5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
جز در خانہ ی ٺو
در نزنم جای دِگر...💚
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_هفدهم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
آرام و طورے ڪہ صداے پایم بچہ ها را اذیت نڪند در طول سالن امتحانات راہ میرفتم ...
نگاهم را میان دانش آموزان میچرخاندم و گاهے بالاے سر بعضے از دانش آموزان چند لحظہ اے مے ایستادم ...
ایام امتحانات بود و روزِ اول مراقب بودن من ...
در فضاے سالن سڪوت حڪم فرما بود و همہ مشغول حل سوالات ریاضے بودند .
از انتهاے سالن یڪے از دانش آموزان دست بلند ڪرد و من هم آرام بہ سمتش رفتم ... سرم را خم ڪردم تا صدایش را بشنوم ڪہ با صدایے پچ پچ مانند بہ سوالے اشارہ ڪرد وگفت:
- خانم... شما میدونین این سوال چجورے حل میشہ؟
با همان تُنِ صداے آرام جواب دادم ڪه:
-نہ عزیزم من اصلا دبیر ریاضے نیستم ...اگہ سوال مشڪلے دارہ بگم دبیرتون و صدا ڪنن؟
جملہ ام ڪہ تمام شد سرش را پایین انداخت ... قطرہ اشڪے آرام از گونہ اش چڪید و گونہ هایش سرخ شد ...
با دست چانہ اش را بالا گرفتم و گفتم:
- عہ ..عہ .. چیشدہ دختر خوب ؟
- هے...هیچے خانم ... من ...من نتونستم درس بخونم .. هیچے بلد نیستم خانم ..
نگاهم بہ دستهایش افتاد ،از اضطراب دستهایش میلرزید و رنگ صورتش پریدہ بود . تنها چیزے ڪہ بہ ذهنم رسید این بود ڪہ با مدیر مدرسہ ، خانم صدیقے، صحبت ڪنم و مشڪل این دانش آموز را مطرح ڪنم . براے همین سعے ڪردم موقتا آرامَش ڪنم و بہ سمت جلوے سالن رفتم ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بہ خانم ڪریمے گفتم ڪہ چند لحظہ اے حواسش بہ ڪل سالن باشد تا من بہ خانم صدیقے اطلاع بدهم ،
داشتم بہ سمت درِ خروجے سالن میرفتم ڪہ همان دانش آموز با اشارہ دستهایش من را صدا ڪرد . برگشتم و بہ سمتش رفتم ...مثل گنجشڪے مریض برخود میلرزید ... با هول و ولا پرسیدم:
-دخترم خوبے؟؟ حالت خیلے خوش نیستا ...
-ن ...نہ ...خانم ...خانم خوب نیستم ... میشہ برم بیرون ؟؟
- آرہ آرہ .... بلند شو بلند شو برو پیش خانم غلامے.
سریع زیر بغلش را گرفتم و آرام ڪمڪش ڪردم تا از جلسہ امتحان بیرون برود ....
آرام از پلہ ها بالا رفتیم و با صدایے ضعیف خانم غلامے را صدا ڪردم ...چند لحظہ بعد خانم غلامے بہ سمتمان آمد و گفت:
- جانم خانم شڪیب چیشدہ؟
- خانم غلامے ،این دخترمون حالش خوب نیست بے زحمت ببرش آبدارخونہ یہ چیز شیرین بهش بدہ ...بعدهم بہ خانم صدیقے اطلاع بدہ ،من باید برم طبقہ پایین خانم ڪریمے دس تنهاس.
-چشم... چشم خانم ... بیا بریم دخترجان .
خانم غلامے دست دانش آموز را گرفت و با خودش بہ سمت آبدارخانہ برد ... من هم فورا پلہ ها را یڪے دوتا ڪردم و بہ سمت سالن رفتم .
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
الهـے بہ حق خودت
حضورم ده....✋🏻💛
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #استوری #کلیپ /
🔸#منو_بغل_کن 😢
#مهمانی_خدا #رمضان
📽تهیه و تنظیم : #رسانه_منتظران
#هیئت_منتظرالمهدی عجل الله
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#منتظرالمهدی|@h_montazeralmahdi🆔
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
الهی🙏
اگرخطا کردیم
یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم.
یا الله 🙏
به حق اسمای اعظمت
خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏
و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش
لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون
نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏
┏━━✨✨✨━━┓
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج•}
هدایت شده از پست رمان
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
ڪاش در این رمضان
لایق دیدار شویم...:)💛
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_هجدهم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ آمدہ ام بلڪہ نگاهَم ڪنے ...}
نگاهے بہ ساعتم انداختم ...۱۱ ونیم صبح را نشان میداد... زمان امتحان ساعت ۱۱ بہ پایان رسیدہ بود،برگہ ها را بہ ڪمڪ خانم ڪریمے شمارش ڪردیم و تحویل دفتردار دادیم .
لحظات پایانیِ امتحان بود ڪہ ، ریحانہ بہ سالن آمد و آرام درِ گوش خانم ڪریمے گفت براے آن دانش آموز غائب رد ڪنیم ...
ذهنم حسابے درگیر شدہ بود ڪہ چہ اتفاقے براے آن دختر بیچارہ افتادہ ڪہ آنطور از شدت اضطراب میلرزید ...براے همین پیش از رفتن ، بہ سمت اتاق مدیر رفتم ...
آرام چند تقہ بہ در زدم ڪہ صداے خانم صدیقے را شنیدم :
- بفرمایید
در را باز ڪردم و وارد اتاق شدم ... چن قدم ڪہ جلو رفتم گفتم:
- ببخشید خانم صدیقے ... من یہ سوالے برام پیش اومد مزاحمتون شدم .
صدیقے سر بلند ڪرد و من را ڪہ دید نیم خیز شد ، بعد هم تعارف ڪرد تا روے یڪے از صندلیها بنشینم .
آرام یڪے از صندلے هارا بیرون ڪشیدہ ورویش نشستم ... صدیقے گفت:
- جانم خانم شڪیب.. چہ سوالے برات پیش اومدہ ؟
- عہ ...راستش درمورد اون دانش آموزے ڪہ گفتم خانم غلامے بیارن شما تعیین تڪلیف ڪنین ... خانم رنجبر گفت براش غائب بزنیم میخواستم بدونم این بچہ چِش شدہ بود ؟ خیلے حالش بد بود...
- آها ... محدثہ مهدوے و میگین ... آرہ اون بندہ خدا پدرش خیلے بیمارہ ... درواقع بہ حال احتضار افتادہ ... شانس این دختر همہ ے این مصیبت هام افتادہ وسط امتحاناش .. امتحان قبلے هارم با زور و بلا دادہ و رفتہ ... مثلا در حد جواب دادن بہ دوسہ تا سوال ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
جملهے صدیقے ڪہ تمام شد گویے دنیا را بر سرم خراب ڪردند ... چقدر حال این دخترڪ را میفهمیدم ... من هم درست هم سن و سال او بودم ڪہ پشت و پناهم ،پرڪشید و سالهاست از شنیدن صدایش محرومم ... تنم گر گرفت و بغض در گلویم چنگ انداخت ... انگار داغے پس از سالها تازہ شدہ بود ... با صدایے لرزان از صدیقے تشڪر ڪردم و باحالے خراب از اتاقش بیرون آمدم ...
پلہ ها را با بے حالے طے ڪردم و بہ سمت ماشینم رفتم .
همین ڪہ چندصد مترے از مدرسہ دور شدم موبایلم زنگ خورد ... گوشہ اے توقف ڪردم و گوشے را از ڪیفم دراوردم ڪہ نام میثاق بر صفحہ گوشے نقش بست ... میدانستم صداے لرزانم را بشنود نگران خواهد شد براے همین تماسش را قطع ڪردم و برایش پیامڪے فرستادم ڪہ :
" میثاق جان من یڪم دلم گرفتہ بود دارم میرم سر مزار بابا ... جواب ندادم ڪہ از شنیدن صدام نگران نشے عزیزم ... رسیدم خونہ بهت زنگ میزنم"
پیام را ارسال ڪردم و مجدد بہ راہ افتادم . چند لحظہ بعد صداے اعلان گوشے بلند شد ...بااحتیاط و با یڪ دست، فرمان را گرفتم و با دست دیگر گوشے را روشن ڪردم ، میثاق در جواب پیامم نوشتہ بود ڪہ
: " باشہ ثمرجانم ... مراقب خودت باش ... میبینمت ❤"
لبخندِ بے رمقے زدم و گوشے را روے صندلے شاگرد انداختم ... خیلے وقت بود ڪہ سر مزار نرفتہ بودم ، از وقتے ماجراے محدثہ را شنیدم ، قلبم فشردہ شدہ بود ... تنها راہ براے بهتر شدن حالم همین بود ڪہ راهے آرامگاهِ پدر شوم ... آن روزها نمیدانستم ڪہ تقدیر چہ نقشہ ها برایم دارد ڪہ اگر میدانستم از خدا میخواستم همان جا در آغوشِ سنگِ سردِ پدر ،جان بدهم ....
..............................................................
✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور
شعر:محمد علے بهمنے
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤