🌼آقاے خانه و بانوے شاغل🌼
🔸ڪسب روزے حلال باارزش است و پسندیده...اصلا "ثوابش از جهاد در راه خدا بیشتر است"*
اما
🔸"هر چقدرڪاربیرون زیادباشد ، مواظب باشید از خانواده غاقل نشوید و در خانه غایب نباشید."**
⚠️نڪند انرژےکهبرایامرارمعاشمےگذارید
باعث شود سوغاتتان برای اهل خانه فقط خستگےباشدو بےحوصلگےو بداخلاقے‼️
🌼فراهمڪردن آسایش خانواده خوب است
اما ایجاد آرامش از آن مہمترست🙂
*امام رضا ؏، سيرالائمّة، ج ۴، ص ۱۴۷
**بخشی از توصیههای رهبری به اعضای هیٵت دولت جدید ۱۴۰۰/۶/۶
#خانواده #آرامش
🏴 @rkhanjani
🔰محمدحسین رجایی برادر بزرگتر محمدعلی رجایی در خاطره ای نقل می کند:
🍃یک روز محمدعلی با فرزندان دایی بزرگم، که با او هم سن بودند بازی می کرد. نزدیک ظهر که شد، همسر دایی ام که غذایی تهیه کرده بود از بچه ها خواست برای صرف ناهار به خانه بیایند. وقتی بچه ها سر سفره حاضر شدند زندایی دید که همه مشغول غذاخوردن هستند؛ ولی محمدعلی لب به غذا نمی زند.
🍃با تعجب پرسید: «محمدجان مگر گرسنه نیستی؟ چرا غذا نمی خوری؟»
🍃او که آن وقت نوجوانی یازده ساله بود، جواب داد: «زندایی! می شود خواهشی کنم؟»
🍃او پرسید: «چه خواهشی؟»
🍃محمدعلی گفت: «چادرتان را سرتان کنید».
🍃زندایی وقتی دید یک بچه با این سن و سال، متوجه مسائل مذهبی است، چادرش را سر کرد تا او بتواند به راحتی غذا بخورد.
🍃🌷🍃
🌾هشتم شهریور ماه سالروز شهادت مظلومانه شهیدان محمدعلی رجایی و دکتر محمدجواد باهنر تسلیت باد🌾
🏴 @rkhanjani
#استاد_پناهیان
بعضی از خانوادهها، مذهبی هستند، ولی بچه هایشان زیاد به امور دینی و رفتار اسلامی مقید نیستند و در واقع پدر و مادر نتوانستهاند آنها را متدین بار بیاورند.
غالباً علت این وضعیت این است که بچه ها از پدر و مادر رفتار خوب و مؤمنانه دیدهاند اما مبارزه با هوای نفس مشاهده نکردهاند. این موجب میشود بچهها تصور کنند پدر و مادر چون علاقه به رفتار مذهبی داشتهاند اینگونه رفتار کردهاند، پس خودشان هم طبق دوستداشتنیهایشان عمل میکنند؛ و لذا نتیجۀ تربیت خراب از آب در میآید.
باید به بچه ها مبارزه با هوای نفس را یاد دهیم و تجربۀ مخالفت با تمایلات را انتقال دهیم، نه اینکه صرفاً رفتار مؤمنانه را نمایش دهیم.
در نمایش مبارزه با هوای نفس، مثل غالب موارد دیگر، نقش مادر در تاثیرگذاری تربیتی بیشتر است. یعنی اگر از مادر مبارزه با هوای نفس و صبر در ناملایمات دیده شود، اهمیت بیشتری دارد.
#تربیت_فرزند
🏴@rkhanjani
【#حرف_حساب👏】
✍خانه ات که اجاره ای باشد..!
👈 دائم به کودکت می گویی :
👈 میخ نکوب
👈 روی دیوارها نقاشی 🎨نکش
👈 و مراقب خانه 🏠باش
✏ اما اینهمه مراقبت برای چیست؟!
👈 چون خانه 🏠مال تو نیست مال صاحبخانه ست...
👈 چون این خانه🏠 دست تو امانت است
🚨 خانه ی 🏠دلت ❤چطور!؟
🔴 خانه ی دل تمامش مال #خدا ست
🔴 در خانه ی خدا نقش دورویی، کینه، حسد، خیانت، دروغ کشیدن و کوبیدن میخ خودخواهی، غرور کاذب ممنوع...!
مراقب باش خانه ی دلت همیشه آباد❣
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیستونهم دو سه روز گذشت. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. -یعنی من دستم بهت برسه
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیام
در راه کل ماجرا را برای عاطفه تعریف کردم.
-دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو بر و بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم؟
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه .
غروب به خانه برگشتم.
اصلا دوست نداشتم امشب بروم.
لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم.
- سلام بابا رضا
-سلام ساراجان
- من آماده ام. شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم.
در فکرم غوطهور بودم.
-ساراجان رسیدیم.
مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیده بودند.
وارد خانه شدیم.
احوال پرسی کردیم.
همه سکوت کرده بودیم. خاله زهرا گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتما باید بیاد .
- بله خیلی خوش اومدن ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم.
مریم چادر را محکم روی صورتش نگه داشته بود.
نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شوم.
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم .
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز.
- این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن.
ازچشمانش هنوز میشد عشق نسبت به شوهرش را دید.
- میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات.
"یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه."
لبخند زدم و گفتم :مبارکه.
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم .
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادند.
در راه متوجه شدم خانهای که مهمانش بودیم، منزل پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود.
بابا رضا اصلا چیزی نپرسید.
اینقدر خسته بودم که شب بخیر گفتم و به اتاقم پناه بردم.
صبح مشغول مرتب کردن اتاقم شدم. گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود.
- سلام خاله جون خوبین؟
سلام عزیزم ؟ توخوبی؟سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم.
- باشه خاله جون مبارکشون باشه.
-سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
-باشه عزیزم پس فعلا
-به سلامت .
شام مفصلی درست کردم که بابا فکر کند من هم راضی ام. هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواستهبود.
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani
سلام امام زمانم ✋💖
صبحتون بخیر آقای من🌱🌸
🌼ای ڪاش همیشه یاورت باشم من🌿
🌼در وقت ظهور، محضرت باشم من🌿
🌼هرچند که نامه ام سیاه است ولی🌿
🌼بگذار سیاه لشکرت باشم من🌿
🌼 #یا_صاحب_الزمان 🌿