📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۲ ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم... ناگهان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۳
-اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی رفتی...به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم...
-محمدرضا ...
-من میشناسمت...تو خانومم بودی...
-برای چی بهم نگفتی...
-نمیتونستم.
صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم:
-چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی...چرا اذیتم میکردی...
فریاد زد:
-نمیتونستم...نمیتونستم.
-برای چی نمیتونستی؟؟؟؟
-دلم میخواست قبلش رفتارمو جبران کنم...
-چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟
-من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من...
حرفش را قطع کردم:
-این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی...
-فاطمه زهرا...
-محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟
-من اینو نگفتم.
-یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-عذر میخوام.
-عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو...
-حالا چیزی نشده که...
لبخندی میان اشک هایش زدو گفت:
-ببین الان من اینجام تو اینجایی...خونمون...
سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم.
محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟
-خونه.
از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت:
-چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته...
-محمدرضا من از شب اتوبان به اینور میدونستم که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی...
سرش را پایین انداخت...ادامه دادم:
-به کمی فکر کردن نیاز دارم...
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-پیشم بمون.
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۳ -اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه ز
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۴
در را محکم پشت سرم بستم.
پشت در ایستادم.
نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود...
ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت...
صدای گریه هایش به گوشم خورد...
سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم.
پشت در نشستم.
سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم.
فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی...
محمدرضا با خودش حرف میزد:
-خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد...
صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم.
اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم.
❤️❣❤️❣❤️❣❤️
دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت:
-بله؟؟؟
-منم مامان جان.
در را باز کردو داخل شدم.
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان جان؟
-خوبی؟؟؟
-خستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه...
با جدیت گفت:
-فاطمه!!!
-بله؟؟؟
-گریه کردی؟؟؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره...
-چرا...
-رفته بودم خونم...
-اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟
چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستک و گفتم:
-پری روزم رفته بودم اونجا.
اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛
-براچی؟؟؟
تمام قضیه را برایش تعریف کردم.
ناراحت کنارم نشست...
-فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت...
-دلم شکسته مامان...
-دل اونم شکسته...برگرد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
شروع
رمان جذاب و جدید 😍
#رمانفراري💯
دختر18 ساله ای که بخاطر عقاید خاص خودش از طرف خانواده طرد میشه و تن به #همخونه شدن با پسر عمویي میده که دوستش نداره ولی....🙈🔞
https://eitaa.com/joinchat/3280601104Cb69414721c
پارت بعدی فردا عصر😍
#دنبالڪنید💋
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۴ در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۵
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۶
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۶ -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۷
مامان_مبارکه زندگی برگشتت.
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
❤️❣
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانون بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
سلام
وقتتون بخیر
این رمان هم داره به پایان میرسه و فردا قسمت اخرش رو میزاریم...
هنوز انتخاب نکردیم چه رمانی رو از فردا شروع کنیم!😊
اگر پیشنهادی دارید حتما اطلاع بدید
دوستانی که خودشون هم رمان دارن و میتونن ارسال کنن برامون ممنون میشم اطلاع بدن😊
@taje_asia✨
سلام دوستان
به کمک دو نفر از اعضای خوب کانال رمان بعدی رو انتخاب کردیم و از امروز قراره رمان زیبای طعم سیب به قلم بانو مریم سرخهای رو در کانال قرار بدیم و پس از اتمامش رمان زیبای دیگه به نام بنده نفس تا شهدا رو در کانال قرار میدیم😊
دوستانتون رو به کانال دعوت کنید😊👇
http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۵۷ مامان_مبارکه زندگی برگشتت. از جایم بلند شدم مادرم ر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵۸
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
پایان❤️
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۱ کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم ع
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو!ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
پوشیم پهش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi