سلام .
این آیه رو احتمالا زیاد دیدیم و شنیدیم
اما فقط وقتی با پوست و گوشت و خونمون درکش می کنیم که همه ی امیدهامون و همه اسباب و علل های مادی ای که می تونستیم بهش چنگ بزنیم، نیست و نابود شدند و ما موندیم و یک نگاه مطمئن به اون بالا بالاها...
وقتی می فرماید"و لاتهنوا و لاتحزنوا....
یعنی "من حواسم هست...
یک همچین معنایی اگر دائمی و درونی بشود یعنی ما #متوکلیم ...
به عقیده ی من توکل جزوِ دم دست ترین واژه های مذهب ماست که اتفاقا رسیدن به عمق معناش چندان هم دم دست نیست
کلی بالا پایینت میکنه روزگار تا ببینه روی ادعایی که می کنی هستی یا همش حرفه
اگر توی این امتحانیم که به نظرم هستیم، خوب بیرون بریم از این امتحان به حق باباعلی💚
باباجان ما غیر شما کی رو داریم که بهش پناه ببریم😥
#یاعلی_مدد....
#مثل_خیلی_ها
———🌻⃟————
@rkhanjani
دست بر دامنتـ هستیم عبـایت متکان
خار در بینِ بیابان بہ عبـا مۍ چسـبد🌱
#امیرالمومنین_حیدࢪ 💚
#میم_جآنان"
———🌻⃟————
@rkhanjani
خطبه غدیر نهایی .pdf
1.19M
در آستانه عید بزرگ ولایت
زشت نیست به عنوان شیعه
مرتضی علی (ع) نخونیم
#خطبه_غدیر رو ؟!🙁🌱
#عید_غدیر 💚
#فقط_به_عشقِ_علی😍
#امیرالمومنین_حیدࢪ 💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت الاسلام کاشانی: خرج کردن برای امیرالمؤمنین علیه السلام لیاقت میخواد. هرکسی نمیتونه...
#دهه ولایت
#غدیر خم
#امیرالمومنین_حیدࢪ 💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
رمان #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. او هم بلند شد تا با دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند،
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.اهمیتی به حرفش ندادم.
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿➣•••••≈≈≈
@rkhanjani
✿➣•••••≈≈≈