله ها رو دوتا یکی کردم اومدم بیرون. به سمت ماشین رفتم. بخار همه ماشین رو گرفته بود! فکر کنم بابام آمپر چسبونده بود! - معلوم هست کجایی؟ - ببخشید بابا. پیش اومد. - چی پیش اومد؟ یکساعته رفتی! خبر هم که بی خبر! - چرا پس گوشیت رو جواب نمیدادی! - واقعا شرمندم.. سر و صدا زیاد بود اصلا متوجه نشدم. - گرفتی دیگه؟ - آره تبرکی هیئته... بابا طوری نگاه میکرد انگار خل و چل دیده! تازه متوجه سوتیم شدم! با نیش باز گفتم: - آها کیفو میگید ؟ آره گرفتم. میتونیم بریم. چشمکی زدم و گفتم : خوش شانس بودیم! نگاه بابا همچنان نگاه عاقل اندر سفیه بود! - همش بود دیگه؟ من عاشق رو باش! اینقدر توی حس و حال رفتم کلا یادم رفته بود! - الان میبینم.. بابا سری تکون داد... - خسته نباشی دلاور! کیفو از طرف گرفتی توش رو یه نگاه ننداختی؟! ✍️ مجتبی مختاری @rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 61 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 62 👇 گوشه رینگ گیر افتاده بودم. حق با بابا بود. باید زودتر میدیدم. ولی خب هانیه تسلیم بشو نیست! همینطور که داخل کیف رو نگاه میکردم، گفتم: - نگران نباش باباجون. طرف آدم درستی بود. و باز هم نگاه های پدرانه...! - آدم شناس شدی هانیه! همه چی رو 2 بار چک کردم! - بفرمائید همش هست. بالاخره نفس عمیق به ریه های بابا رسید. منم بدجوری امروز استرسی شده بودم. بابا تلفنی به کلانتری خبر داد که کیف پیدا شده. ولی خب بازم گفتن فردا حضوری باس بره اونجا گزارش پر کنه، امضا کنه و از اینجور کارا. تا خونه فاصله زیادی نبود. خیالمون که واسه چک ها راحت شد، راه افتادیم. بابا رو کرد به من... - نگفتی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - متوجه نشدم.. چیو؟ سوالی پرسیدید؟ - نگفتی چرا اینقدر دیر اومدی؟ تازه دوهزاریم جا افتاد! - هااا... ؟ هیچی... ابروهای بابا بالا رفت... - جواب چرا که هیچی نیست! مخم امروز به تعطیلات رفته بود! سعی کردم درستش کنم بدتر شد! - چیزه... هیچی هیچی که نه. راستش رفتم تو که کیف رو بگیرم دیدم جلسه دارن مجبور شدم یه کم نشستم. - جلسه بود نشستی؟ نمیفهمم! شما هم دعوت بودی؟ با یه لبخند به صورت بابا نگاه کردم و با سکوت دوباره نگاهم رو به خیابون دادم.. معلوم بود بابا هنوز واسه معطل شدنش کلافه هست... - ما اینجا زیر پامون علف سبز شد، خانم جلسه تشریف بردن. بفرمائید اونوقت چه جلسه ای بود؟ سران قوا یا پنج به علاوه یک؟ اینطوری فایده نداشت... فرمون ماشین که دستم بود... باید فرمون بحث رو هم دست میگرفتم. از مهره ماری که هر دختری پیش باباش داره استفاده کردم. هر چه مظلومیت و معصومیت بود توی چشام ریختم... دست بابا رو توی دستم گرفت. با لحن معصومانه صداش زدم.. - بابایی... ببشخید. اشتباه کردم. ناراحت نباشید دیگه. معذرت میخوام.. دیگه تکرار نمیشه. قول میدم... این بار بابا سکوت کرده بود.. ادامه دادم... - راستش نمیخواستم دیر بیام. پیش اومد. کاملا اتفاقی.. رفتم تو دیدم مجلس روضه دارن.. زهرا گفت بشین تا برم کیفت رو بیارم. یه کم یاد قدیما افتادم و حواسم پرت شد بازم معذرت میخوام که معطلتون کردم. بابا سری تکون داد که یعنی خب حالا. بخشیدمت دفعه بعد تکرار نشه زدم روی ترمز و بابا رو بغل کردم. خنده روی صورت بابا نقش بست.. بابا دستش رو روی صندلی من گذشت و به سمت من چرخید و پرسید.. - چیزی بهت نگفتن؟ چرا امشب هر چی بابا میپرسه من مثل خل و چل ها فقط نگاه میکنم و متوجه نمیشم! یعنی چی که چیزی بهت نگفتن! گفت بشین تا کیف رو بیارم دیگه. همین. متعجب پرسیدم.. - نه چه طور؟ چیزی باید میگفتن؟ نباید چیزی میگفتن؟! از نگاه بابا تازه متوجه ضایع بودن ریخت و قیافم شدم! شلوار چسب کوتاه، مانتو جلوباز، موهای بیرون ریخته، آرایش! انصافا مناسب هیئت نبود! ماشین رو توی حیاط پارک کردم سری تکون دادم و گفتم - نه چیزی که نگفتن. یعنی شایدم پیش نیومد که نگفتن. نمیدونم... اصلا همه جا تاریک بود. منم که تا آخرش نموندم و زود اومدم دیگه. بابا از اون نگاه هاش کرد و گفت: - معنی زود اومدنم فهمیدیم. تو هم مثل مامانت اهل زود اومدنی! خندیدیم و به سمت خونه رفتیم.. @rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 63👇 صدای قار و قور شکمم بلند شده بود... حس اینکه تا سر یخچال برم رو نداشتم. هر طوری بود بدن همیشه سبک اما سنگین امشبم رو تا آشپزخونه همراه خودم آوردم. مامی نبود ولی دستپخت کوکب خانم روی گاز صدام میزد. روغن زرد که با برنج ایرانی ترکیب بشه عطر و طعمش رو محشر میکنه. از خجالت شکمم در اومدم و به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم.. صدای بلند خوابم میاد خوابم میاد چشمام نمیذاشت که بخوابم. البته دلیل اصلی نخوابیدنم خبری بود که منتظرش بودم. یه ضرب المثل آلمانی هست که میگه موفقیت نصیب افراد خواب آلوده نمیشه! جنگی بین چشم هام و دل نگرونم راه افتاده بود.. قرار بود امشب نتایج دور دوم آزمون رو اعلام کنن. گوشی به دست توی رختخواب غلت میزدم. مدام ساعت رو چک میکردم و توی سایت وزارت علوم پرسه میزدم. ساعت هم که انگار نون نخورده تا ثانیه هاش رو هل بده! بالاخره عقربه های چاق و لاغر ساعت بعد یه مسیر طولانی به عدد 12 رسیدن .. از قبل توی سایت منتظر بودم و بی معطلی صفحه سایت رو Refresh کردم. تازه نبض و قلبم یادشون افتاده بود که در بدن وظیفه ای به نام تپیدن هم دارن! خوشبختانه راس ساعت اطلاعیه نتایج دور دوم آزمون در سایت وزارت علوم بارگزاری شده بود. واقعا آزمون سختی بود. یاد دسته گل هایی که تقدیم این ملت کردید بیفتید متوجه عرض میشید. نفهمیدم کی اطلاعیه رو بازش کردم.. 4 چشمی بهش خیره شده بودم یه لیست از اسامی با یه سری توضیحات... کاش فائزه و الناز هم اینجا بودن تا وقتی اسمم رو دیدم از ذوق موهاشون رو میکشیدم! حتما یه روزی اون نیشگون سبک انبر قفلی الناز رو جبران میکنم.. دوست داشتم سریع برم سراغ اسمم و جیغ بزنم. باید داد و هوار راه مینداختم و خونه رو میذاشتم روی سرم! فقط کافی بود یکی از این 14 اسم، اسم من باشه. چشمام رو برای لحظاتی بستم! مرضم گرفته بودم هیجانش رو بیشتر کنم! کنترل احساسات هم سخته ها. ولی حال میده گاهی آدم به خودش نه بگه! تونستید این تمرین رو انجام بدید. یه روزی به دردتون میخوره. چشمام رو باز کردم. یه نفس عمیق... دونه دونه از اول شروع کردم به خوندن لیست. سعی کردم چشمام خط های بعدی رو نبینه.. دل تو دلم نبود ولی شمرده شمرده اسامی رو میخوندم. به ته لیست رسیدم.. فکر کنم اسمی رو از قلم انداختم دوباره از اول تا آخر لیس رو نگاه کردم... البته این بار با سرعت و اضطراب بیشتر! چشام به صفحه مانیتور خیره شده بود! پلک هام از بهم خوردن امتناع میکرد.. به دستور قلب عرق سردی روی پیشونیم در حال پیاده روی بود. اون از روزم که با کلی استرس و بدبختی گذشت. اینم از شبم که ..! حیف حسی که گرفته بودم.... اسامی برنده ها بود ولی اسم من نبود! @rkhanjani
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 64👇 من و زانوی غم... 2 تایی با هم.... کنج اتاق.. یک هوای بارونی کم داشتیم.. کاش اینطور نمیشد. آه و ناله و فغان و اشک و زاری و ناراحتی و عصبانیت و افسردگی و غم و غصه و حسرت و پشیمونی هم دیگه فایده نداشت. (تونستید یک نفس بخونید؟) خوش به حال برنده ها.. پکر و افسرده گوشه تخت نشسته بودم وااای اگر فائزه بفهمه که اون قبول شده ولی من پر ادعا نه! کاش لااقل کمتر براش کُری میخوندم! حتما تا آخر عمرش توی گوشم پز همین یه مورد رو میده! بیچارم میکنه بیییچاره! چرا اینطوری شد آخه! دیگران شاااااااانس دارن منم شانس! واااای.... ! حالا همه این ها فدای سرم! مامانم رو بگو چه کارش کنم؟! یعنی بدبخت شدم اساسی! از فردا باید تن به خواستگاری اجباری بدم. اگر با مامانم این شرط بیخود رو نمیکردم شاید بعدها بهونه بهتری پیدا میشد! ولی الان.... خودم دستی دستی خودم رو بیچاره کردم! طبق قرارمون اگر همه مراحل رو برنده میشدم من ملکه خونه میشدم! اونوقت خواستگار بی خواستگار. مگر با اجازه خودم. اما از بخت بلندم برنده نشدم! و این یعنی جیک زدن تا آخر عمر ممنوع! جرئتم ندارم دیگه لب تر کنم! دهن باز کنم بی تردید گردنم رو با گیوتین از دست خواهم داد. هانیه خانم! با دوران خوشی و راحتی خداحافظی کن! حرف زدی حالا باید تاوانش رو پس بدی! دیگه مامان امپراطور خونه هست! هر وقت هر خواستگاری که دلش خواست راه میده حق دم زدن و غرغر کردن هم نداری! نه اینکه مامانم بگه با کی ازدواج کن با کی ازدواج نکن ها، نه! خوشبختانه توی این یه مورد همچنان صاحب اختیارم! ولی واسه خواستگار راه دادن یا ندادن دیگه حرفم برو نداره. کاش کیفم پیدا نمیشد ولی اسمم توی لیست میبود.... کاش! یه صحنه جوگیر شدم...! ببخشید. من غلط بکنم برنده بشم ولی کیف به اون مهمیم پیدا نشه. توی فکر بدبختی های خودم بودم که متوجه صدایی شدم... صدا از سمت پنجره بود... یکی از توی کوچه داشت یه ریز به شیشه میکوبید شیشه پنجره اتاق من! یعنی کیه این موقع شب! مگه در گاراژه که اینطور میزنه! دست بردار هم نبود! حالا مگه خونه در نداره؟ الانا بود که شیشه خرد و خمیر بشه! صبر کن ببینم! اتاق من که طبقه بالاست! کی چه جوری داره به شیشه میزنه! اونم پشت سر هم و بدون مکث @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 65👇 ترس و اضطراب کنار هم در آغوش من جمع شده بودن.. بالاخره با صدای تق تق پنجره از خواب پریدم... متوجه ضربان غیرعادی قلبم شدم.. صدا صدای ناله بارون تند و تیزی بود که مدام خودش رو به شیشه میکوبید.. شایدم داشته واسه درموندگی من بیچاره گریه میکرده..! عجب خوابی بود..! دستی به چشام کشیدم. نگاهی به ساعت انداختم... 2، 3 ساعتی بود که بیهوش روی تخت افتاده بودم... بس که امروز واسه این چک مکا خسته شدم نفهمیدم اصلا کی خوابم برد آخرین بار یادمه منتظر بارگزاری نتایج بودم.. نتایج؟ دوباره ساعت رو نگاه کردم! ساعت 2 بامداد! و من از ساعت 23 تا الان خواب بودم! ببشخید ولی باید بگم نه تنها شما که خودمم بابت این خواب مریض سر کار بودم! اصلا زمان بارگزاری نتایج بیدار نبودم که ببینم چی به چیه! بی توجه به اشکای بارون فوری گوشیم رو برداشتم باید زودتر وارد سایت میشدم ببینم چه گلی کاشتم. ای بابا! پس چرا این سایت بالا نمیاد! باید همون موقع که خواب بودم میفهمیدم که خوابم! اونموقع دقت نکرده بودم که با چه سرعتی وارد سایت شدم! چند لحظه ای گذشت... خبری از بالا اومدن سایت نبود. داشتم آماده دعای ویژه برا مسئولین اینترنت کشور میشدم که متوجه روشن نبودن اینترنتم شدم! اصلا نت رو روشنش نکرده بودم! زودی فعالش کردم و دوباره امتحان کردم. این بار سرعتش بدک نبود و مهمتر اینکه خواب هم نبودم. لینک سایت وزارت علوم رو توی یکی از این سایت ها پیدا کردم و روش کلیک کردم. به محض باز شدن صفحه سایت پیام تبریک رو دریافت کردم.. اما اینترنت که نمیدونه من کیم که بگه شما برنده شدید یا نه! همیشه کاسه ای زیر نیم کاسه این خوشبختی هاست! قبل اینکه ذوق کنم متوجه تبلیغات مسخره فلان برند شدم! "شما برنده فلان ساعت بیخود شدید به این قیمت و کلی تخفیف!" اصلا هنوز وارد سایت وزارت علوم نشده بودم! صرفا به یک صفحه فیک تبلیغاتی هدایت شده بودم! صفحه تبلیغ رو جمع کردم و خودم رو به سایت وزارت علوم رسوندم این خودش بود. نه خواب بود، نه فیک نه تبلیغ! آخرین اطلاعیه سایت نتایج دور دوم مسابقه بود که حدود 2 ساعت قبل بارگزاری شده بود ✍️ مجتبی مختاری @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا