✨ پنجشنبه ها،
🥀دلتنگی جور دیگری است
✨دلتنگ کسانی می شوی؛
🥀که نبودنشان عمیق تر
✨از بودن خیلی هاست...
✨باید بنشبنی گوشه ای
🥀و با نداشته هایت خلوت کنی،
✨و بین اشک و لبخندهایت
🥀جای خالی آنها را
✨به آغوش بکشی...
✨به یاد عزیزان آسمانیمان
🥀بخوانیم فاتحه و صلوات
🖤🖤
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸با یاد تو
✨عشق و شور، معنا دارد
🌸در محضر تو، حضور معنا دارد
✨آوای خوش نیایش صبحدمان
🌸هنگام طلوع نور، معنا دارد
✨باتوکل به اسم اعظمت
🌸آغازمیکنیم روزمان را
✨الهی به امید
🌸روزی سرشار از برکت
﷽
سـ⛄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز پنجشنبه
🌷🍃سلام
بـہ صبح امروز
خوش آمدین !
🌷🍃صبحتون بخیر و شادے
روزتون پربار
و لحظاتتون شیرین
🌷🍃براتون روزے آرام
ولے پرشور و زیبا
و پر از نغمـہ هاے خوش زندگی
آرزو مے ڪنم
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#مهدی_جان
گاهى گریهام میگیرد
از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو
میخندند
و گاهے میخندم به گریههایی که آنان به
پاى غیر تو میکنند
#سلام ای دلیل
محکم خندهها و گریههایمان...!!
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
دوقلوهایش که به دنیا آمدند
برای نام گذاریشان گفت :
هرچی قـرآن بگه
قـرآن را که باز کـرد
آیه آمد : " بشیراً و نذیراً "
اسم پسرهایش را گذاشت
بشیـر و نذیـز ...
کودکیهایی که
کنار لبخندهای پدر
ناتمــام ماند . . .
#شهید_حاج_مهدی_کازرونی
#فرماندهطرحوعملیات_لشکر۴۱ثارالله
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وچهار
روی تخت، خوابم برده بود.
سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند.
صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. 😅سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😠
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😟
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟😠😄
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟☺️
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟😁
ــ یه کمی...😅
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.😁
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.😔
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳
خجالت کشیدم.🙈بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم.
سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟😥😟
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜😉
و چشمکی زد.
از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم.
زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.😊
هنوز گیج بودم.
" مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند.
صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟😟
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم👶 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.😊
چیزی نگفتم.
فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"☺️👶
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
🗓 #حدیث_روز
حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله
مَن قَلَّمَ اَظفارَهُ يَومَ الجُمُعَةِ يَزيدُ فى عُمُرِهِ و مالِهِ؛
هر كس در روز #جمعه ناخنهايش را كوتاه كند، عمر و مالش زياد مى شود.
جامع الأخبار(شعیری) ص 121
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#سخن_بزرگـان🎈
چقدر ما تکرار کنیم؟؟
که دل هر شیعه ای مسجدی
برای امام زمان (عج) اســــت..؟!؟
حُرمت مسجد را حفظ کنید.
#آیتالله_بهجت✨
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
✍ ابلیس می گوید :
🍂 در مورد بنی آدم ، در هرچه فریبم را نخورد ، در این سه چیز به فریب دادن آنها موفق میشوم :
1⃣ به دست آوردن مال حرام
2⃣ جلوگیری کردن او از پرداخت واجب مالی (مانند زکات ، خمس و …)
3⃣ مصرف کردن مال در راه حرام.
📚 الخصال صفحه ۱۳۲
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸 تشرف حاج شيخ محمد كوفی شوشتری
🏷 قسمت اول:
🔻متقی صالح، حاج شيخ محمد كوفی شوشتری، ساكن شريعه كوفه فرمود:
▫️در سال 1315 با پدر بزرگوارم، حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم.
عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام، با كاروانی كه به طياره معروف بودند رجوع میكردم، به خاطر آن كـه آنها سريع تر بر میگشتند.
تا حائل با آنها میآمدم و در آن جا از ايشان جدا میشدم و با صليب آمده، آنها مرا به نجف میرساندند، ولی در آن سال تا سماوه (از شهرهای عراق) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (كسانی كه به نجف اشرف جنازه حمل میكنند) برای ايشان قاطری كرايه كرده بودم، تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار بر شتر به همراهی يك جناز، مـسـيـر را میپيمودم.
در راه نهرهای كوچك بسياری بود و شتر من به خاطر ضعف، كند حركت میكرد.
تا به نهر عاموره، كه نهری عريض بود و عبور نمودن از آن دشوار است، رسيديم.
شتر را در نهر انـداخـتـيم و جناز كمك كرد تا از آن جا عبور كرديم.
كنار نهر بلند و پر شيب بود.
پاهای شتر را با طـنـاب بستيم و او را كشيديم، اما حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد.
متحير ماندم و سينه ام تنگ شـد، به قبله توجه نمودم و به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل كردم و عرض نمودم:
🔹يا فـارس الـحـجـاز يـا ابـاصالح ادركنی افلاتعيننا حتی نعلم ان لنا اماما يرانا و يغيثنا
📃 (آيا به فرياد ما نمی رسی، تا بدانيم امامی داريم كه ما را هميشه مد نظر دارد و به فرياد ما میرسد؟)
▫️ناگاه، دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده اند، يكی جوان و ديگری كامل مرد بود.
به آن جوان سلام كـردم.
او جـواب داد. خيال كردم كه يكی از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازی بود.
فرمود:
🔸نه من محمد بن الحسن (ع) هستم.
▫️عرض كردم:
🔹اين شخص كيست؟
🔸فرمود: اين خضر است.
▫️و وقتی که ديد من محزونم به رويم تبسم نموده و بنای ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.
گفتم:
🔹شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم، نمی دانم مرا به خانه میرساند يا نه؟
▫️ايـشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهای آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.
ناگهان شتر حـركـت كـرد، به طوری كه نزديك بود از جا بپرد.
دستش را بر سر آن حيوان گذارد، حيوان آرام شـد.
بـعد روی خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود:
🔸نترس تو را می رساند.
▫️سپس فرمود:
🔸ديگر چه میخواهی؟
▫️عرض كردم:
🔹میخواهيد كجا تشريف ببريد؟
▫️فرمود:
🔸میخواهيم به خضر برويم
(خضر مقام معروفی در شرق سماوه است).
▫️گفتم:
🔹بعد از اين شما را كجا ببينم؟
▫️فرمود:
🔸هر جا بخواهی میآيم.
▫️گفتم:
🔹خانه ام در كوفه است.
▫️فرمود:
🔸من به مسجد سهله میآيم.
▫️و در اين جا، چون به سوی آن دو نفر متوجه شدم، غايب شدند.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 ویژه #استــــــــــــــــــــوری🖤🥀
🖤 دنیای بی حسین یعنی ...
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم💔
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود
🕯یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن
🥀با خواندن آیه ای از سوره یاسین
🕯یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان
🥀خدایا همه اموات و
🕯گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🕯قرین رحمت خویش قرار بده...
آمین...🙏
🖤🖤
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وپنج
صالح دیوانه ام کرده بود.
نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم.
دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔
من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم.
چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم.😣
تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد.😠
از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. 😅در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...
خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد.
حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود.
می گفت
«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊
اخم می کرد و می گفت:
ــ #اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.😎
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت.
بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده😟
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😠
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😁
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید #خوش_اخلاق باشه...😊
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#نغمہ_آسمان🌧🌱
فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یَرَهَ وَ مَن
یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه (زلزال/7و8)
دور از گناه باش!
در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های
کوچک و ریز روشن میکنند.🔥
گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع
مےشوند.😢
به همین خاطر است که قرآن کریم روی
گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان
داده و می گوید:
اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید
👌🏻هرچند کم و ناچیز نتیجه آن را
خواهید دید:
مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛
و هر كه هموزن ذرّه اى بدى كند [نتيجه]
آن را خواهد ديد.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توتنهامیتوانیآخریندرمانمنباشیو
بیشکدیگرانبیهودهمیجویندتسکینم
صلےاللهعلیکیااباعبدالله...
#به_وقت_حاج_قاسم😔
#شبتون_حسینے♥️✨
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✨﷽✨
#قرار_عاشقی
✨ #بسمـ.ربـــ.الحسیــن🥀
#سلام_ارباب_دلم ❤️
فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است
بیراهه مرو! سادهترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیکترین راه به الله حسین است
💫 «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 💫
🌸آرامش یعنی؛
✨قایق زندگیتان را،
🌸دست کسی بسپارید که،
✨صاحب ساحل آرامش است...
🌸در این صبح زیبای آدینه
✨ از خدای مهربان ...
🌸قشنگترین، آرامشبخشترین،
✨ و بهترین روز را برایتان آرزومندم..
🌸 الهـی به امیــد خـودت
﷽
سـ⛄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز جمعه
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊
سلامی به زیبایی عشق❤️
به طراوت لبخند😊
به روشنایی خورشید☀️
به سبزی غزل، به
رایحه مریم و شببو☺️
به شما دوستان جان🥰
❄️ #سلام_صبحتون_سرشار_از_مهربانی
🖤🖤
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
#یابن_الزهرا عج🖤🥀
بـاز هم جمعـه و دل بی تـو هوایش ابریستــ
باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ
السلامعلیكیـاصاحبالـزمان🌱😔
#بیاچترنجـاتدنیا☔
#گرهکورظهور💔
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
دوباره جمعه و
ما ودل و چشم انتظاری
قدم برچشم ما
کی می گذاری
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
برای تعجیل در فرج
اقا امام زمان (عج) صلوات
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #لحظه شهادت ، بر حاج قاسم چگونه گذشت؟
سوالی که در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند.
#شهید_زنده_است
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ_تصویری 📀 🎬
👈موضوع:
#دردل_با_امام_زمان_عج
✅ #حجت_الاسلام_عالی
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ🏃🏿♂...
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!:)
🌱|#حرفِدل
💫|#مولاناصاحبالزمان
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی با او #حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش #قرآن می خواندم و #مداحی و #مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن.
چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.
کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.
دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😒
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند.
دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی مردمان مگه شما امام زمان ندارید
چرا صداش نمیزنید؟
🎥شیخ احمد کافی
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
✍ به مردم فشار نياوريد. آيا نميداني كه روش حكومتداري بنياُمَيّه ، متکی به زور شمشير و فشار و ستم بود ؛ ولي روش حكومتداري ما اهلبیت ، به نرمي و مهرباني و متانت و تقيه و خوشاخلاقی و پاكدامني و كوشش است؟
👌 پس كاري كنيد كه مردم به دين شما و مسلكي كه داريد رغبت پيدا كنند.
📚الخصال(صدوق) ج۲، ص۳۵۵
📚وسائل الشيعه، ج ۱۱، ص۴۳۰
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💥🌹🍃🌸💥🌸🍃🌹💥
#جمعه_های_مهدوی🖤🥀
🌸🍃 یا صاحب الزمان عجل الله
✨تو بيا عزيز زهرا که تو سيد #جهاني
💫که تـــ✨ـــــو هم #بهار🌸 مردم که تو هم بهار جاني
✨تــــو بيا که #چشم مردم به ره عنايت توست
💫که تــــــــو هم طبيب دلــــ❣ها که تــو نور دیدگانی
🌷 #غروب_جمعه_های_دلتنگی
#فاطمیه🕊🖤🌙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
CQACAgQAAx0CRkUDywACBtZfj8xK7cBl-Lxi_M4Lb-2QXkDbFQAC4gkAAhojAAFR6gj1RF1mDosbBA.mp3
7.44M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃چه شود اگر ببینم
🍃ز تو گوشه نگاهی
🎤 #حمیدعلیمی
👌بسیار دلنشین
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#ایام_فاطمیه🥀
اَیّــام و لَـیـالـی عـــزای زهــــراســت
بـارانـی هـوای دیـدگانِ طـاهـاســت
ای شــیــعـــه بـیـا و آبــروداری کــن
مــهــدی به عـزاداریِ مـادر تنهاسـت
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ #حمله_شیطان_در_آخر_الزمان
🎤 #حجت_الاسلام_عالی
👌حتما ببینید و نشر بدید
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وهفت
صالح خودش به خرید رفته بود.
لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی💚 شیرخواران برای بچه.
می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد.
رنگش سبز بود💚😍 و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند ✨"یا علی اصغر ادرکنی"✨
سال تحویل نیمه شب بود.
لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم.
سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد.
حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.😢
ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟😊
آهی کشیدم و گفتم:
ــ کاش بابا اینا هم بودن.😞
خندید و گفت:
ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.😊
بلند شد و رفت.
"کاش زنگ می زد"😢
طولی نکشید که با آنها آمد.
زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد.
ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت:
ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم😊
جعبه ی کادویی🎁 را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت.
ــ قابل نداره دختر گلم
ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.😊
ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده انشاءالله میرید تو خونه ی خودتون.
با تعجب به صالح نگاه کردم.😳 خندید و گفت:
ــ بابا قرار نبود لو بدید ها...😅 اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا😇
سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟
ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟😟
ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...😎
لبخند محوی زدم
و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد🙏
✨یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار
یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار
یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال
حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال✨
"خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده.😭🙏"
سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد😣😔
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤