May 11
#ویلای_نفرین_شده 🕸
#پارت_1
_خب،داشتی میگفتی.
زل زدم به گلدون روی میز و شروع کردم:همه چیز از اولین باری که تو آینه پشت سرم دیدمش شروع شد!
•••••••••
چشام رو به زور باز نگه داشته بودم. یه صدایی هی دم گوشم می گفت ولش کن ،جمع کن بخواب.گور بابای استاد و نمره و کلاس.اما وقتی به این فکر می کردم که کل زحمت های این ترمم بستگی به همین طرح داره شیطونو لعنت می کردم و ادامه می دادم...
نزدیکای چهار صبح بود که تمومش کردم.چشمام اونقدر تار می دید که اصلا ندیدم چی شد.مداد و خط کشم رو پرت کردم رو میز .عینکم رو در آوردم و بی معطلی پریدم رو تخت.................
یه صداهای گنگی میومد.خیلی شبیه صدای مامانم بود.هی می خواستم چشامو وا کنم اما نمی شد.بیخیال صداهاشدم و بیشتر زیر پتو خزیدم.
یهو با صدای دادی که تو اتاق پیچید چسبیدم به سقف و برگشتم...
مامان:بــــهـــــــار،حنجره نموند واسم پاشو دیگه.
گیج و منگ نگاش می کردم.ضربان قلبم رو هزار بود.به خودم که اومدم آتیشی گفتم:مادر من بخدا این داد هایی که می زنی آخرش دخترتو جوون مرگ می کنه.بیا دست بذار رو قلبم ببین چه جوری داره می زنه.
_اگه بدونی ساعت چنده که تند تر می زنه.مگه بخاطر همون طرح کوفتی تا صبح بیدار نموندی؟
دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم:یا جد السادات ساعت چنده؟
نگاهی به بالا سرم انداخت و گفت:فکر کنم نیم ساعتی میشه کلاست شروع شده.
_ای خدا منو گاو کن.
با سرعت جت خواستم از تخت بیام پایین که پام لای پتو گیر کرد و با مخ اومدم کف پارکتا.
مامان سریع دوید سمتم و با نگرانی گفت:چی کار می کنی تو دختر؟پاشو .پاشو دست و پا چلفتی.
با آه و ناله بلند شدم.گونم بدجور درد می کرد.اهمیت ندادم و شروع کردم به حاضر شدن.
کلا یکم سر به هوا و به شدت ترسو بودم.
تند تند موهامو شونه زدم و با کلیپس بالای سرم جمع کردم.دم دستی ترین مانتو شلوارم رو پوشیدم.مقنعه ام رو هم سرسری پوشیدم.
طرحی رو که هشت ساعت واسش زحمت کشیدم رو با احتیاط لوله کردم .وسایلم رو انداختم تو کیفم و از اتاق پریدم بیرون.
هراسون دنبال سویچ بودم که مامان گفت.
_نگرد نیست.بابات ماشینش پنچر بود ماشین منو برد.
_وای نه مامان من الان چه خاکی تو سرم کنم؟
_زنگ زدم آژانس برو پایین الاناس که برسه.
با ذوق رفتم سمتش.محکم گونش رو بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم که به فکرمی.
_اه تف مالیم کردی.برو خدا به همراهت.
_یعنی احساساتت منو کشته.بیچاره بابا.
_برو تا قابلمه نیومده تو سرت.
خندیدم و گفتم:رفتم رفتم.
کفشامو کردم سر پام و رفتم پایین.ماشین رسیده بود.نشستم عقب و سلام کردم و مشغول بستن بند کفشام شدم.
اینقدر هول بودم که طرحمو تو ماشین جا گذاشتم.راننده بیچاره تا جلوی در دانشگاه دنبالم اومد و بهم دادش.کلی تشکر و معذرت خواهی کردم و رفتم داخل.
تا برسم جلوی در کلاس نفس برام نموند.چند ثانیه وایسادم تا نفسم بیاد سر جاش.یکم که بهتر شدم در زدم و رفتم داخل.
کلاس سوت و کور بود.همه داشتن به حرفای استاد گوش می دادن.تا من رفتم داخل ،استاد حرفش رو قطع کرد.
سلام کردم و گفتم:ببخشید استاد.خواب موندم.
اخم همیشگیش رو روی چهره ی مسن و مهربونش نشوند و گفت:خداببخشه.چه روزی هم خواب موندین خانوم سهرابی.
_تا صبح داشتم پروژم رو تموم می کردم.
_ببخشید،می شه بپرسم یک ترم کامل چی کار میکردین که تا صبح مشغول بودین؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.نمی تونستم بگم درگیر ددر دودور و عروسی و مسافرت بودم که!
_بسیار خب.بفرمایید بشینید.
زیر لب تشکر کردم و روی اولین صندلی جلوی کلاس نشستم...
#ویلای_نفرین_شده 🕷
#پارت_2
اصلا نمی فهمیدم استاد چی میگه.یکی دیگه از ضعفامم این بود که روی خواب خیلی حساس بودم.تا یکم خوابم بهم می ریخت همه چیم نابود می شد.به زور به تخته نگاه می کردم که استاد بهم گیر نده.لحظه شماری می کردم که کلاس تموم شه و کارمو تحویل بدم و شر این ترم از سرم باز شه.
کمرم درد گرفته بود.یه چرخ زدم تا قولنجم رو بشکنم دیدم دو سه تا از پسرا دارن بهم اشاره می کنن و می خندن.ناخوداگاه اخم کردم و چرخیدم.آینم رو از تو کیفم در آوردم تا ببینم چمه که بهم می خندن.وقتی چشم به موهام افتاد محکم لبم رو گاز گرفتم.نصفش عین شاخ زده بود بیرون.خیلی افتضاح و شلخته بودم.سریع مقنعه ام رو کشیدم جلو و موهامو درست کردم.روم نمی شد دیگه سرمو بچرخونم.وقتی به این فکر کردم که با این قیافه اومدم جلوی استاد کلا آب شدم.
نقشم رو باز کردم و دادم دستش.عینکش رو زد و دقیق نگاهش کرد.هی این طرف و اون طرفش می کرد.دل تو دلم نبود.یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:خانوم سهرابی!من واقعا همچین چیزی ازتون خواسته بودم؟؟
با تعجب گفتم:چی شده مگه استاد؟
طرح رو چرخوند سمت مو گفت:واقعا این اندازه ها همون اندازه هاست؟کلش اشتباهه خانوم.
اون لحظه دلم می خواست از ته دل داد بزنم.بهار خانوم کل زحمتات برباد رفت.یه ترم دیگه هم مهمون همین کلاسی.
داشت گریم می گرفت.
با عجز گفتم:استاد واقعا راه نداره؟
یه پسره که اونجا وایساده بود گفت:آخی استاد گناه داره.
جوری نگاهش کردم که حساب کار دستش بیاد.ریز ریز خندید و سرشو انداخت پایین.
استاد:نه خانوم سهرابی.تازه یک هفته از ترم بعدی عقب موندین شما.این فرصتم بهتون دادم تا تلاشاتون واسه این ترم از بین نره.ایشالا جلسه بعد می بینمتون.با اجازه.
بدون اینکه منتظر جوابی بشه رفت.بچها هم دورشو گرفتن.اگه کسی اونجا نبود می زدم زیر گریه.خودم رو کنترل کردم و رفتم سمت وسایلم.
از کلاس که اومدم بیرون شماره ی نفس رو گرفتم.جواب نداد.با حرص قطع کردم و زنگ زدم به نیلوفر.همیشه در دسترس بود.
نیلو:جونم؟
_تو سلام بلد نیستی؟
_آخ هی یادم می ره سلام.
_سلام.
_خوبی جیگر؟
_نه.
_اواع.چرا؟کجایی؟
_دانشگاه.
_برو همون جای همیشگی الان با نفس میایم پیشت.
_باشه.
گوشی رو قطع کردم و رفتم زیر درخت بید،روی چمنا نشستم.جای همیشگیمون بود.
من و نفس و نیلوفر سه تا دوست هفت ساله بودیم.هرجا می رفتیم با هم بودیم.اگه یکیمون نمیومد کلا برنامه بهم می خورد.
نفس کنترل زبونش رو نداشت.نیلوفرن کلا خیلی شیطنت می کرد.بینشون من از همه آرومتر بودم.
به وقتش،مخصوصا وقتی با هم بودیم خیلی شیطون و شرخر می شدم.اما بیشتر اوقات بی سر و صدا بودم.
از دور دیدمشون.نفس تا منو دید،همینجور که نی آبمیوش گوشه ی لبش بود شروع کرد به دویدن.عین بچه های دبستانی.
بهم که رسید مقنعش هم در اومد.خودم سرش کردم گفتم:نی نی کوچولو خجالت بکش.
نفس:کشیدم دادم رنگش کنن.
_هرهر.
پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.نیلوفرم رسید و جمعمون کامل شد.
تا نشست محکم زد پشتم و گفت:نبینم غمتو.
حرصم گرفت و یه نیشگون اساسی از بازوش گرفتم و باعث شد جیغ بنفش بکشه.
دو تا پسر داشتن رد می شدن که توجهشون بهمون جلب شد.
نفس تا دیدشون ،به یکی که تی شرت صورتی پوشیده بودگفت:جون پیرهن صورتی دل منو بردی.
بیچاره ها یه لحظه کپ کردن و به ثاتیه نکشید که غیب شدن.
معلوم بود از این بچه مثبتا بودن.
با تشر گفتم:نفس زشته خجالت بکش.
نفس:گفتم که کشیدم دادم رنگش کنن.
محکم کوبیدم تو پیشونیم.
نیلوفر:نکن،اون نیمچه مخی هم که داری می پره بی بهار می شیم.