eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🖼✨ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
با تمام توانم درحال دویدن بودم و هر از گاهی نگاهی هم به پشت سرم میانداختم...لعنتی هنوز هم دنبالم بود. سرعت قدم هایم را بیشتر کردم و نفس نفس میزدم. خسته شده و دیگر نفس کم آورده بودم، نمیتوانستم... ولی وقت خستگی در کردن نبود. بازهم نگاهی به پشت سرم انداختم، پشت سرم نبود... فکر کردم که شاید گمم کرده باشد یعنی حتما گمم کرده. انتظار داشتم زودتر از این ها کم بیاورد، خلاصه خداراشکر.... کمی سرجایم ایستادم و دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم تا خستگی در کنم. چشمم را به اطراف چرخاندم، خوف سنگینی تمام کوچه را پر کرده و تن ظریف و لرزان مرا در بر گرفته بود تا به حال این موقع شب سرگردان و گرفتار کوچه ای این طور بی نام و نشان نشده بودم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و تا به خودم آمدم، خودم را این گونه ترسان و لرزان وسط کوچه ای باریک و بی سر وته یافتم. در چنین شرایطی، بدترین و بزرگترین مشکلم این بود که امشب را کجا باید سر کنم؟ یک دختر تنها و سرگردان در خیابان. درد بی پناهی داشت مثل کنه شیره جانم را میمکید. آدمی هم نیستم که هر گوشه ی شهر یک نفر را داشته باشم تا پیش او بروم و رفتن به هرجایی هم برایم سخت بود... ادامه در این کانال...♨️👇 https://eitaa.com/joinchat/376635497C2182d78aab
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 وضع عوض شد. به جای آشتی به فکر این بودم که تلخی این نیش را که به من زده بود به او بچشانم. حرص و غصه و غضب داشت خفه ام می کرد و از غیظ بند بند وجودم می لرزید. بالاخره رسیدیم. دیر وقت و نزدیک اذان صبح بود. حوله ام را برداشتم ورفتم توی حمام. زیر دوش، اشک هایم بی اختیار می ریخت. در حالی که لبم را به دندان می گرفتم که صدایم در نیاید، زار می زدم. خدایا ، چرا این طور شد؟! نمی دانم چقدر طول کشید تا کمی آرام گرفتم. آب سرد اعصاب مختل شده ام را آرام می کرد و به من آرامش می داد. کمی که بهتر شدم، بیرون آمدم. روی مبل دراز کشیده بود، از جایش بلند شد و پرسید: حوله من کجاست؟! انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز همان لحن عصبی و سرد. بدون حرف حوله اش را دادم. وقتی در حمام را بست،دوباره اشک هایم سرازیر شد. حاضر بودم بمیرم ولی با من این طور رفتار نکند. باتمام عصبانیت و ناراحتی ام مجبورم اعتراف کنم که فقط اگر یک خورده نگاهش مهربان میشد، اگر صدایم می کرد، حاضر بودم به پایش بیفتم، اما محمد این بار با همیشه فرق داشت، آدمی دیگر شده بود، آدمی که نمی شناختمش و می ترساندم. یاد حرفش توی جاده افتادم – من دارم خسته می شم- پس خسته شده، آره کاملا پیداست! احساس بی چارگی و بی پناهی میکردم و راه به جایی نداشتم. صدای اذان بلند شد و با همان چشم های اشک آلود به نماز ایستادم و چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کند. مثل کسی که منتظر یک واقعه بد باشد، دلم بدجور شور می زد و احساس وحشت می کردم. او که از حمام بیرون آمد، مرا ازحال خودم درآورد. وقتی جلوتر از من به نماز ایستاد، با حسرت از پشت سر نگاهش میکردم و خدا خدا می کردم یکخورده آرام شود و اخلاقش مثل همیشه شود. ولی وقتی نمازش تمام شد، امیدهایم دوباره بر باد رفت. بالش خودش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی مبل دراز کشید. این دیگر قابل تحمل نبود، آخر مگر چه کار کرده بودم که مستحق اینهمه مجازات بودم؟! تصمیمم را گرفتم حالا که می خواهد این طور باشد، من هم می شوم مثل خودش. به هر زحمتی بود، بغض بی امانی که گلویم را فشار می داد، توی سینه ام خفه کردم. بی اعتنا و پشت به او درازکشیدم و خدا را شکر از شدت خستگی، خیلی زود خوابم برد. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.صبح بود. از حرف های محمد فهمیدم که امیر است. به ساعت نگاه کردم نزدیک ده و نیم بود. دوباره خودم را به خواب زدم. فکر کردم، حالا مجبور می شود برای رفتن صدایم بزند، آن وقت به او بگویم که نمی آیم. غمی سنگین به دلم چنگ می زند. افکارم مغشوش و ذهنم خسته بود و احساس می کردم بدنم خرد و له شده. رفتار محمد همان قدر که مرا از پا انداخته بود و بی چاره ام می کرد، حس انتقامجویی و کینه را توی سینه ام شعله ور می کرد. همان طور که تشنه توجه دوباره و محبتش بودم، کینه خرد شدن غرورم و تحقیر هم مدام به قلبم نیش می زد. خانم جون راست می گفت. – به محبت مردها هیچ اعتباری نیست- یاد خانم جون دوباره اشکم را سرازیر کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده بود. اصلا دلم برای آن خانه و آن روزهای پر از آرامش تنگ شده بود. برای حس شیرین نزدیکی خانم جون، برای صدای پاهای خسته اش و برای حس امنیتی که توی آن خانه و کنارخانم جون داشتم. برگشتن محمد به اتاق، مرا ازعالم خودم بیرون آورد. هر لحظه منتظر بودم که صدایم بزند، ولی خبری نبود. پشت میزنشسته بود و از صدای ورق خوردن کتاب ها معلوم بود دوباره توی کتاب هایش غرق شده.باز هم این کتاب خواندن های لعنتی! 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ‌ 🍃رمان بهشت🍂 انگار توی این دنیا، غیر ازخواندن و نوشتن کار دیگری نبود. نخیر، انتظار فایده نداشت. از جا بلند شدم. حتی سرش را بلند نکرد که نشان بدهد وجود مرا حس می کند. چیزی توی وجودم می خروشید وبی تابی می کرد. درونم غوغا بود و با زجر می خواستم خونسرد و بی تفاوت باشم. میخواستم یک جوری صدایش را در بیاورم و متعجب بودم که چرا حرفی از رفتن نمی زند. رفتم پایین و تا توانستم صبحانه خوردنم را طولانی کردم، بلکه صدایش در بیایید، ولی انگار نه انگار. هیچ چیزاز گلویم پایین نرفت. از لجم رفتم بالا و شروع کردم به لباس پوشیدن و آماده شدن و او همان طور بی خیال غرق کتاب ها بود. آماده شدم، هر چه دور خود گشتم و در و تخته را به هم زدم، دیدم فایده ندارد. مجبور شدم حرف بزنم داره دیر می شه . هیچ نگفت. انگار اصلا نمیشنید. دوباره گفتم: آماده نمی شی؟! باز هم سکوت. محمد با تو بودم. حتی سرش را بلند نمی کرد.طاقت من هم طاق شد. اصلا رفتن یا نرفتن برایم مهم نبود. فقط تمام حواسم متوجه رفتار او بود. رفتن تنها بهانه ای بود برای حرف زدنم، ولی از بی اعتنایی او، انگار یکدفعه مشاعرم را از دست دادم. خدایا نمی دانم من احمق بودم یا مستحق عذاب که عقلم از کار افتاد. حسادت همراه حقارت چنان مثل موریانه توی جانم افتاده بود که شعورم را از کار انداخته بود. برای چند لحظه مثل این که واقعا جنون گرفتم و دیوانه شدم. این تقدیر بود یا افکار و اعمال من که با چنین بهانه پوچی سرنوشت زندگی ام عوض شد؟ نمی دانم. فقط این را می دانم که: وقتی امیربعدها با ثریا ازدواج کرد، وقتی محمد را از دست دادم و وقتی از درون همیشه مثل آدم تشنه له له زنان وجودم محمد را می طلبید، تازه آن موقع درست فکر کردم، که دیگرخیلی دیر شده بود. آری، آن روز ناگهان عقل ازسرم پرید و برای اولین بار با لحنی گستاخ صدایم را بلند کردم و فریاد کشیدم: صدامو نمی شنوی؟! سرش را بلند کرد، نیم نگاه نافذ و عصبانی اش مثل برق از صورتم گذشت و باز سرش را پایین انداخت و کوتاه و عصبی گفت: ما جایی نمی ریم. باز با لحنی گزنده و خشمگین داد زدم، حتی خودم هم نفهمیدم چرا این حرف را زدم: چرا؟ من دوست دارم برم!!! از جایش بلند شد و به طرفم آمد، روبرویم ایستاد. مجبور شدم سرم را بالا بگیرم تا بتوانم توی چشم هایش که بانگاهی مخلوط از خشم و رنج و غم ، نگاهم می کرد چشم بدوزم. دیگر نگاهش عاشق نبود. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂رمان بهشت🍃 🍂بر اساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c