وضعیت سلامت روانیم اینطوریه که اگه بغلم کنی صد درصد احتمالش هست ک بزنم زیر گریه .
من میتونم صد تا چیز در موردت بشنوم و هنوزم رابطمو باهات حفظ کنم ؛ تنها کسی که میتونه نظرمو راجبت تغییر بده خودته .
همیشه فکر میکردم رفتنم برات خیلی تلخ و دردناک باشه اما نه ، تو فراموش کار تر از این بودی که بخاطرم غمگین بمونی .
گاهی وقتا میشینم یه گوشه زل میزنم به یه نقطه و بهت فکر میکنم . چند ماهیه که اولین دقیقه از هر روزم با پیام "صبح بخیر" تو شروع میشه و همون پیام روزم رو قشنگتر میکنه ، توو این مدت بیشتر از هرکس شناختمت و بهت نزدیک شدم ، از همه بیشتر همدیگه رو بلدیم و میدونیم چطور حال همو خوب کنیم ، میشینم فکر میکنم به تو به خوبیهات به تک تک رفتارات که واسه من کیوت ترین چیز ان . میشینم خوبیاتو میشمرم و انقدر با خودم فکر میکنم و فکر میکنم چون خوبیات تمومی ندارن ، یهو به خودم میام میبینم چندساعته زل زدم به همون نقطه و هنوز دارم بهت فکر میکنم ، روزای من اینطوری میگذرن تو چی؟
مشکل اینجاس که من وقتی دلم برات
تنگ میشه ، جای اینکه فکرمو ببرم جای
دیگه ، بیشتر از همیشه بهت فکر میکنم ،
میشینم چتامونو میخونم ، هی عکساتو
میبینم و بیشتر و بیشتر وویساتو پلی میکنم.
به این نتیجه رسیدم که وابسته شدن خیلی بدتر از عاشق شدنه یعنی تو میتونی عاشق یکی باشی و دور از تو باشه و بهت حسی نداشته باشه و باز هم به زندگیت ادامه بدی و رفته رفته نبودنش میشه عادت اما وابسته که بشی نمیتونی بدون اون تصور کنی نفس کشیدنتو ، آدمی که وابستت شده رو هیچوقت با رفتنت تهدید نکن ، هیچوقت تنهاش نزار اون عادت کرده به با تو بودن ، به اینکه همیشه کنارش باشی ، یجوری که حاضره بمیره اما بدون تو ثانیه ای نفس نکشه .