نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@rkhanjani
💥وقتی هدف از خلقت انسان «عبودیت» باشد💫
پس هدف از تشکیل خانواده💍
نیز «عبودیت» است💖
هیچ چیز مثل خدمت به خانواده، بندگی انسان را رونق نمیبخشد😍
🔹هر کسی باید ببیند که آیا به هدف زندگیاش رسیده است👌
آیا به این رسیده است که هدف از تشکیل خانواده چیست
💍_____💞____❓
انسان برای اینکه به این نقطه برسد، باید از نظر روحی به یک بلوغی رسیده باشد💯
🌹خدایی که میفرماید 🌹
«ما انسان را نیافریدیم مگر برای اینکه به مقام عبودیت برسد؛👏👏
✨وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ (ذاریات/56)🌟
💌معنایش این است که هدف از تمام نعمتها و اموری که برای این انسان قرار دادهایم، رسیدن انسان به این عبودیت است.⭐️
لذا هدف از انتخاب همسر و تشکیل خانواده نیز عبودیت و بندگی خداوند است
💍___💌____💫____💕
📛و مثلاً هدفش راحتطلبی و لذتطلبی نیست.
هدف از کار کردن و پول درآوردن 💪
نیز عبودیت است✨
هدف از بچهدار شدن و تربیت فرزند
و هدف از کسب و حفظ عزت اجتماعی هم عبودیت است🌟
همۀ این کارها نیز اجزایی دارند که آنها هم برای عبودیت است💖
💌 مثلاً اگر شما به خانم خودتان محبت میکنید
باید برای این باشد که این عبودیت تحقق پیدا کند.💯
وقتی همۀ امور زندگی خود را اجزاء بندگی و عبودیت خدا بدانیم،💫
آنوقت میفهمیم که «هیچ چیزی مثل خانواده، بندگی انسان را رونق نمیبخشد»😍
👨👩👦👦اگر شما هدف خانواده را بندگی در نظر بگیرید،
آنطوری که در خانواده با اخلاق خوب خودتان، بندۀ خوب خدا میشوید👏
در خیابان با خوشاخلاقی و مهربانی کردن به دیگران، بندۀ خوب خدا نمیشوید💯
گفتهاند✍ «عبادت به جز خدمت خلق نیست» ولی باید گفت «عبادت به جز خدمت به خانواده نیست»💯
🔺بعضیها به غریبهها خدمت میکنند و لبخند میزنند
ولی با پدر و مادر و همسرشان اینطور خوب برخورد نمیکنند، چون اینها برایشان تکراری شدهاند!♨️
💖اگر با خانوادۀ خودشان مهربان برخورد نکنند،
لبخندهایی که به غریبهها میزنند نیز ارزش ندارد💯
❗️و با این کارها نمیتوانند سرِ خدا کلاه بگذارند
کسی که به نزدیکان خودش محبت نمیکند طبیعتاً محبتش به دیگران، دروغی و فریبکارانه خواهد بود.📛
ادامه دارد.....☺️
#خانواده_خوب
@rkhanjani
🕊🌹🕊
ڪلبہ ڪوچڪے در قلبم،
سالیانےست منتظر و
چشم بہ راه میهمانےست
میهمانے ڪہ با آمدنش،
آرامشے عجیب را
از سفر بہ سوغات مےآورد.
ڪجایے اے میهمان ڪلبہ قلبهاے ما؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام اے با خبر از حال همہ✋❤️
@rkhanjani
🔶🔹🔸
🔸 ششم ربیع الاول؛ سالروز رحلت آیت الله سید علی قاضی طباطبایی رضوان الله علیه است.
سفارش ایشان:
بسم الله الرحمن الرحیم
وهو حسبنا ونعم الوکیل والحمد لله رب العالمین
اگر نماز را تحفّظ کردید همهچیزتان محفوظ میماند.
الأقل سید علی طباطبایی
@rkhanjani
یک بار درحالی که نزدیکش (آیت الله قاضی) نشسته بودم، تصادفاً نظرم به کبودی خاصِ زیر زبانش جلب شد. جوان بودم و برایم سؤال شده بود که علت این کبودی چیست. مدتها پاسخ سوالم را نداد؛
اما روزی در خلوتی به من رو کرد و گفت:
«آقا سید محمد، برای پیمودن مسیر طولانی سیر و سلوک، سختیهای فراوانی را باید تحمل کرد. همچنین باید از مطالب و داراییهای بسیاری که دیگران حائز آنها هستند، چشم پوشید و آنها را واگذاشت.»
سپس تأملی کرد و بعد با حالتی که هیچگاه فراموشم نمیشود گفت:
«آقا سید محمد، من در آغاز این راه در دوران جوانی برای اینکه با افسارگسیختگی زبانم مقابله کنم و توانایی بازداری آن را بهدست آورم، بیست و شش سال ریگ در دهان میگذاشتم تا از صحبت و سخنفرسایی خودداری کنم. این کبودیها آثار آن دوران است.»
📚 کهکشان نیستی، ص۳۰۷
#در_محضر_بزرگان
#آیتالله_قاضی
#بندگی
#اخلاقی
╔══.༺.💠══╗
@rkhanjani🌱
╚═══.💠༺.═╝
﷽
امام علی (علیه السلام)
رستگار شد آنکه بر هوسش چیره گشت و انگیزه های نفسانی خود را مهار کرد.
📚 غررالحکم، حدیث ۶۵۴۱
#اخلاقی
@rkhanjani
✅پرسش:
من چند وقتيه به شخصي علاقه مندم و همه ملاک هاي مورد نظر من رو داره ولي متاسفانه دوستم نداره چکار کنم؟
🌺پاسخ:
بزرگوار بي ترديد اين تمايل زندگي شما را با چالش و تب و تاب همراه كرده است و فكرتان را مشغول كرده است. واقعيت اين است كه زندگي قوانيني دارد كه اگر آنها را رعايت كنيم شادكام خواهيم بود وگرنه افسرده و رنجور مي شويم. در مسير زندگي ما آرزوها و تمايلات و اي كاش هاي مختلفي ممكن است داشته باشيم ولي امتحان و آزمون زندگي، پرسش هايش را مطابق خواست ما نمي دهد و ما بايد خود را براي امتحان آماده كنيم. «تنظيم» انتظارات با شرايط و امكانات به طور «واقع بينانه» سبب شادكامي ما مي شود.
صرف رسيدن به كسي كه علاقه داريم مشكل حل نمي شود اين كار مثل اين است كه پرنده اي را در قفس كنيم به خاطر اين كه ما علاقه به اين كار داريم آيا او هم زندگي در قفس را دوست دارد؟
بابا طاهر مي گويد
چه خوش بي مهربوني هر دو سر بي
كه يك سر مهربوني درد سر بي
ما موارد زيادي داريم كه زن و شوهرهايي كه به اجبار و تحميل به هم رسيده بودند در متن زندگي با هم سرد شده اند و زندگي آنها با مشاجرات و بي حرمتي ها و جدايي همراه شده است.
اگر دلشوره و بي قراري زيادي داريد. اين روزها زياد گريه مي كنيد در طول روز وقت زيادي ذهنتان درگير است و نمي تواند به كار و زندگي خود برسيد و منزوي شده ايد و اگر خوابتان دچار مشكل شده است با روان پزشكي مشورت كنيد.
در روايتي از پيامبر داريم اگر كسي گرفتار عشقي شود كه شرعا و عقلا وصال مقدور نباشد و آن را مهار كند و شكيبا باشد و عفيف اجر شهيد را دارد.
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
🔴 #اصل_تغافل_در_زندگی
💠 در مراسم عروسی، #پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم #مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، #ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همهی دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما #ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع #دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان #چشمهایم را بسته بودم.
💠 گاه با تغافل از خطاهای طبیعی یکدیگر، زمینهی رشد و تربیت را در خود و همسرمان ایجاد کنیم. تغافل، عامل مهمی در تکریم همسرتان و محبوبیّت و عزّت شماست.
💠 با مچگیری، زمینهی دروغگویی و مخفیکاری را فراهم میکنیم و روابط ما در خانه سرد میشود. امّا تغافل بهجا، محیط خانه را به پناهگاهی امن برای اهل خانه تبدیل میکند.
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عاقبت مچگیری از همسر
🔴 #استاد_پناهیان
@rkhanjani
🏴🏴🏳🏳🏴🏴🏳🏳
🏳🏳🏴🏴🏳🏳
🏴🏴🏳🏳
🏳🏳
🏴آجَرَکَ الله یا صاحِبَالزَمان🏴
🏴برصاحب عصر، تسلیت باید گفت/
کآن دُرّ گرانمایه یتیم است امشب.🏴
🌺قالَ مولانا حَسَن بن عَلَی عَلَیهالسَلام:
❇️اَکیَسُ الکَیِّسین مَن حاسَب نَفسَهُ وَ عَمِلَ لِما بَعدَ مَوتِه
🌺امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند:
❇️زیرکترین زیرکان کسی است که به حساب نفس خویش بپردازد و و برای پس از مرگ خویش تلاش نماید.
📚وسائل الشیعه جلد۱۶ صفحه۹۸
🔳شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد
@rkhanjani