eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 با این روش رویای قد بلند بودن رو به واقعیت تبدیل کن😱 افزایش قد ۱۵ سانتی 📏 حتی پس از سن بلوغ 💫 روش قطعی و تضمینی 🛡 رایگان و بدون عوارض 🍃 دریافت روش 👇 https://eitaa.com/joinchat/1678049377Cfc2a4f75bd 🚨 آخرین فرصت برای افزایش قد ☝️
😍 خوبۍ "ࢪفـیـق" ؟ گاهۍ همین جملھ با تکࢪاࢪے بودنش غوغا میکنھ•~•🌸💚 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🍂 🥀 برکه دختر جوان ۲۲ ساله‌ای ست که پدرش گرفتار اعتیاد است. اون که در خانه پدرش آینده‌اش را تباه شده میداند از آنجا فرار کرده و به بهترین دوستش بهناز پناه می‌آورد. در این بین برادر بهناز که عاشق برکه شده سعی در حمایت کردن از او دارد. برکه که دیگر نمیخواست زیر دِین کسی باشد و کاری هم برای تامین خرج و مخارجش پیدا نمیکند، بطور اتفاقی با یک باند موادمخدر آشنا شده و وارد گروهشان میشود. او خواه ناخواه وارد بازی جدید و از پیش تعیین شده‌ای میشود که افرادی او را مانند مهره‌‌ی رخ یک شطرنج حرکت میدهند. پسری در این گروه است که از نظر برکه آشنا بنظر میرسد اما هرچقدر فکر میکند او را به خاطر نمی‌آورد تا اینکه بالاخره او را به سبب اتفاقی مشابه به یاد میاورد و رابطه عاشقانه‌ای بین آنها شکل میگیرد. اما غافل از اینکه این پسر اصلا آن کسی که برکه فکر میکند نیست و رازهای پنهانی در پس این روابط وجود دارد که.... برای ادامه این رمان جذاب و پرماجرا وارد این کانال شید ♨️👇 https://eitaa.com/joinchat/376635497C2182d78aab
تازه متوجه کبودی روی پیشانی ام شد. بلوزم را بالا زد و وقتی کبودی روی کمرم به چشمش خورد با اعصبانیت گفت: کار خودشه نه؟ از اولشم باید حدس میزدم. -تو همه این سال ها یه چیزو خوب یاد گرفتم. اونم اینکه شاید همه قلب داشته باشن اما هرکسی وجدان نداره. ادامه رمان در این کانال ♨️👇 https://eitaa.com/joinchat/376635497C2182d78aab
. . •گذرِ زمـان همہ چیـز را بـا خۅد مے‌بَرد جُـز رَدّ نگاهـ تـو را :)♥️ . . 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🙂 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
😎 رفاقـت‌باید‌ازجنـس‌شیشه‌باشـه؛ همون‌قَدر‌شفـاف،همون قدربـرّاق‌و‌ظَریف"😘♥️ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
سࢪداࢪاݩ بے پݪاڪ|•° 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۳۵ اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابہ دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعہ میدهم. سوار ماشین مے شوم. بدون سلام و احوال پرسے مے گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟ جوابے نمیدهم! _ تو همیشہ این موقع میاے خونہ؟! با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضے روزا ڪلاس فوق العاده دارم! _آها! حرفے نمے زند و بہ خانہ مے رسیم. از ماشین پیاده مے شوم و داخل ساختمان مے روم. خیلے بد شد! نباید مرا مے دید! مادرم بہ گرمے بہ استقبالم مے آید و قبل از اینڪہ ازپلہ ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خالہ فریبارو رد ڪنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد! باناباورے برمیگردم و بہ چشمان خندانش زل مے زنم! _ ینے چے! من تو این خونہ آدمم مامان خانوم! و بہ طرف اتاقم مے دوم.... ❀✿ Sapp.ir/roman_mazhabi باز هم خاطرات را مثل یڪ فیلم تراژدے جلو میزنم... بگذار صفحات زندگے ام سریع ورق بخورند! دل دل میڪنم تا زودتر تو باشے در هر سطر از دفتر من! اینڪہ حسام پسر خالہ فریبا را رد ڪردم مهم نیست! اینڪه بامادرم بحث ڪردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! ڪمے جلوتر بلاخرہ محمدمهدے یڪ روز عصر ڪہ مهمانش بودم، عڪس ڪوچڪے از زنش را نشانم داد و فلسفہ بافت! راجب مشکلاتش و بدبینے شیدا! بماند ڪہ من از آن زن متنفر شدم! بماند ڪہ دلم را آب ڪردم ڪہ همسر فوق العاده اے برایش مے شوم! بماند ڪہ چقدر خودم راشیرین ڪردم و هر روز برایش گل خریدم! یڪماه و نیم بہ عید مانده بود ڪہ محمدمهدے ازمن خواست تاباهم برویم و خرید ڪنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم ڪہ بے معطلے پذیرفتم. لباسهایش را بہ سلیقہ من مے خرید و مدام نظرم را مے پرسید! همانجا از او پرسیدم ڪہ چرا دوباره ازدواج نمیڪند؟! اوهم گفت: سخت میشہ اعتماد ڪرد! ڪسے نیست ڪہ واقعا دوسم داشته باشہ! همانجا قسم خوردم ڪہ قبل ازعید بہ علاقہ ام اعتراف میڪنم! فڪر همہ جا را ڪردم! حتے پدرم! چہ لزومے داشت در خواستگارے از زن اولش بگوید؟! فڪر احمقانہ ے من بہ شناسنامہ ے دوم هم ڪشیده شد! درخیال ڪودڪانہ ام او مرد رویاهایم بود! ❀✿ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهواے شهر را عوض ڪرده! پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظے میڪنم. یڪ روز تعطیل و شیطنت گل ڪرده ے من! بہ قنادے می روم و یڪ جعبہ شیرینے میخرم با چندشاخہ گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چہ گناهے میتواند داشتہ باشد!؟ تصمیم دارم خیلے هم خودم را بے ارزش نڪنم! باپاپیش بڪشم و بادست پس بزنم! حسابے غافل گیر مے شود اگر مرا ببیند! اولین باراست ڪہ سرزده بہ خانہ اش مے روم! خنده ام میگیرد! یعنے میخوام بہ خواستگارے بروم؟! سرم راتڪان مے دهم _ نہ احمق جون! فقط...فقط...میرے و... خیلے غیرمستقیم میگے ڪہ بعنوان یہ شاگرد دوسش دارے و قدردان زحماتش هستے همین! لبخند موزیانه اے مے زنم و ادامہ میدهم: بعدم صبرمیڪنے ڪہ ببینی اون تو جواب دوست دارم چے میگه! بعدم دوباره سوالاے چرا خوب دورتونو نگاه نمیڪنید براے ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش ڪہ ڪج نیس! هس؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم ڪمے بیشتر از دفعات قبل است! نمے خواهم براے دلبرے بروم ... فقط... یڪم بیشتر بہ خودم رسیده ام! یڪ ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باڪلافگے مے رسم. سے چهل متر مانده بہ در ساختمان بادیدن صحنہ ے مقابلم سرجا خشڪ مے شوم. بہ سختے چندقدم جلو مے روم و پشت یڪ درخت پنهان مے شوم. محمدمهدے درماشینش را براے یڪ دختر باز میڪند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میڪنم! جلوتر پشت یڪ درخت دیگر مے روم...خودش است! دختر باخنده پیاده مے شود و دستش را روے شانہ ے محمد مهدے میگذارد. ... ✍نویسنده:میم سادات هاشمی✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤