eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
براي خوشحال كردنِ خودت نيازي به سحر و جادو نيست! فقط لبخند بزن! 🌿🌈 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
ꨄ︎ ☔️💎 ꨄ︎ بیا امروز به هرکی رسیدیم بهش لبخند بزنیم آدما به لبخند نیاز دارن!シ︎ 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
. صبح آمد و من منتظر یارم از شب به سحر یڪسرہ بیدارم ڪَربڪَذرے ازڪوے دلم اے یار یڪ بار بـــدہ فرصت دیدارم... هوشنگ‌ابتهاج 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht .
دلیل اینکه ؛ آدمها به دشواری شاد می شوند این است که همواره گذشته را بهتراز آنچه بوده، حال را بدتر از آنچه هست، و آینده را نامشخص تر از آنچه خواهد بود می بینند... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
تا به کِی باید رفت از دیاری به دیاری دیگر ؟! نتوانم نتوانم جُستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می‌کردیم از بهاری به بهاری دیگر... 👤فروغ فرخزاد 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_216 چاره ای نبود، باید می رفتم. نه سال گذشته بود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم، توی دلم نه خجالت بود، نه شوق، نه تشویش. هیچ چیزنبود، هیچ چیز. هر چه بود، حرص بود و غصه و خفقان. این درد بی درمان را چه کسی می توانست بفهمد؟ از وضع خودم و از اجباری که به تحمل داشتم و عذابی که می کشیدم، سر سام گرفتم. از همه بدتر، حس انزجاری بود که نگاه محو تماشا و مشتاق و پر از تمایل او در من به وجود می آورد.از لبخند هایش حال تهوع به من دست می داد و از حاشیه رفتن هایش حال خفقان. چقدردلم می خواست می توانستم بگویم – برو گم شو – و از اتاق بیندازمش بیرون! پشت میزی که محمد همیشه می نشست، با آن حال صاحب خانگی نشسته بود و حرف می زد و من نمی شنیدم،این بار نه از سر شوق از سر انزجار و نفرت. دیگر از آن مهناز که مثل گربه ای ملوس،فقط به درد ناز و نوازش می خورد، خبری نبود. این بود که ببری که دلش می خواست چنگ بیندازد و از هم بدرد. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
❦︎مهم‌نیست مردم چه فکری میکنن ❦︎این تویی که در نهایت میدرخشی ❦︎خودتو باور کن... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
قانون انتظار میگه منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه. پس دائم با خودت تکرار کن: من امروز منتظر عالی ترین اتفاق ها هستم... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
در دل تاريك اين شبهاى سرد؛ اى اميد نااميديهاى من، برق چشمان تو همچون آفتاب، ميدرخشد بر رخ فرداى من فريدون مشيرى 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_217 وقتی امیر در را بست، از حال خودم تعجب کردم،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 در میان سخنرانی طولانی اش فقط من های بی شماری که به کار می برد، به گوشم می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد که یکدفعه دست برد و قاب خاتم محمد را برداشت و من ازاین که دست هایش به جای دست های محمد می خورد، حال جنون پیدا کردم. لبخندی زد وگفت: - چه دختر قشنگی. – همین، حتی نگاهش هم به شعر نیفتاد. چقدر از او بدم آمد به نظرم آمد یک احمق است، یک احمق پولدار که پول مثل نقابی خوش آب و رنگ روی حماقتش را می پوشاند، درست به حماقت چند سال قبل خودم. او حرف می زد و من در حالی که سرم پایین بود، غرق خاطرات آن شب گرم تابستانی بودم که برای اولین بار به صدای خوش آهنگ محمد که مرا مخاطب قرار داده بود، گوش می دادم. خدایا، این چه سرطانی است که با دست خود به جانم انداختم؟! یعنی من دیگر هیچ گاه درمان نمی شدم؟! توی افکار درهم و برهم غوطه می خوردم. او که حرف هایش ته کشیده بود با لحنی که به گوش من به جای مهربانی مسخره می آمد، پرسید: شما سوالی ندارین؟ فکم را به هم فشردم و تمام نیرویم را جمع کردم که حرف نامربوط نزنم. سرم را بلند کردم و در حالیکه به جای او نگاهم به قاب خاتم روی میز بود، گفتم: نه. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
‌ برو ببین کی برات دو ظهر دلتنگ میشه دوازده شب به بعد که همه عاشقن.... 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
از قولِ من به بارانِ بی‌امان بگو دل اگر دل باشد، آب از آسیاب علاقه‌اش نمی‌افتد 🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht