من دوست ندارم ؛
فقط نمیدونم چرا هروقت یادت میوفتم بغضم میگیره . نمیدونم چرا با شنیدن هر اسمی که شبیه اسمته رومو برمیگردونم که شاید یه ردی از تو ببینم . نمیدونم چرا با یادآوری خاطراتمون گریم میگیره .
من واقعا دوست ندارم ؛
ولی نمیدونم چرا متنفرم از اینکه بقیه درمورد تو صحبت کنن . متنفرم از اینکه تورو یادم بیارن .
آره، من دوست ندارم ولی نمیدونم چرا هنوز دوست دارم .
هدایت شده از آخـرشکہچۍ؟!
ولی یه روز بغلت میکنم
بغلتو میریزم تو جیبم
با خودم میارم
تو بیا مَست در آغوش من و دل خوش دار
مَستی تو با بغلت ، هر دو گناهش با من :)))
بیشتر دلم میخواست وقتی ناراحتم ، نگام نکنی و بگی ای بابا تو که همیشه همینی ، به جاش دستمو بگیری و ببری یه گوشه خلوت و بگی حالا که نمیتونم برات کاری بکنم عوضش بیا دوتایی باهم غصه بخوریم ، دلم میخواست وقتی باهات قهر میکنم نگی "این که کار همیشته" به جاش بغلم کنی و چیزی نگی . بیشتر وقتا دوست داشتم وقتی الکی میگم نه بابا ناراحت نشدم ، بفهمی حرفام دروغه و خودت یه جوری حالمو راست و ریس کنی ، اما تو هیچوقت حواست بهم نبود ، تو همیشه آدم دیر رسیدن و من که نمیفهمم تو سر تو یه نفر چی میگذره بودی .